هیچ دلیلی، هیچ حسی، هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی وجود نداره. جایی برای زندگی نباتی هم پیدا نمیشه. ولی من به حقیرترین و پست ترین شکل ممکن به زندگی خودم ادامه می دم. هم از تنهایی می ترسم هم از جمع. از هر مکان بسته ای احساس حبس دارم و از هرجای بازی احساس بی پناهی می کنم. از شکنندگی خوشبختی بیشتر از هر فلاکتی می ترسم.
مولانا خودش رو لوس نکرده بود که به حسام گفت رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن. نباید دید. نباید دید.
۱ نظر:
چقدر ممنم !!!!
ارسال یک نظر