۲۴ خرداد ۱۳۹۳

سه‌شنبه یازده شب

باز هم خواهش می‌کنم این نوشته‌ها رو جایی منتشر نکنید و لینک هم ندهید.
.......................
ماشین حرکت کرد. هنوز نمی‌تونستم موقعیتی که توش بودم رو بفهمم. حتی پیش‌تر دوستی هم نداشتم که تو موقعیت مشابه قرار گرفته باشه و من بدونم چه اتفاقی ممکنه بیفته. تو اون شش ساعت بارها و بارها سوال‌های تکراری رو جواب داده بودم. سوال‌هایی که تو مهمونی‌های خانوادگی هم جواب صریحی براشون نداشتم. اینکه کارم چیه؟ اگه کارمندم چرا به سینما علاقه دارم؟ چجوری هم کارمندم هم فیلم می‌سازم؟ چرا از همه چیز فیلم می‌گیرم؟ و تهش همه چیز خلاصه می‌شد به انگیزه. که چه انگیزه‌ای دارم برای کارهایی که کرده‌ام. اونها برای سوال‌هاشون جواب‌های آماده‌ای داشتند که با حرف‌های من جور درنمی‌اومد. بدتر از هر چیز میل عجیبشون به تحقیر کردن بود. چیزی که یادآوریش خیلی آزاردهنده‌ است.

ماشین جایی ایستاد و منو پیاده کردند و به کسی سپردند و رفتند. از پس گردنم گرفت و دنبال خودش می‌کشوند. مدام می‌گفت سرتو پایین بگیر نخوره به میله. میله‌ای در کار نبود. نمی‌فهمیدم قصدش چیه. مطلقا هیچی نمی‌دیدم و اینور و اونور رفتنم عصبانیش کرده بود. یکم چشم‌بندم رو بالا کشید طوری که بتونم زیر پامو ببینم. از پله‌های باریک و قدیمی پایین رفتیم. منو دست دو نفر دیگه سپرد. پایین جایی مثل حمام بود. کف سرامیکی بود و صدا می‌پیچید. از همون اول هر دو شروع کردن به زدن. با پوتین‌ها و با دست. مثل اینکه به این نتیجه رسیده بودند که باید جواب دو تا سوال رو از من بگیرن: واسه کی کار می‌کنی؟ چقدر پول گرفتی؟ من هر بار می‌گفتم هیچکس، کدوم پول؟ بیشتر می‌زدند. روی زمین نشسته بودم و جمع شده بودم. یکیشون گفت دستتو بیار جلو. گفتم چرا؟ گفت بیار. دستمو جلو بردم. گفت اینو بگیر. یه سیم بود. به محض اینکه گرفتم برق بش وصل شد. مثل فنر از جام پریدم و سیمو ول کردم. دوباره گفت بگیر. نگرفتم. به اون یکی گفت ولتاژشو بیشتر کن. گفت نگیری آب می‌ریزم رو بدنت برقو بش وصل می‌کنم. وحشت کرده بودم. قلبم خیلی تند می‌زد. مثل حیوونی که قراره سرشو ببرن. گفت بگیر و باز نگرفتم. کشیدش به پهلوم. دوباره از جام پریدم. می‌خوردم به دیوار و عقب عقب می‌رفتم ولی جای زیادی برای فرار کردن نبود. باز می‌زد به بدنم و همون سوال‌ها رو تکرا می‌کرد. واسه کی کار می‌کنی؟ چقد پول گرفتی؟ بجای جواب التماس می‌کردم دیگه اون سیمو به بدنم نزنن. دست کشیدن. کمی بعد یه چیزی جلوی دهنم گرفتن. از زیر چشم‌بند دیدم یه فنجونه که توش آبه. باز از جا پریدم. گفت نمی‌ریزم، بخور. دوباره گفت و من جلو رفتم و آبو خوردم. باز مثل دفعه قبلی بدنم خشک خشک شده بود. یه نفر اومد و منو از اونجا برد طبقه بالا.

