ظهر مامانم گفت عموت یه بن خرید از فروشگاه رفاه داده گفته خودش نمیرسه ازش استفاده کنه ما باش بریم خرید. بیا با حامد برو فروشگاه خرید کن. دیدم وقت خوبیه که حامد بعد از ماهها از خونه بیاد بیرون. فقط خوراکی زیاد میتونه حسن کچل رو از خونه بیاره بیرون. هر چند حسن کچلهای الان بخاطر تنبلی نیست که بیرون نمیرن بخاطر افسردگیه. ربطی هم به قرنطینه نداره اون مدتهاست بیرون نمیره. قبل از کرونا چند وقتی یه بار برای نماز میرفت مسجد که اون هم با قرنطینه تعطیل شد. لحظه آخر مامانم هم با ما اومد. خیلی کم پیش میاد شاید سالی یک بار که ما سه نفر بریم بیرون. هر سه با دستکش و من و حامد با ماسک. مامانم گفت با چادر نمیتونم ماسک بزنم عوضش روم رو میگیرم. یک میلیون تومن بن داشتیم و میشد هر چی دلمون میخواد بخریم. مامانم گفت اول ضروریات رو بخریم. تا حالا انقدر پول برای خرید نداشتیم. مامانم مدتهاست که تحت تعالیم طب اسلامی و غذای سالم و اینجور چیزهاست و نمیذاره حامد چیزهای کارخونهای که مواد نگهدارنده دارن بخوره. تنقلات و خامه و شیر و شکلات و سوسیس و کالباس و همبرگر ممنوع شده. حامد بخاطر قرصهای اعصاب خیلی چاق شده و زیاد میخوره. و با اینکه صداش درنمیاد ولی میدونم که عاشق پفک و سوسیس و کالباسه. برای همین همیشه من اینجور چیزها رو میخرم که به نام من تموم شه. سبد پر پر شد. همه به ما نگاه میکردن. اواخرش مامانم گفت اینا رو چجوری ببریم؟ چجوری ضدعفونی کنیم؟ گفتم حالا یکاریش میکنیم. حساب کردیم و اومدیم بیرون. با اینکه فروشگاه رفاه یک خیابون با ما فاصله داره ولی نمیتونستیم اون همه بار رو با دست ببریم. هیچ اسنپی هم قبول نمیکرد. به انتظامات فروشگاه گفتیم این سبد رو به ما قرض بدید ببریم خونه و بیاریم. گفت یه گوشی اینجا گرو بذارید. گذاشتیم و با سبد فروشگاه رفتیم تا خونه. یاد یه صحنهای از یه فیلم آمریکایی افتادم. شاید مرثیهای برای یک رویا. از تصویر سبد خرید تو خیابون خیلی خوشم اومد. اون همه کیسه توی آشپزخونه جالب بود. مثل پولدارها شده بودیم. مامانم و حامد به وضوح سرحال بودن. شاید تا دو ماه هیچ چیزی لازم نباشه برای خونه بخریم.
شب داشتم با تلفن حرف میزدم که زلزله اومد. انقدر که این چند روز باد اومده بود و لامپ بالای سرم تکون خورده بود اول فکر کردم باده. اون ور خط گفت زلزه داره میاد؟ گفتم آره انگار. مامانم هم داشت تلفنی حرف میزد قطع کرد. همه اومدیم تو پذیرایی. همسایهها دوییدن تو حیاط. ما یکم به در و دیوار خیره موندیم. انگار اونا باید خبر میدادن خطری هست یا نه. مامانم به داداشم گفت باید نماز آیات بخونیم. داداشم گفت زلزلهاش که شدید نبود. مامانم گفت ولی مگه نترسیدی؟ داداشم یکم فکر کرد و رفت که وضو بگیره. اولین بار بود که زلزه رو حس میکردم. یه ذره هیجان داشت. شاید چون خیلی کوتاه بود هیجانش زیاد نبود. برگشتم تو اتاقم و لایو ندا یاسی رو تماشا کردم تا خوابم گرفت. موقع خواب به عادت همیشه گوشهی دیوار زیر پتو کز کردم. عادت کردهم تا سنگینی پتو رو روی خودم حس نکنم احساس امنیت نمیکنم. تصور کردم اگر زلزله بزرگتری بود الان چه وضعی داشتم. همه چیز رو مثل یه فیلم تصور کردم. خونه خراب شده. در بهترین حالت همهمون مردیم. اگر نه باید آدمها رو از زیر چیزهای سنگین بیرون بیاریم. صدای جیغهای دور و نزدیک بیاد. نتیحه فکرم این شد که ممکن بود خواب راحت ازم گرفته بشه. جدیدن معیارم برای آرامش خوابه. به خریدهای توی آشپزخونه فکر کردم که اگه میمردیم اون همه شوق و ذوق بستهبندی شده حروم میشد. به هر حال طبق آموزههای دوران سختی تا وقتی بدبخت نشدی خوشبختی. احتمالا در جهانی موازی تا وقتی خوشبخت نشدی بدبختی.
۱۰ نظر:
چند خط آخرشو میتونم واقعی بنویسم،چیزی که اتفاق افتاد،زلزله آبان چند سال پیش:خونه هاخراب شده،همه نمردن،"بعضیا" مردن و اونایی که زنده ان دارن بقیه رو از زیر آوار بیرون میکشن...صدای گریه ی کسایی رو شنیدم که کل عمر فکر میکردم اینا هیچوقت گریه نمیکنن.اون شب همه بیدار بودن و هیچکس جرات نداشت به اون یکی زنگ بزنه از ترس اینکه جواب نده!اون شب طولانی ترین شب زندگیم بود.کاش صبح نمیشد،تا نمیفهمیدم چه کسایی رو از دست دادیم
باز خوبه یه معیاری برای آٰرامش داری...
ما تجربه خرید اینجوری از فروشگاه نداریم، احتمالا چون ماشین نداریم، ولی خداییش روندن سبد خرید سخته، لااقل رو کف سُر فروشگاه که سخته، حالا شاید رو آسفالت راحتتر بوده.
رها :((
زهرا نه رو آسفالت سخت تر بود. هم پستی بلندی زیاد بود هم توی شیب چپه می شد. تو فروشگاه روندنش خیلی راحته.
من هر از چند گاهی میام وبلاگ تو، چنتا پست رو میخونم و میرم. چقد خوبه که برگشتی و مینویسی.
مرسی نازنین
خیلی وقت بود مطلب خوبی نخونده بودم. کلا نسل نوشتن انگار از بین رفته! به هر حال خوب بود!
به هر حال ممنونم :)
چقدر قشنگ تموم شد آخرش تا وقتی بدبخت نشدی خوشبختی (:
ارسال یک نظر