تو اتوبوس هدفون تو گوشم بود. یه پسربچه چهار پنج سالهای کنار باباش روبروی من نشسته بود و داشت با جدیت یه چیزی تعریف میکرد. همه به بچه نگاه میکردن و باباش، هم داشت گوش میداد و هم از اینکه بچهاش انقدر قشنگ حرف میزنه و همه دارن بش توجه میکنن چشماش برق میزد. مردی که کنار من نشسته بود داشت یه چیزهایی به پدر بچه میگفت. تو سکوتِ وسط دو تا آهنگ شنیدم میگه «یه سنگک الان چنده» آهنگو نگه داشتم و گوش دادم. دیدم گویا قیمت همه کالاهای اساسی رو با نرخ تورم به پدره یادآوری کرده و الان وقت نتیجهگیریشه. گفت «دیگه با این وضع فکر میکنی این بچه بزرگ شه میتونه زن بگیره؟ بچهدار شه؟» برق چشای مرد رو به خاموشی نهاد و کم کم یجوری شد که حالا بسه دیگه جلو بچه. خوب که روضه اتوبوسیاش رو خوند ساکت شد و پدر بچه هم به خیال اینکه تموم شده تکیه داد و یه نفسی کشید که فرشته تنذیر ضربه آخرو زد «اینو بت بگم. بیست تا سی سال آینده همه یتیم شدن هیچکی هم بچهدار نمیشه. حالا ببین کی گفتم»
یادم اومد بیست سالم بود تو نامهای به دوستدختر وقتم در آغاز دوران زندگیستیزیام نوشته بودم "دوست دارم دیگه کسی زاد و ولد نکنه. همینا که هستیم کم کم پیر بشیم و کم بشیم و اون نفرات آخر باید حال عجیبی داشته باشن". فکر کردم من میخواستم مردم خودشون به لحاظ فکری به حرف من برسن نگو تا زور بالا سرشون نباشه هیچ کاری نمیکنن. گوش ندادن حالا بخورن.
۷ نظر:
من هميشه مخالف بچه دار شدن بودم. فكر مي كردم با اين همه جنگ و خشونت و قحطي و فجايع محيط زيستي دنيا به زودي به آخر مي رسه يا يه جور غير قابل زندگي مي شه. ولي وقتي موقعيت دست داد دو تا بچه درست كردم! حالا به گروه مخالف پيوستم كه ميگه يك روز همين بچه ها دنيا رو گلستان مي كنند.
من ياد يه جمله از كتاب هويت ميلان كوندرا افتادم.
اين ناممكن است كه فرزندي داشته باشيم و جهان را انكونه كه هست حقير شماريم زيرا به اين جهان است كه او را فرستاده ايم.
:)
http://otagheaabi.blogsky.com/1392/06/25/post-41/%D9%86%D9%87-%D8%AA%D8%A7-%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D9%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D9%81%DA%A9%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%86%D9%85%D8%9B-%D9%86%D9%85%DB%8C-%D8%AA%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%85-
شخصا بچه دار شدم برای اینکه فکر میکردم اتفاقیه که دیر یا زود باید تو زندگیم بیفته،هیچ حس خاصی به اینکار نداشتم.اما با به دنیا اومدن پسرم چنان امید وانگیزه ای برای زندگی در من به وجود اومد که گاهی به خودم میگم کاش زودتر بچه دار شده بودم.از کجا معلوم شاید اون مثل من به زندگی نگاه نکنه،شاید اون زندگی رو دوست داشته باشه.قلم خوبی برای بیان احساسات مادرانم ندارم ولی این وبلاگ احساسات یه مادر رو به خوبی بیان میکنه.
http://motherlydays.blogfa.com/
حالا که هستی اینم بگم بقیه رو نمیدونم ولی من هروقت میخوام اینجا کامنت بذارم دست وپام میلرزه! کلی فکر میکنم که چطور بنویسم این یارو بهم نپره!
بچه دار شدن یه مسیر یه طرفه است که پشیمونیش دیگه سودی نداره. کسی هم که بچه داره جرات نمیکنه بگه اشتباه کرده!
فكر ميكنم فقط يك خيال بيست ساله است كه حكم صادر ميكنه اگه كسي بچه دار نشه همه پير ميشن و از بين ميرن و چيزي براي ادامه ي بدبختي نخواهد ماند. بعدش آدم ميبيند در اوج بدبختي ادم ها عروسي ميگيرند با دف و دست و دايره. توي خاك و خل بچه ميارند و بزرگ ميكنند. آدم ها موجودات عجيبي اند عجيبتر از اينكه زير بيرق حكمي جمع بشن
ارسال یک نظر