طبه بالا اتاقی بود که فرش داشت. کسی که منو می‌برد ازم خواست کفشمو دربیارم. وسط اتاق که رسیدم گفت بشین. پاهام رو جفت کرد و یه طناب دورش پیچید. یه طناب سفید کلفت بود. طناب بالا رفت و پاهای من همراهش. از پا از سقف آویزون شده بودم در حالی که صورتم هنوز روی زمین بود. یعنی طناب رو کامل بالا نکشید. گردنم کج شده بود. خیلی درد داشت. این یکی هم همون سوال‌ها رو می‌پرسید. دردش غیرقابل تحمل بود. نمی‌تونستم حرف بزنم. با طناب بازی می‌کرد. می‌برد بالای بالا. بعد ولش می‌کرد بیام پایین و باز تو همون وضعیت، روی گردنم نگهش می‌داشت. نمی‌دونم چطور تونستم تحمل کنم. با خونسردی این کارها رو می‌کرد. طناب رو باز کرد و یه پتو روم انداخت و با باتوم شروع کرد به زدن. یه نفر دیگه هم اضافه شد. انگار یه خط تولیدی بود که باید همه مراحلش طی می‌شد. من خودمو جمع کرده بودم که باتوم به سرم نخوره. چیزی که فهمیده بودم این بود که قراره طوری بزنن که جاش نمونه. انقدر همه چیز پشت سر هم و بدون وقفه اتفاق می‌افتاد که مغزم هیچ تحلیلی از موقعیتی که توش قرار داشتم نمی‌داد. اینجور شکنجه‌ها مال من نبود. مگه کیو گرفته بودن؟ فاصله من از وقتی که داشتم تو کتابفروشی کتاب می‌خریدم تا اون موقع شش هفت ساعت هم نمی‌شد. تو این مدت همه‎اش منتظر بودم که یکی بفهمه من کسی نیستم یا حداقل اونی که اونها فکر می‌کنن نیستم. ولی اون موقع دیگه فهمیده بودم که قرار نیست اونا بفهمن من کی‌ام. قراره نقشی که برام در نظر گرفتن رو بپذیرم. اونا بیرون رفتن و یه پسر جوونی اومد و کنارم نشست. فهمیدم این هم قراره نقش پلیس خوب رو بازی کنه. گفت چرا بشون نمیگی چقدر گرفتی؟ اینا زنده‌ات نمی‌ذارن ها. من دیدم اینا چکار می‌کنن. چیزی نمی‌گفتم. یعنی حوصله نداشتم بازیش رو ادامه بدم. رفت و باز یکی اومد و باتوم رو روی گردنم گذاشت و از پشت زانوش رو پشت گردنم گذاشت و فشار داد. تا دم خفگی می‌برد و ول می‌کرد و همون سوال‌ها رو می‌پرسید. دیگه از اون التماس‌های اول هم خبری نبود. اونها کار خودشون رو می‌کردن. وقتی پاشو برداشت دیگه افتادم روی زمین. یه نفر بلندم کرد و برد و گذاشت توی یه ماشین. مثل همون پراید اولی کف ماشین خوابوندم و حرکت کرد. یه مسیر طولانی رو رفت. جایی که نگه داشت سرد بود. مدت‌ها بود که ماشین داشت تو جاده خاکی می‌رفت و وقتی رسید هیچ صدایی اون اطراف نبود. پیاده به سمت ساختمونی منو می‌برد که صداهای گنگی ازش می‌اومد. هر چی نزدیک‌تر می‌شدیم صداها واضح‌تر می‌شد. صدای گریه یه سری آدم بود.

بعد از نوشتن مشخصات و تحویل دادن وسایلم منو دست یه نفر سپردن. دستی که منو تحویل گرفت انقدر بزرگ و پرزور بود که همون اول ترسیدم. با هر بار که منو دنبال خودش می‌کشید مثل عروسک تو دستش به جلو و عقب پرت می‌شدم. قد بلند بود و چیزی جز فحش نمی‌گفت. با دست‌های بزرگش می‌زد پس سرم و من تو تاریکی سکندری می‌خوردم. یه جا وایساد گفت بچه کونی می‌خوای همیجا بکنمت؟ من تمام بدنم می‌لرزید. دولام کرد و باتومی که دستش بود رو به پشتم می‌کشید و تهدید می‌کرد. سر باتوم رو به پشتم فشار می‌داد و می‌گفت حرف می‌زنی یا بکنمت؟ خیلی ترسیده بودم. زبونم بند اومده بود. یقه‌ام رو گرفت و دنبال خودش کشوند. هر چند لحظه یه بار می‌گفت مواظب باش نخوری به دیوار و منو محکم می‌کوبوند به دیوار. مواظب باش نخوری به در و منو محکم می‌کوبوند به در. همینطور چهار پنج بار این کارو کرد و بار آخر بدون اینکه چیزی بگه با سر کوبوندم به دیوار. درد وحشتناکی به سرعت داخل سرم شد و افتادم. گرمی خون رو روی صورتم احساس می‌کردم. از یقه‌ام گرفته بود و روی زمین می‌کشید. سرم رو تکیه داد به دیوار و با زانو روی قفسه سینه‌ام نشست. خیلی سنگین بود. نفسم بالا نمی‌اومد. گفت من میرم و برمی‌گردم. اگه اعتراف کردی که هیچی اگه اعتراف نکردی می‌کنمت. فهمیدی؟ با سر اشاره کردم که آره. گفت دارم نگات می‌کنم تکون نمی‌خوری. تا صبح تکون نخوردم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

بخدا آدم بمیره بهتره. تو رو خدا بنویس.

Dawn گفت...

چند دقیقه گذشته از خوندنش. نفسم به زور بالا میاد و تیکه‌پاره‌های اعصابم پخش شدن کف زمین.
اینهمه صبر کردیم بنویسی و بالاخره داری می‌نویسی اما چی...