۰۵ بهمن ۱۴۰۰

معتاد به ترسیدن

من تو خودم گیر کرده‌م. تو سابقه‌ی زندگی‌م، روابطی که داشته‌م، اصولی که باش زندگی کردم و احساساتم نسبت به همه چی. الان می‌بینم تعلقی به اون‌ها ندارم. نه این که پشیمونم یا احساسم عوض شده، این که به وجود من نیازی ندارند. من از این همه سال محصولی مثل یه بچه مثل یه تصویر عمومی یا ثروت یا اعتباری ندارم که نیازی به من برای حفظ کردنش باشه. ولی می‌ترسم. وضعیتم درست مثل زندگی تو جمهوری اسلامیه. نه می‌خوامش نه می‌دونم نباشه با خر تو خری و انتخاب جایگزینش می‌تونم روبرو بشم یا نه. تنها چیزی که می‌دونم اینه که این نه. اینو نمی‌خوام. به تتلو حسودی‌ام میشه زیاد. هر کاری دلش می‌خواد می‌کنه. من تخم ندارم شلوار قرمز بپوشم، اون تمام بدنش رو تتو کرده و هر کاری دلش می‌خواد می‌کنه. از کسی خوشم بیاد روم نمیشه برم بش بگم از ترس اینکه برینه بم. تخم ندارم زندگی کنم تخم ندارم بمیرم. به قول عطاران تو بی‌خود و بی‌جهت «مثل عنکبوت گیر کردم». عنکبوت خیلی مثال خوبیه چون به اندازه‌ی پاهای شکننده‌ی عنکبوت ضعیف و در معرض نابودی‌ام.

چند روز پیش اسنپ وانت گرفته بودم که تختی که خواهرم موقع اثاث‌کشی‌شون نمی‌خواست بیارم و جایگزین تخت شکسته‌ی خودم کنم. راننده داشت ماجرای برادر زنش رو تعریف می‌کرد که تو انگلیس سرطان گرفته بوده و بعد از چند مرحله درمان ازش قطع امید کرده بودند و دیگه درمان رو ادامه ندادند و اینا مجبور شدند بیارنش ایران و به قول خودش ده روز آخر ده میلیون خرجش کنن در حالیکه می‌دونستن می‌میره. یعنی می‌گفت چه خرج الکی‌ای گذاشت رو دست ما. راست هم می‌گفت. من همیشه به این خرج‌های بی‌خود بیمارستان فکر می‌کنم. همه‌اش فکر می‌کنم چکار کنم بدنم دست کسی نیفته. 

شاید این کلمات بس که خودم استفاده کرده‌م یا مشکل رایجیه دیگه معنا و اثری نداشته باشه ولی چهار صبح دارم فکر می‌کنم چرا من انقدر تنهام؟ چرا من انقدر بی‌پولم؟ چرا از سر تا پای خودم بدم میاد؟ چرا این همه سال این حرف‌ها رو زدم و باز دارم می‌زنم؟ من اگه بیست سالم بود و این حرف‌ها رو می‌زدم بی‌معنی بود ولی بعد از این همه زندگی وقتی به اینجا می‌رسی به خودت میگی چه گهی خوردی که اینجوری شد؟ وقتی مثل سگ از اومدن فردا می‌ترسی چون یه شب سخت دیگه منتظرته. حتی گریه‌ات نمی‌گیره. فقط ساعتی یه بار به خودت میگی چرا خودتو نمی‌کشی؟ بعد بی‌وجودی خودت یه بار دیگه میشه روی خودت. 

فکر می‌کنی یه پیرمردی که ده ساله زمین‌گیر شده وقتی می‌میره کسی چندان ناراحت نمیشه. حتی میگن راحت شد. انگار میگن زندگی‌شو کرده بود. ولی یه آدم سی و چند ساله که چندین ساله داره زجر می‌کشه رو به رسمیت نمی‌شناسن. که بگن خب خوبه راحت شد. ده سال هم اضافه خرج گذاشت رو دست خانواده. حتی ممکنه به اون پیرمرده کمک هم بکنن که بمیره. که چند وقت دیگه عمر نمی‌کنه بجای بیمارستان بیاریمش خونه جایی که راحته بمیره. 

من گیر کرده‌م تو خودم و زندگی‌ای که اطرافمه. اختیار بودن و نبودنم، اختیار بدنم، اختیار هیچی‌ام رو ندارم در حالیکه در عمل تنهای تنهام. شاید بهتره انقدر این حرف‌ها رو بزنم تا یه روزی یه اتفاقی بیفته.

۶ نظر:

مادمازل ميم گفت...

دیگه جدی جدی نگرانتم.

ناشناس گفت...

حیفته این همه با خودت می جنگی. کاشکی می‌شد یه خرده با خودت صبور باشی. شاید فقط نصف اون چیزی که با برادرت، مادرت یا حتی با غریبه ها هستی. خودت هم به مهربونی خودت احتیاج داری.

ناشناس گفت...

دلم میخواست بلد بودم کمکت کنم یعنی به خودم شاید...به خودم که یه جورایی اینجوری ام که گفتی
کاش بلد بودم

ناشناس گفت...

=*

ناشناس گفت...

خیلی وقته نوشته هات رو میخونم، و نوشته هات رو به دروغِ زندگی ترجیح میدم.

ناشناس گفت...

https://theholisticpsychologist.com/book/

read this book please!