فکرش را نمیکردم که روزی چاقی مشکل من هم شود. یک ماهی است که رژیم گرفتهم و بجز دو هفتهی اول که پنج کیلو کم کردم بقیه اش بیحاصل بود. می گویند باید استقامت داشته باشم. دارم. آنقدر از خودم بدم آمده که تا وقتی لاغر لاغر نشوم دست برنمیدارم. یعنی یک بار جلوی آینه دو دو تا چهار تا کردم که به صرفهترین تغییر جهت بهتر کردن حالم همین لاغر شدن است. هم خرج کمتر هم هیکل بهتر. امروز از بانک که برمیگشتم گرسنه بودم. رفتم فروشگاه رفاه و دیدم تمام آن قفسههایی که مونس شبهای تارم بودند غریبه شدهاند. دیگر نمیشود چیزی خرید. همه یا قند دارد یا کربوهیدرات. رفته بودم بانک که کارت بانکیای که به نام من بود را تمدید کنم. یعنی سالهاست برای یکی از همکارهای قدیمم که افغانی است و نمیتواند حساب بانکی داشته باشد به نام خودم حساب باز کردهام و او با کارتی که اسم من رویش است زندگی میکند. این بار گفته بود که رمز پویای کارت را هم فعال کنم و شماره تلفنی که به آن رمز پویا فرستاده میشود را از تلفن زنش به تلفن خودش تغییر دهم. هر بار که میروم و کارهای بانکی این دوستم را انجام میدهم حس میکنم میخواهم بانک بزنم. کارمند بانک گفت برای دریافت پیامک رمز پویا فقط میتوانی خطی را معرفی کنی که به نام خودت باشد. برگشتم و به این همکار سابقم زنگ زدم که قضیه اینطوری است. گفتم پیشنهاد میکنم یک خط به نام من برای تو بگیریم که پیامکها به آن خط بیاید. گفت نه برو به رئیس شعبه بگو اگر میشود استثنا قائل شود و این حرفها. تلفن را قطع کردم و فکر کردم یعنی عقلش نمیرسد که همچین چیزی نباید از من بخواهد؟ بعد فکر کردم که گناه دارد اگر من هم جای دیگری از دنیا بودم لابد انتظار داشتم کمکم کنند. بعد از آن که بهانهای برای نرم شدن پیدا کردم به خودم گفتم البته تو هیچوقت کاری نمی کنی که به لطف دیگران نیاز داشته باشی. نه من از ترس اینکه روزی محتاج کسی شوم زندگیام را کوچک و محدود کردهام. بیشتر از هر چیزی در زندگی از منت کشیدن و محتاج بودن و تحقیر فراریام. مارگزیدهای هستم که نه تنها از ریسمان سیاه و سفید که از ریسمان، از سفیدی و از سیاهی هم میترسم. یعنی وقتی طوری فکر میکنی و طوری زندگی میکنی که درش پول نیست منزلت نیست مقبولیت نیست خب خودت را به دردسر نباید بیندازی. به قول فیلم «بیخود و بیجهت» آنجا که احمد مهرانفر به زنش میگوید انقدر درباره بیپولی غر نزند و گفته بوده که کارش دلقک شدن و نمایش برای بچههاست و زنش که نگار جواهریان است میگوید: «دلقک! دلقک! دلقک زن نمیگیره دلقک بچهدار نمیشه.»
۲۴ فروردین ۱۴۰۱
با این فرق که من آدم باحالی نیستم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
دم شما یکی گرم . من با این افغان های مهاجر که روبرو می شوم برای آنها از سفرنامه های افغانستان و هرات و قندهار و ... می گویم و از فیلم هایی که درباره سفر به آنجا دیده ام و برایشان می گویم که من افقانستان نمی شناسم . من در حقیقت خراسان بزرگ را می شناسم و آنها همشهریان ما هستند.
چه عالی نوشتی.
چه خوب خودم رو تو این متن دیدم و ندیدم.
سرت سلامت
مخلصم
یه نوشته قدیمیت رو یادمه که همیشه لاغر بودی و همکارت بهت یه پودری داده بود که با اون چاق شده بودی و سر یه داستانی دیگه پودر نداد بهت و دوباره لاغر شدی... یعنی الان بالاخره خودت چاق شدی که حالا خودش یه حرکت جدیدیه تو زندگی
ارسال یک نظر