فکر کنم اول دبیرستان بودم. یکی از بارهایی که نامزد خواهرم، که پسردایی ما هم میشد، اومده بود اهواز به خواهرم سر بزنه بم گفت من یه دوست دوران دانشجویی دارم که دزفول زندگی میکنه اگه حال داری بریم یه سری بش بزنیم. دزفول تا اهواز راهی نبود. با هم رفتیم و رفیقش رو پیدا کردیم. یه پسر بیست و شش هفت ساله بود تو یه خونهی تاریک زندگی میکرد و سهتار میزد. با ما اصلا شبیه مهمون رفتار نکرد. یه چای برامون آورد و بعد نشست یکم سهتار زد. این داماد ما بش گفت تو هنوز عاشق لیلا فروهری؟ یهو چشماش درخشید گفت آره آره. آخ یعنی میشه یه روز برای لیلای عزیزم سهتار بزنم و اون بخونه؟ من پیش خودم گفتم آخه این حرفیه که آدم جلوی دیگران بزنه؟ بعد هم همه میدونن لیلا فروهر با سهتار نمیخونه. اصلا با ساز سنتی نمیخونه. دیدار ما خیلی کوتاه بود. یعنی خودمون فهمیدیم باید زودتر بریم. من دلم برای پسره سوخته بود. تا دم در هم هی خواستم بگم لیلا فروهر با سهتار نمیخونه ولی نگفتم. اون موقع اسمی از افسردگی نشنیده بودم. بعدها فکر کردم پسره افسرده بوده لابد. با اینکه ناف ما رو با درد و بلا بریدهن ولی تا بزرگسالی نمیدونستم افسردگیای هست دکتری هست دوا درمونی هست. بعد در دورانی که عقلرس شدم به خودم گفتم تو هم مشنگی حالا چون طرف نور خونهاش کم بود و از ما پذیرایی نکرد و آرزوی سهتار زدن برای لیلا فروهر داشت یعنی افسردهاس؟ بعدها خودم صد دل عاشق نوشآفرین شدم. فکر کردم انقدر صبر میکنم تا پیر پیر بشه و هیچکس بش توجه نکنه میرم بش میگم من چهل ساله عاشقتم و باش زندگی میکنم. بعد همین فکر رو در مورد گوگوش هم کردم. نمیدونم چه اصراری به خدماترسانی در پیری داشتم. از اول در عشق جانفدا و صبور و دنبالکونبدو بودم. حالا دیگه نگم که تاریخ زندگی من تاریخ چه آرزوها و خواهشهایی بوده و هنوز هم هست. یه بار هادی داشت یه خاطرهی خیالی تعریف میکرد که توش داریوش سر یه قضیهای از ابی ناراحت میشه و باش قهر میکنه، بعد خودش فکراشو میکنه و میبینه نباید باش قهر باشه و باش آشتی میکنه در حالی که ابی تمام مدت اصلا نفهمیده بوده داریوش ازش قهر کرده بوده. منم همین بساط رو دارم. تو ذهنم آشنا میشم، ماجراها پیدا میکنم، عاشق میشم، بعد برام معمولی میشه، بعد فراموشش میکنم در حالیکه طرف هیچوقت نمیفهمه من وجود دارم. راستش تنها جایی هم که تو زندگی فکر میکنم سالمم موقع همین فکرهاست. تازه بعدها هم دیدم که لیلا فروهر یه آهنگ هپروتی عرفانی خونده با دف و مف و سماع و این بساطها که توش صدای سهتار هم میاومد. پس خدا رو چه دیدی. ها؟
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
تو که گرمی بازاری نداری
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۷ نظر:
تو چرا انقدر خوبی؟
:*
آها اینجوریه؟
متوجه نبودم باید بگیم تو چرا اینقدر خوبی که تایید بشه کامنت
خیلی خوبی
چرا اینقدر خوبی؟
بهزاد فکر کردم کامنتت خصوصیه ببخشید
خیلی خوب بود. مرسی.
منم همینجورم "... در حالیکه طرف هیچوقت نمیفهمه اصن من وجود دارم"
خدا رو شکر که زندهایم هنوزم
ارسال یک نظر