۲۹ خرداد ۱۳۹۰

علیه فداکاری

مادرم بیست سال پیش بیوه شد و تصمیم گرفت باقی عمرِ بیست و هشت سالگی به مرگش را تنها بگذراند. طبق کلیشه جامعه بچه ها را بزرگ کند در تنگدستی و عشقش را به مرد رفته اش ثابت کند و دور از حرف مردم زندگی کند و در حرف مردم بشود زن فداکار. حالا بعد از بیست سال هنوز زخم زبانش کهنه نشده که اگر ازدواج می کردم ال می شد و بل می شد و به چه وضعی شما را بزرگ کردم و مخلص کلام چه بدکرداری ای دهر که همچین بچه هایی را به من دادی که بعد این همه عذاب و عذاب و عذاب باز حرمت هیچ چیز ندارند و راه خودشان را می روند. مادرم حق دارد. حق دارد؟ نمی دانم. همیشه بار گناهی را به دوش کشیدم که چرا بعد از این فداکاری بزرگ من آن آدمی نشدم که او می خواست. مسئله ساده است. مادرم از جوانی و زیبایی و خوشی اش گذشته که ما را بزرگ کند و حالا باید ما جبران آن سالها را بکنیم.

من هیچ وقت معنای فداکاری را نفهمیدم. یعنی برخلاف میل باطنی برای منافع کس دیگری زندگی کنی یا کاری کنی. برای عشقت، فرزندانت، کشورت، همفکرانت یا حتی خودت. کار وقتی به فداکاری می رسد یعنی از روال منطقی و عادی خودش به جایی نرسیده، یا اصلاً آن راه امتحان نشده است. اینکه یک راهی وجود دارد که از عقلانیت می گذرد و یک راه میانبر که از فداکاری. کسی که فداکاری می کند تاوان حماقت های جامعه / اطرافیان / خودش را می دهد.

گری کوپر و همسر دلربایش دارند شهر را ترک می کنند تا کنار هم باشند. او دیگر قرار نیست مارشال ایالتی باشد. خبر می رسد دشمن دیرینه اش از زندان آزاد شده و به شهر برگشته و شهرش در معرض خطر است. کلانتر برمی گردد و شهر را نجات می دهد. ماجرای نیمروز ما می توانست ماجرای ناهار دو دلداده باشد زیر درختی در دورنمای شهری که در حماقت مردمش می سوزد!

گاهی اسیر آن نور خیره کننده ای می شوی که عنوان ابدی فداکار تو را به سمت خودش می کشد. تا هویتِ نداشته یا از دست داده خودت را به طرفه العینی بازیابی و آن یک نفری باشی که سنگی که دیوانه ای / دیوانه هایی به چاه انداخته اند بیرون بیاوری. وقتی مادرم برخلاف طبیعتش، برخلاف غریزه اش راه دیگری انتخاب می کند، وقتی مبارز، نجاتِ انتحاری کشورش را به خانواده اش ترجیح می دهد، وقتی کسی برای معشوقش از کوه قاف بالا می رود، لابد فردای فراغت / پیروزی / وصال خودش را محق می داند که سهم رفته اش از زندگی را به او بازگردانند. رنج بکشی که بعدها خودت را محق بدانی. که از فرزند انتظار داشته باشی، از یارت، از مردمت. من می ترسم از روزی که بخاطر رنج بیشتری که کشیدیم از دیگران طلب سهم بیشتری از آزادی کنیم. 

من به مادرم نگفتم چرا ازدواج نکرد یا چرا در آن شرایط سخت بچه هایش را تنها نگذاشت. خیلی دوستش دارم و برای تصمیمش احترام قائلم. فقط دوست داشتم راه «خودش» را می رفت. هر عاقبتی که داشت. الان همسن آن زمان مادرم هستم که بیوه شد و هیچ تصوری ندارم از جهنمی که به من بگویند حداقل بیست سال آینده را بی هیچ یار و دلبری می گذرانی. کاش هر کس بابت کاری که خودش می کند پاسخگو باشد نه برای تصمیم دیگران. کاش اگر مبارزه ای می کنیم برای دفاع از حق و رای از دست رفته خودمان باشد. که شعار روز اول هم این بود که رای «من» کجاست؟ که مسئولیت عواقبش هم -هر چه که باشد- پای خودمان باشد. کاش انسان دشواری وظیفه نباشد.

۱۳ نظر:

Unknown گفت...

که هست. انسان را می گویم و دشواری وظیفه را. فداکاری برای من همیشه چند گوشه داشته. مثل یک مکعب چوبی. و همیشه یکی از این گوشه ها بوی خودخواهی می داده. من معتقدم ما فداکاری می کنیم تا سهم بیشتری نصیبمان شود. در چشم مادرانمان ثواب و برکت و دور ماندن از حرف مردم و پاداشی بزرگ. در چشم خود من آینده ای بهتر که قرار است بخاطر فداکاری خودآگاهانه ی من ، از راه برسد و سورپرایزم کند مثلا. خلاصه اش اینست که فداکاری نکنیم بهتر است. هرچه بار توقع توی دل آدم خالی تر باشد ، آدم بیشتر می خندد.

