دو ماه پیش که دنبال خونه میگشتم یه روز خسته و ناامید رفته بودم خونه مامانم. بعد از یه سالی که از خونه رفته بودم هنوز امید داشت که برگردم. اینو از رفتارش و اینترنت خونه که قطعش نکرده بود و هر ماه بیست تومن آبونمانش رو میداد میشد فهمید. امیدوار بود حالا که من کار نمیکنم و پولی ندارم مجبور شم برگردم خونه. تحریمهای فلج کننده اثر کنه! ولی اون روز نتونست غیرمستقیمگفتن رو طاقت بیاره و وسط حرفهاش لحنش عوض شد و گفت «این یه سالی که نبودی خیلی فکر کردم و دیدم خیلی اشتباه داشتم. الان بهت نیاز دارم. برگرد خونه». من گفتم هیچ ناراحتی از قبل ندارم و این موقعیت رو درک میکنم ولی نمیتونم برگردم. گفتم ما با هم خیلی فرق میکنیم و نمیتونیم تو یه خونه با هم زندگی کنیم. راهِ اینکه من بیپولم و نمیتونم کار کنم و تو تنهایی، برگشتن به قبل نیست. باید راهش رو پیدا کنیم. همون روزها تونستم پول قرض کنم و خونهای که دوست داشتم رو پیدا کردم و دو روز بعد از اسبابکشی، پشیمون شدم. یک نوعی از پشیمونی که حاصل فکر کردن و رسیدن به نتیجه یا فهمیدن نیست بلکه نازل شدنیه. یه روز از خواب بیدار میشی و میبینی انگار یه پردهای از جلوی چشمت کنار رفته و موقعیت رو درک کردی. هی به خودم میگفتم اون جمله رو گفت، واقعن گفت، گفت که به تو نیاز دارم و تو فقط یه جواب منطقی دادی و رفتی. چطور تونستی؟ این چطور تونستی معنیش این نیست که اگه به گذشته برگردم کار دیگهای میکنم. تصمیمم همونه ولی از اون روز به بعد عذاب وجدان دارم. این که کار اشتباهی بکنی و عذاب وجدان داشته باشی یا پشیمون بشی که مهم نیست، شاید خوب هم باشه ولی دردناکتر و غریبتر، کشیدنِ بار عذاب وجدان کارهای درستیه که کردی ولی دیگران رو ناراحت کردی. که باز هم که برگردی همون کار رو میکنی ولی نمیتونی دست از ملامت خودت بکشی که چرا راهی پیدا نکردم که طرفم ناراحت نشه. یه لحظه همهی صداهایی که تو سرت دارن کارت رو توجیه میکنن ساکت میکنی و بشون میگی «ببین اون الان ناراحته، تموم شد». همهی شبها بدون استثنا داشت با خوابهای بد میگذشت تا اینکه چند روز پیش مامانم زنگ زد که میای بریم شیراز؟ بدون درنگ گفتم آره و برای شنبه یعنی دیروز بلیت قطار گرفتیم.
شیراز برای من شهر خاصیه. شهری که خیلی از اولین تجربیات کوچک و لذت بخش زندگیم اونجا بوده. اولین بار که سیبیلم رو زدم، اولین بار که با دوربین زِنیتم عکس گرفتم، اولین بار که عرق خوردم، اولین بار که پینک فلوید شنیدم، اولین بار که تو عروسی مختلط با دخترها رقصیدم و آخرین بار که سیامک رو دیدم. با هم تو باغ ارم با دوربین زنیت عکس گرفتیم و اون برگشت تهران و نرسیده به تهران تصادف کرد و مُرد. اینکه تو آخرین عکس یه نفر باشی خیلی تجربه عجیبیه. انگار میگی مهم نیست برای شما اون مُرده، برای من اینجاست و نرفته. فکر میکردم وقت خوبیه برای رفتن به شیراز. باید برم به گذشته شاید بفهمم از کجا کارم خراب شد. دوربین زنیتم رو برداشتم و رفتم.
