نمیدونم کی بود پای تلفن که به قول هامون دست گذاشته بود رو مرکز عاطفیِ وجودِ مادرم. برای اولین بار بود که میشنیدم مامانم داره از دلتنگیش برای بابام میگه. پای تلفن میگفت که بابام رو دیده گفته کجایی دلم برات تنگ شده؟ بابام جواب سربالا داده بعد مامانم گفته شماره موبایلت رو بده بات در تماس باشم بابام شمارهاش رو نداده و رفته و گفت که از حسرتش میسوزم که وای باز رفت تا کی دوباره پیداش بشه. حالا نمیدونه که من خواب دیدم که به بابام میگم این زنت از اون اتاق به من تو واتساپ پیام میده که ازت ناراضیام. بابام میگه چی هست این که میگی؟ میگم یه برنامهاس تو موبایل. اونم میگه موبایل چیه؟
۱۲ مهر ۱۴۰۰
تو به وایب اعتقاد داری؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
تو این نوشته مامانتون تنهاست خیلی
دلم برات تنگ شده.کاش ساعتت رو باز می کردی میذاشتی رو میز. یا می رفتیم آب هویج می خوردیم.
هر از چند گاهی میام اینجا رو میخونم.یه سکانس توی گود ویل هانتینگ هس ،دوستش بهش میگه؛آرزومه یه روز بیام در خونه تو بزنم و نباشی!!
حالا هربار میام بخونمت دلم میخواد نوشته باشی "رفتم پی خوشبختی" یا یه جور دلخوشیِ کوچیک معمول تو روزمرگی هات ببینم.
ارسال یک نظر