سال 88 یک ماهی از انتخابات میگذشت و من سه هفته بود که در انفرادی بودم. یک روز من و حدود بیست نفر دیگه رو با چشمبند بردند به اتاقکی که بعدن بین ما «ویلا» نامیده میشد. اتاقی که گوشهاش آشپزخانه کوچکی داشت و حیاط کوچکی و توالتی در حیاط. جایی دور از بقیهی بندهای اوین. چند نفری قبل از ما در اتاق بودند و آنطور که میگفتند از اعضای سپاه بودند که بابت تخلفی یا جرمی دستگیر شده بودند. رفتن به ویلا برای ما هم خوشآیند و هم ترسناک بود. بعد از هفتهها که نور آفتاب و انسان ندیده بودیم برایمان آنجا خوب بود و از طرفی نمیدانستیم چرا ما و چرا اینجا؟ آن چند نفر سپاهی میگفتند پیش از این ملوانهای انگلیسی که بازداشت شده بودند را به آنجا برده بودند. اتاق و حیاط با چندین دوربین کنترل میشد و کانالهای تلویزیون داخل اتاق هم از بیرون عوض میشد. مثلا زمان پخش اخبار کانال عوض میشد. صدای ما شنود میشد و برای حرف زدن اغلب پچ پچ میکردیم. درِ اتاق زمان تاریک شدن هوا قفل میشد و صبح باز میشد. یک شب ساعت سه در اتاق باز شد و چند نفر وارد شدند و یک نفرشان در تاریکی با صدای بلند شمارهی من را گفت. آنجا کسی به اسم صدا زده نمیشد بلکه هر کس شماره داشت و با شماره شناخته میشد. همه بیدار شدند و من گیج و بهتزده گفتم منم. گفت بیا. همه پچ پچ میکردند که چی شده. من رفتم و در را پشت سرم قفل کردند. چشمبندم را محکمتر از همیشه بستند طوری که هیچ چیزی را نمیدیدم. مسیری طولانی مرا بردند و روی یک صندلی چوبی نشاندند. من فقط لباس زندان به تن داشتم و نیمه شب اوین سرد بود. آدمهایی اطرافم حرکت میکردند و طوری که من متوجه نشوم با هم حرف میزدند. ترسیده بودم و سردم بود. هیچکس چیزی نمیگفت. یک نفر دستم را گرفت و جلو آورد و داخل سینی بزرگ و خیسی گذاشت. من که از شکنجههای قبل فهمیده بودم که خیسی یعنی شوک الکتریکی دستم را کشیدم. طرف دوباره دستم را روی سینی گذاشت و دستم به یک چیز لزج خورد. گفت «طالبیه بخور» گفتم نمیخورم. صدا یکباره نزدیک گوشم آمد گفت «تو الان روبروی نماینده دادستان نشستی. باش همکاری کن تا وضعیتت بهتر بشه. پروندهات خرابه دو روز دیگه هم دادگاه داری. با این وضعت حداقل پونزده سال اینجایی. باش همکاری کن». آدم روبرویی مشخصاتم را خواند و من تأیید کردم. او هم همان حرفها را زد که وضعیتت خرابه و باید به خودت کمک کنی. گفت دو روز دیگه دادگاه داری و اونجا دوربینهای تلویزیون هست. باید اونجا از مردم و رهبری بابت کارهایی که کردی عذرخواهی کنی. گفتم من کاری نکردم. عصبانی شد و شروع کرد به تهدید کردن. از مادر و برادرم حرف زد که تنهان و وضعیتشون از اینی که هست بدتر میشه. گفتم اینجا خط قرمز منه. تا حالا هر چی گفتید همکاری کردم ولی من جلوی دوربین نمیرم. در اوج ترس احساس کرده بودم حالا که چیزی برای از دست دادن ندارم دیگه هر چه بادا باد. تهدیدهایش را بیشتر کرد گفت همه چیز من دست اونه و میتونه تا هروقت بخواد نگهم داره. گفتم من هیچی نمیگم. بقیه از اینور و اونور پوزخند میزدند و مسخره میکردن که ولش کن این احمق رو بذار زندگیش رو به گا بده بیچاره مادرش. من دیگه شعلهور شده بودم و برای اولین بار حس میکردم دیگه نمیترسم. به اتاق برنگشتم. یک راست به انفرادی رفتم.