قطار تهران شیراز از اصفهان میگذره. به مامانم گفتم کاش کسایی که تو کوپه ما هستن مسافر اصفهان باشن و ما بقیه راهو راحت باشیم. قطار داغونی بود. به اسم درجه یک بلیتِ همون قطاری رو به ما فروخته بودن که ما ده سال پیش به اسم درجه یک میخریدیم و باش میرفتیم اهواز. یه ربعی گذشته بود از حرکت قطار که مامانم با صدای بریده بریدهای گفت قطار دکتر داره؟ این حالت رو میشناختم. درد معده قدیمی که خیلی وقت بود ولش کرده بود، حالا برگشته بود. وقتی سراغش میاومد نمیتونست نفس بکشه، زمینو چنگ میزد و گریه میکرد. ما تو کوپه شش نفرهی آخرین سالن قطار بودیم. تمام سالنها رو تا سر قطار رفتم و به رئیس قطار گفتم دکترِ قطار کجاست؟ خندید گفت اوووه اون مال خیلی وقت پیش بود الان دیگه قطارها دکتر نداره. گفتم یعنی چی؟ اگه کسی چیزیش بشه چکار میکنید؟ گفت من که مسافر بیمار با خودم نمیبرم که برام دردسر بشه. گفتم اگه یکی سکته کرد چی؟ چاییش رو خورد گفت تلفنگرام میزنیم به ایستگاه بعدی و پیادهاش میکنیم. به شدت عصبانی بودم. سه بار از سر تا ته قطار دویدم و مامانم حالش بدتر میشد. آدمهای تو کوپه ترسیده بودن و اومده بودن بیرون. روی سگ من بالا اومده بود و رئیس قطار رو با خودم از اینور قطار به اونور میکشوندم و فکر کنم بیشتر از مریضی مادرم از من ترسیده بود! به بالا و پایینشون فحش میدادم. یه لحظه که ایستاده بودم و داشتم به بیرون از قطار نگاه میکردم دیدم این عصبانیت من برآیند همه چیزه. بطور مطلق هر چیزی که پشت سرم بود. هر چیزی که گذشته.
ایستگاه محمدیه قم قطار نگه داشت. آمبولانس منتظر ما بود. شب شده بود. روبروی من مردم از کوپههای روشن قطار که مثل فیلم عکاسی کنار هم ردیف بودند به ما نگاه میکردن. پشت سرم مادرم تو آمبولانس بود و من داشتم فرمهای احمقانهای رو پر میکردم. توی اون بیابون و باد شدیدی که میاومد کاغذ توی دست رئیس قطار به زور ایستاده بود و داشت مشخصات مادرم رو میپرسید و من مثل یه امتحان سعی میکردم بدون لکنت جواب همه رو بدم. شماره شناسنامه، تاریخ تولد، سابقه بیماری... انگار کسی رو پیدا کرده بودم که بهش ثابت کنم مادرم برام مهمه. انگار میخواستم کمی از عذاب وجدان خودم کم کنم. رئیس سوار قطارش شد و رفت و ما هم به بیمارستان رفتیم. نصفه شب حال مادرم بهتر شد و رفتیم خونه داداشم که قم بود. بعد از عروسیش هر بار به بهونهای نرفته بودم خونهاش. مامانم خوشحال بود که درد نداشت و شب کنار دو تا پسرهاش میخوابید. باید از این پایان عکس گرفت و باور کرد که قصهی ما به سر رسید، به خوبی و خوشی.
۲۷ نظر:
من برات خوشحالم. شرایطت رو می فهمم. فکر میکنم جدایی حداقل برای این یه مدت راه حل درستی بوده. اصلا به خاطر جدایی بوده که مادرت به این نتیجه رسیده. و اینکه بعد از یه سنی استقلال واقعا لازمه. نه فقط به خاطر اختلاف نظر تو و مادرت. به خاطر فاصله ی بین نسل ها. پس خودت رو سرزنش نکن. و آخرش هم که یه پایان خوب بود. می تونم لذت مادرت رو از بودن کنار دو تا بچه هاش حس کنم. اونم بدون تشنج. من واقعا برای تو مادرت خوشحالم. امیدوارم این آرامش ادامه داشته باشه.
چرت و پرت
خاطره زیبایی بود.
اینجور بیرون آمدنها سر منم اومده امیدوارم سر هیچ کس نیاید.
محمممممد
عزیزم
ایستگاه محمدیه! :)
لامصب! قلمت دیوانه کنندهست.
پووووف...پُرم از این عذاب وجدانها بابت کارهای درست...
چه خوب که ته قصه ت یک کمی شیرین شد.
این قصه مامان ها. منم کم و بیش مثل خودتم.
اینی که گفتین "این عصبانیت من برآیند همه چیزه" دقیقا همین و تمام.
می خواستی برم خونه حاااااااااااا . . . روت نمی شد بهم بگی قصه چیدی هزار تا که میرم شیراز و فیلان . . . بعد نشستی که حالا چجوری به دلفین بگم رفتم قم ؟؟ چی بگم ؟ چی نگم ؟ آهاااا یه پست می نویسم خود خرش می فهمه !
خر !
گیر کار اینجاس که نسلها به ما تپوندن که مادر مادره و مقدس . حتما و باید دوستش داشته باشیم . در قبالشون عذاب وجدان بگیریم . فکرمون بهشون مشغول باشه و اگر ازشون دوری کنیم باید از عذاب وجدان بمیریم و الی آخر. .
نکته اینه که یک مادر جدا از مادریش می تونه یه آدم معمولی باشه با یه عالمه اشکال و اذیت و اشتباه که می تونه با یه خطا کل زندگی بچه اش رو که اونم یه آدم معمولیه به فنا بده .