محـمد گفت...

هرچه بار توقع توی دل آدم خالی تر باشد ، آدم بیشتر می خندد.
عالی بود

خواننده ی سرخپوست مرده گفت...

وضش مادربزرگی در فامیلمان می شناسم که نوه هاش الان بالای 50 سال سن دارند. وقتی 4 بچه اش کوچک بودند، شوهرش فوت کرد و او که زن خوشگلی بود با مردی خوش تیپی که ازدواج نکرده بود، ازدواج کرد. از ازدواج دوم هم 4 بچه داشت. به قدری مقتدر بود که همه بچه هایش با هم رابطه خوبی داشتند و حتی نوه هایش در بچگی نمی دانستند پدربزرگشان ناتنی است. من همیشه فکر می کنم این زن خیلی شجاع بود که بر خلاف عرف و سنت رفتار کرد و خوب هم زندگی کرد.

مژگان گفت...

گاهی وقت ها، آدم بنابه دلایلی، تصمیم میگیره یه راه رو بره، هرچند طاقت فرسا و صعب العبور.
اون موقع در نظرش ارزشش رو داره، حتی ارزش تمام زندگیتو. میری و میری، از بد روزگار، به جایی میرسی که نه راه پیش داری نه پس.
همه اون دلایل و توجیهاتی که داشتی، رنگ باختن. یه مدت تو خودت میریزی، یه مدت تحمل میکنی، و وای به حال اون لحظه که حس کنی دیگه حتی داشته ها رو هم نداری.

کاسه صبرت که لبریز بشه، سرریزش به چشم دیگران غر و لند میاد، کی از دلت خبر داره؟؟

پ.ن.1: تاکید میکنم: گاهی وقت ها
پ.ن.2: صادقانه اعتراف مبکنم من که دارم به پوچی میرسم!
پ.ن.3: با این شروعی که تو داشتی، هرررررری دلم ریخت. کسره زیر "عمرِ بیست و هشت سالگی" رو ندیدم! ایشالا سایه شون مستدام!

ژکوند گفت...

سلام.اگر وقت داشتی ممنون می شوم سری به وبلاگ من بزنی. بعد از دو سال تصمیم گرفتم دیگران را هم به خواندنش دعوت کنم.
متشکرم

ناشناس گفت...

توی این مملکتی که من زندگی می کنم از بچگی به آدم یاد می دهند که تو مهمترین موجود دنیا هستی و نباید به خاطر هیچکس فداکاری کنی. خوب واقعیتش این است که این جامعه هم چندان آش دهن سوزی نیست. البته می دونم که این روزها در ایران گفتن اینجور حرف ها مد روز است اما جامعه ای که هیچ کس اهل فداکاری نیست مشکلاتی دارد که تا اینجا زندگی نکنی نمیفهمی

ناشناس گفت...

for god sake . why on earth you keep piking on her? leave her alone man. move on

سانی گفت...

یک جمله از ریچارد باخ در مورد فداکاری خیلی منو تحت تاثیر قرارداد،یعنی کلا دیدم نسبت به مفهوم این واژه عوض شد:
"فداکاری چیست؟ دست شستن از چیزی که می خواستی، به خاطر چیزی که نمی خواستی، این کار لازم است؟"
البته در مورد مادر، من فکر می کنم در هرحال، بچه و سعادتش براش در درجه اول اهمیت باشه ولی در مورد بقیه عرصه ها، هیچ توجیه منطقی وجود نداره (البته به نظر من!)

نسل چهارمی گفت...

گاهی آدم ها وقتی فداکاری می کنندبه اینکه نتیجه آن طور که می خواهند نشود فکر نمی کنند. بعد، چند وقتی که می گذرد از خودشان می پرسند ارزشش را داشت؟ حالا این از خود گذشتگی می تواند برای همسر، فرزند یا وطن و ... باشد. اگر احساس کنند ارزشش را نداشت آن وقت است که دست می گذارند روی حقشان. حقی که بهای کارشان می دانند...

مهگل گفت...

حالا کی گفته مامانت موقعیت خوب و خوشبختی داشته و ازدواج نکرده؟پس الکی احساس گناه نکن

آرش گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
محـمد گفت...

ممنون آرش ولی نیازی به عصبانی شدن نیست. من توضیح دادم که اگه علی رغم میل باطنی طرف باشه، اصلن خود کلمه‏‏ ی ازخودگذشتگی! والا اگه میل باطنیش با نیاز یه آدم دیگه یا یه جمعیت دیگه یا حتی همون حیواناتی که میگی همسو باشه که خوش به حال اونا! حرف این بود که وقتی کار تموم شد از کسی طلبکار نباشه. بگه خودم حال کردم این کارو بکنم. همین.

Unknown گفت...

فداکاری، شجاعن، از خود گذشتگی و خیلی صفات دیگه که به آدم ها می چسبه و بار مثبت داری شدید، پس پشتشون چیه؟ پس پشتشونم مثبته یا ... چه دانم های بسیار است!