اتوبوس های آخر شب جای آدم های خسته است. هر کسی به جایی خیره شده. پدر و پسر انگار از دهه شصت مستقیم اومده بودن تو اتوبوس. لباس های بچه مثل بچگی من بود. توی پتوی کهنه ای توی بغل پدرش خواب بود. کنارشون مرد میانسالی بود که از دست ها و لباس ها و صورت رنگی اش معلوم بود نقاش ساختمون بود. من و مرد قد کوتاه بادی بیلدینگی دستبند نقره ای یقه باز کنار صندلی این سه نفر بودیم. مرد یقه باز گفت چرا انقد پتو پیچیدی دورش؟ پدر گفت: سردشه. مرد گفت: آخه این همه کردی تنش... خودمم بچه دارم...الان ببریش بیرون یه باد بش بخوره... نقاش ساختمون سرش رو تکون داد گفت: یه باد بش بخوره... بادی بیلدینگی گفت: یه باد... همچین سرمایی بخوره... واسه خودت می گم وگرنه من که ... لب و لوچه شو یه وری کرد که به تخمم. نقاش ساختمون بدون اینکه پدر و پسرو نگاه کنه گفت: آخه این همه لباس... کلاه کاپشن چه خبره... مرد پتو رو از روی بچه اش کنار زد و کلاه رو برداشت. پیشونی بچه رو بوسید. زخم عمیق و تازه ای فاصله دو تا چشم بچه رو پر کرده بود. بادی بیلدینگی گفت: نگران نباش حالا بزرگ میشه... نگاتم که نمی کنه هیچی چهار تا فحشم بت میده. خندید. نقاش هم تأیید کرد. پدر دهه شصتی به بیرون اتوبوس خیره شده بود.
ما مسافرای خط تجریش - راه آهن بودیم. طول مسیر: هیجده کیلومتر.
۶ نظر:
چقدر تو خوب می نویسی این روزا
هر شب، با خودم میگم: فردا دختر خوبی میشم، واسه مامان، واسه بابام. واسه خودم. واسه همه...
صبح که از خوات پا میشم، همون آش و همون کاسه دیروز و هرروز...
:(
همه به گا رفتن نه فقط دهه شصتی ها.
در ستایش هیچ...
سلام. قربونت گیر آوردم. مرسی
ا، محمد اینم تو لیستم بود!
عروسش نکنی تا من میاما!
ارسال یک نظر