من بعد از 35 سال به این نتیجه رسیدم که این اجازه رو دارم که مادرم رو دوست نداشته باشم . و تنها وظیفه ام اینه که احترامشو نگه دارم . اینجوری خیلی سبک شدم.
ای داد... چرا زندگی اینطور میکنه؟
از سه سال پيش منم دارم يه بار أضافه رو هر روز و همه جا با خودم ميكشم، أما هيچ وقت نتونستم بهش اسم بدم، مخصوصن عذاب وجدان، بيشتر عصبانيت وجدانه
درد وجدان فرزند را مادر حس می کند. برای او درد اضافی درست می شود وقتی فرزند وجدان ناراحتی را با خود این بر آن بر می کشاند.
مادرتان قطعاً نهانی از این که خود را حین ماجرای قطار تسکین دادید برای شما خوش حال اند.
مشکل مادران و شاید همه ی بزرگ تر هایی که بزرگ تر کسی هستند این است که نمی دانند چه طور رازها را به آن ها برسانند: افشا نکنند، در بوق و کرنا نکنند، آب را گل آلود نکنند، فقط برسانند.
مادرتان خوب اند، وجدان تان را جمع کنید ببرید پهن کنید جای دیگر، سر جدتان!
از همه چیز هم که خبر دارید. چشم برزخی چیزی دارید؟ همه مادرها رو یه جا جمع می بندید و نسخه می پیچید. من که خودم اونجا بودم چیزی نمی دونم بعد شما می گید "قطعا" فلان است؟ عجبا
همان ناشناس:
آن جا نبودیم، نخیر! اما شما هم ما را آن جا نبردید، بردید به روایت شما از آن جا. اجازه بدهید منصفانه صرفاًً آن چه آمده بررسی شود و پرهیز شود از آن چه شما می دانید چون به واقعه نزدیک بوده اید. آدم ها هرچه وارد دهه های بیش و بیش تر می شوند عواطف شان غیرشخصی تر می شود، بیش تر اصولی (و اداهایی) باقی می ماند، کارهایی که تا حدی به شیطنت شبیه اند. چه بسا مادر شما ــ که همواره مادر شما خواهند ماند و غصب نخواهند شد و ما بهتر از شما ایشان را نخواهیم شناخت ــ وجدان شما را نجات داده باشند و نه شما ایشان را. (راستی، از احتمال سنگ کیسه ی صفرا غافل نشوید! این درد که می گویید می تواند علامت چنین کریستال هایی باشد)
مگه تو دادگاهیم؟ چه حرفایی می زنید! من شرح واقعه نمی نویسم. خبرنگار حوادث هم نیستم. هر چه بخوام می نویسم. مشکل من با این موضع دانای کل شماست که جمله تون رو با "آدمها فلانند" شروع می کنید. از کجا می دونید آدمها همگی فلانند؟ بحثش هم بی خوده. ممنون از توصیه تون. اونم چک کردیم.
ای متناقض ابدی!
:))نه که خودت مترادفی!
یادم آمد از روزی که چارتکه لباسم را برداشتم از خانه رفتم. پیش رو و پشت سر گریه بود. کز کردم گوشه ی خالی ِ یک خانه. دو سال ندیدمش. ده سال پیر شده بود.
حالا دارد ده سالی می شود که گذشت از هزار و سیصد و درد. صدبار در ذهنم این راه را دوباره آمدم و هر بار از همین راه. و هر بار همینجا ایستادم همینقدر خسته و زخم آجین...
من چرا گریه می کنم؟ از اینکه با مامانت رفتی سفر؟ از اینکه رفتی خونه ی داداشت؟ از اینکه احساس می کنم خوبی و من این خوب بودنت رو دوست دارم؟ من چرا گریه می کنم؟
man toye sharayete badi az iran oumadam biroon va bi pool boodam, invar donya har kari kardam ke fagaht betoonam sharayete avaliye zendeghim o doros konam , bad az 3 saal raftam madaramo bebinam , ounam toye turkiye va baraye inke be mamanam neshoon bedam ke sharayete zendeghim khobe o negaran nabashe , pool ziad kharaj kardam yani baz ye bedehi be bedehiyam ezafe shod... va madaram tanha chizi ke behem goft in bood ke nemikhay bargardi iran , fekr doreye piriye mano kardi , mikhay bezari tanha bemoonam
ba sasha movafegham vali baz vaghti vaghti in post tetoo khondam gerye kardam mohammad , nemidoonam vase ki
انگار تو دادگاهی هستی که شاکی و متهم و قاضی بخشی از وجود خودته. هر جور بازی رو بچرخونی باز خودت ضرر می کنی و انگار راه دیگه ای هم نیست...
این وسط فقط اون دوتا مسافر باقی مونده به آرزوشون رسیدن که آرزوی قلبی تو بود
ارسال یک نظر