۳۰ آبان ۱۳۸۹

رئيس

ظهر رفته بودم چلوكبابي بخارست غذا بگيرم. چند تا مرد كت شلواري داشتن غذا مي خوردن.  غذاشون كه تموم شد اوني كه از همشون مسن تر بود اومد دست كرد تو جيبش يه بسته پنج تومني بدون اينكه بشمره گذاشت رو ميز صاحب رستوران. طرف كلي دولا راست شد. همه كت شلواري ها يكي يه خلال دندون تو دهنشون بود. رئيس داشت از پله ها بالا مي رفت. صاحب رستوران خواست خودشو شيرين كنه گفت حاجي اون كه از پشتت زده بيرون اسلحه اس؟ رئيس برگشت گفت آره چطور؟ خيلي جدي بود. نگاه كردم ديدم آره يه چيزي از پشت كتش زده بيرون. رئيس يه پاش رو پله بالاتر، برگشته بود زل زده بود به صاحب رستوران. ترسيده بود. زير لب گفت گفتم يه وخ نيفته. رئيس همين جور زل زده بود. خلال دندوني ها سرشون پايين بود. اگه همون موقع بش شليك مي كرد تعجب نمي كردم. مرد باز زير لب گفت مخلصم آقا. رئيس بي خيال شد رفت.

۴ نظر:

بهار گفت...

چه اتفاقات خفنی در چلوکبابی بخارست می افتد یادم باشد دیگر سراغش نروم

ریحانه گفت...

بازم جای شکرش باقی که بی خیال شده و رفته.والا

نیک ناز گفت...

این چقدر مبهم بود!

dreamer گفت...

دقيقن همين اتفاقا افتاد!