پدر گفت نعش ملیحه را زیر پای درخت بگذارند و با سر به بگم اشاره کرد که شروع کند. بگم بسم اله گفت و خطبه عقد رابا صدای بلند خواند.
همه به جنازه نگاه کردیم. بگم یک بار دیگر هم خطبه را خواند.
صورت ملیحه زیر کتان بود. بگم خطبه اش را برای دومین بار خواند.
پدر گریه اش را قورت داد و روی زمین نشست، کف دستش را روی کتان جایی که پیشانی ملیحه پنهان شده بود گذاشت.
حالا ملیحه برای درخت گز عقد شده بود.
از کتاب داستان های ناتمام - نوشتهی بیژن نجدی
۵ نظر:
ای نویسنده عزیز شما چرا اینجا یه آدرس ایمیل ناقابل هم نذاشتی؟
;)
چشم می ذارم. فعلن این خدمتتون باشه
mardegonde@gmail.com
عنوانش هم برای اصل داستانه؟
آره. از کتابه
مرسی
ارسال یک نظر