۲۴ شهریور ۱۳۹۹

با اینکه مشخصه ولی نامشخصه

من واقعا زندگی بی‌هدفی دارم. بی‌هدف و آواره. قبلا فکر می‌کردم دارم پرسه می‌زنم الان اسمش شده این. لابد پرسه‌زنی و آوارگی در امتداد همدیگه‌اند. خودم را به آدم‌های جدید نمی‌دانم چجوری معرفی کنم. حتی دقیقا نمی‌دانم خودم را اهل کجا معرفی کنم. اصلیت لر، کودکی در دزفول، بعد چند سالی تهران، بعد نوجوانی در اهواز، بعد دوباره تهران، چند سالی شرق، چند سالی غرب و چند سالی مرکز تهران. مثلا اگر خودم را در خواستگاری تصور کرده باشم همیشه تصوری وحشتناک بوده. قبل‌تر شاید همه چیز واضح‌تر بود ولی الان رو به واگرایی گذاشته. انگار اجزای من دارند از جاذبه‌ی من دور می‌شوند. نه درباره جنسیت نه گرایش جنسی نه تعلقم به هر چیزی که قبلا بوده درباره هیچ چیز دیگر مطمئن نیستم. یکی دو سال پیش تیندر نصب کرده بودم بلکه از تنهایی خارج بشم. عزای واقعی آنجا بود چون نمی‌دانستم به آدم‌های جدید درباره خودم چی بگم. پروژه‌ی تیندر شکست کاملی بود. رزومه‌ی کاری‌ام مثل کتاب هزار‌پیشه‌ی بوکفسکی است. بارها فکر کرده‌ام که اگر من قاتل باشم و کارآگاهی دنبال من باشد گیج و سردرگم می‌شود. چون هیچ‌چیزم با چیز دیگرم جور درنمی‌آید. سرنخ‌ها زیاد و ته‌نخ‌ها کم. شاید قدیمی‌ترین چیزهایی که با من بوده‌اند فوتبال و سینما بوده. اگر شغل تماشاچی را به رسمیت می‌شناختند ترجیح می‌دادم همیشه همین بمانم. ولی مجبورم به جبر جامعه کار هم بکنم. شاید اگر کتابی درباره زندگی من باشد اسمش باشد: «در عین حال». چون هر چیزی که درباره خودم بگویم باید بگویم «در عین حال» و خلافش را هم بگویم. بی‌مذهب و در عین حال معتقد. سرد و در عین حال عاشق. 
چند ماه پیش دایی اصغرم آمده بود خانه ما. من از همه بخصوص این یکی دایی همیشه فرار کرده‌ام چون هیچوقت سرش را از کون ما بیرون نمی‌آورد. همیشه در حال نصیحت است. به نصیحت کردن معتاد است. مادرم بارها بهش گفته که به بچه‎‌های من کاری نداشته باش ولی بی‌فایده است. آمد و نشست و کمی گذشت انگار نتوانسته جمله را در ذهنش زندانی کند گفت «بهتر نیست شغلت رو عوض کنی؟» گفتم «من؟» گفت «البته ببخشیدا ولی می‌بینم که به این سن رسیدی و هیچی نداری گفتم شاید بهتره شغلت رو عوض کنی» بی‌اختیار پرسیدم «مگه شغل من چیه؟». دایی‌م نمی‌دانست دارم شوخی می‌کنم یا جدی میگم. گفت «نمی‌دونم هر کاری می‌کنی من که خبر ندارم. آدم اگه این خربزه رو می‌خوره اسهال می‌گیره خب یه میوه دیگه می‌خوره». گفتم «من اسهال ندارم». خندید و ادامه نداد. ولی درستش این بود که من هر چی می‌خورم اسهال می‌گیرم چون حالِ گوارش ندارم!

۹ نظر:

thirty-five گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Fereshteh Sb گفت...

همین که نمی‌دونن چیه ولی می‌گن عوضش کن...

چه خوبه که می‌نویسی.

Hisenberg گفت...

چرا زنده ایم پس ؟

م.عاهدی فر گفت...

همه کمابیبش درگیر این دویدن و به جایی نرسیدنیم.
رسم زمونشه پسر.
سخت نگیر.
فقط بزار بگذره.

نارنجدونه گفت...

منم نسبتاً شبیه همین حال رو دارم ، ولی این بی دسته و هدف بودن لزوماً هم بد نیست حالا نه که بحث بد و خوب باشه ولی همه‌ی این افکار زیر سر اینه که عکسِ این حالت ارزش شده...

ناشناس گفت...

سرنخ‌ها زیاد و‌ ته‌نخ ها کم

ندارم گفت...

چند سال پیش اینجا رو میخوندم. یه مدتی نمینوشتی و رسم وبلاگ خوانی هم از سرم افتاد و ندیدم اینجارو تا الان
داشتم به دوستم میگفتم چرا من یادم نبود نویسنده وبلاگ گم شده در بزرگراه کیه؟! چرا حافظه ندارم؟! و اینا
بعد دونه دونه وبلاگهایی که خیلی قدیمها دنبال میکردمو تو نت سرچ کردم. یکیش اینجا بود
خیلیییی خوشحالم اینجا درش تخته نشده.
یک سرخپوست خوب!
گاهی که از این نشانه ها پیدا میکنم حس میکنم جوانی رویا نبوده، حس خوبیه😊

محـمد گفت...

ممنونم واقعا خوشحالم یادتون مونده بودم :)

علی گفت...

بنظرم خوبه ادم تو زندگیش "هیچی نشه" (بقول عوام)؛ البته سخت و خطرناکه و همه کس از پسش برنمیایم و ممکنه کم بیاریم. ولی چیزی شدن، دایره تجربه‌ها رو محدود می‌کنه و مزه زندگی رو هم از بین میبره. البته زندگی واقعی رو.