نفسم گرفته از صبح ...ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش... نمی دونم چرا نمی تونم دل بکنم و بیرون کشم از این ورطه رخت خویش..
نفس نداشته رو خواستن بگیرن که گرفتن . هر روز تنها تر از روز قبلیم .نسرین در بند و قلبهای ایستاده . این است روزگار ما .
يک زن نه . دو زن . قلب من هم انگار از کار افتاد اون روز .
و من، که هنوز به تفاوت ها فکر میکنم، و علت این تفاوت ها...
ارسال یک نظر
۴ نظر:
نفسم گرفته از صبح ...
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش... نمی دونم چرا نمی تونم دل بکنم و بیرون کشم از این ورطه رخت خویش..
نفس نداشته رو خواستن بگیرن که گرفتن . هر روز تنها تر از روز قبلیم .
نسرین در بند و قلبهای ایستاده . این است روزگار ما .
يک زن نه . دو زن . قلب من هم انگار از کار افتاد اون روز .
و من، که هنوز به تفاوت ها فکر میکنم، و علت این تفاوت ها...
ارسال یک نظر