فردا شبش پسری را به انفرادی من آوردند. هیکل ورزشکاری داشت و موهای بور. اسمش رضا بود. پسر سادهای بود اهل محله قبلی ما. تا اسم محلهاش را گفت و من هم گفتم آنجا زندگی میکردم خیلی خوشحال شد. گفت فردا دادگاه داریم. گفتم میدونم. گفت دادستان مرد خوبیه و باش صحبت کردم قول داده مشکلم حل بشه. تعریف کرد که در آن محله فقیر جوشکار بوده. در اینترنت با دختری آشنا میشود که به او میگوید کار خروجش از کشور را انجام میدهد تا او به اروپا برود و با هم زندگی کنند. قرار میشود به مرز عراق برود و آنجا با مدارک جعلی از مرز رد شود. آنجا کسی به او مدارک جعلی میدهد و به او میگوید که وانمود کن کر و لالی. از مرز رد میشود و ماشینی او را به کمپ اشرف میبرد. مدتی آنجا میماند. آدمی به سادگی رضا ندیده بودم. میگفت خیلی آدمهای خوبی بودند ولی من بعد از دو سه ماه گفتم میخوام برگردم ایران چون دختره بم دروغ گفته بود. بم گفتند پس حالا که برمیگردی یک بادکنک با عکس مسعود رجوی میدیم برو تو تهران و هواش کن. رضا گفته بود باشه. آمده بود ایران و پروژه هوا کردن بادکنک هم گویا نصفه نیمه مانده بود و نتوانسته بود انجامش دهد. تا اینکه چند ماه قبل از انتخابات دم خانهاش دستگیرش کرده بودند و این چند ماه زندان بوده و حالا دادستان به او گفته اگر میخواهی اعدام نشوی باید فردا در دادگاه بگویی که قصد بمبگذاری داشتی. برق مرا گرفت. گفتم این کارو نکنی رضا. بیچاره میشی. اصرار داشت که نه تو نمیدونی ما صحبت کردیم و مشکلی نیست. تا صبح نخوابیدیم و هر چی من گفتم این کارو نکن گفت اینا آدمای خوبیان نترس. گفت اگه نگم اعدامم میکنن گفتم کاری نکردی که اعدامت کنن اگه بگی اعدامت میکنن. فردا به دادگاه رفتیم و رضا جلوی همه دوربینها گفت ما قصد بمبگذاری داشتیم. رضا را ندیدم تا چند روز بعد در دادگاه انقلاب که گفت حکمش اعدام شده. به دادستان فحش میداد. خیلی ترسیده بود و مثل مردهها شده بود. چند وقت بعد در هواخوری اندرزگاه هشت دیدمش و گفت منتظر حکم تجدیدنظر است. از خجالتِ آن شب و سادگی خودش رویش نمیشد با من حرف بزند. بعدها شنیدم که حکمش به دوازده سال زندان تقلیل پیدا کرده و بعد از دو سال هم آزاد شده.
۴ نظر:
چقدر داستان نگفته هست که تلنبار شده... زبونمون رو قورت دادیم...
چه خوبه که مینویسی
این داستانهای نگفته باید روایت بشن
خداوند پشت و پناهت باشه
سلام. صدای شما رو همراه با همسرم از رادیو مرز شنیدیم و عجیب تجربه و حس شما به حس او نزدیک بود. به اینجا از وبلاگ میچکاکلی رسیدم و نوشتههای شما در مدت زندان را خواندم.بلاهایی که سر شما آوردن برای ما نبود ولی حس بعد از آزادی تون رو میفهمم. شجاعتتون رو تحسین میکنم.
به بانو:
خیلی ممنون شما لطف دارید :)
ارسال یک نظر