یه ایمان تپلی داشتیم تو زندان که خیلی ابهت داشت بش میگفتیم دُن ایمان. این رو همراه پسرخالهاش که اسم اون هم ایمان بود گرفته بودند که پسر ریزه میزه و لاغری ود. جریان دستگیریشون این بود که دُن ایمان تو روزهای شلوغی جلوی اسکان منتظر پسرخاله بوده که برن تو تظاهرات و پسرخاله دیر کرده و نیروهای گارد و بسیج و اینا هی بش گیر داده بودند و اینم هی جاش رو عوض میکرده و چون موبایلها قطع بوده همش چشمم به جای قرارشون بوده که پسرخالهاش رو گم نکنه تا اینکه بعد از یک ساعت تاخیر پسرخاله پیداش میشه و ایمان شروع میکنه فحش دادن به پسرخالهاش که اینا دهن منو سرویس کردن نزدیک بود بگیرنم معلوم هست کدوم گوری هستی چند بار از اینا کتک خوردم بخاطر تو، که در این لحظه پسرخالهی ریزه میزه میگه: «دیر کردم؟ الان جبران میکنم» و دورخیز میکنه و مستقیم میپره روی کول فرمانده نیروهای گارد و شروع میکنه با مشت توی کله طرف زدن و با هم میافتن زمین و همه نیروها میریزن سرشون و این میشه که جفتشون دستگیر میشن.
حالا این تصویر پسرخاله روی کول فرمانده برای من نماد جبران عقبموندگی خودم شده. هر بار که زیاد میخوابم، هر بار که روزهای زیادی کار مفیدی نمیکنم، هر بار به این سالهایی که با افسردگی تباه شد، هر بار به سنم و بیحاصلیام فکر میکنم، فکر میکنم آخرش مثل پسرخالهی ایمان میپرم روی کول اون غول بزرگی که ازش میترسم و شروع میکنم به کتک زدنش و هیچی خدای من هیچی هیچی بهتر از این نیست.
۲ نظر:
منم خیلی حسرت سالهای زیادی رو داشتم که با افسردگی، با بودن با آدم اشتباهی، و با خیلی چیزای کوفتی دیگه تلف شد ولی میدونی چی حالمو از همه بدتر می کنه؟ اینکه تازگی ها فهمیدم که گرفتاری تو وجود خودمه. من با بدبختی و سختی راحت ترم. شرایط جدید یه ذره راحت، به شدت مضطربم میکنه. حتی وقتی مجبور نیستم که رنج بکشم باز هم رنج کشیدن رو انتخاب می کنم. وقتی مجبور نیستم دیگه با اون آدم باشم، باز هم دلم میخواد با همون آدم باشم. خیلی چیز عجیب ترسناکیه.
خوش به حالت که هنوز احساس می کنی با پریدن رو سر و کله ی غول سیاه حالت بهتر میشه. خوش به حالت که هنوز احساس می کنی کاری از دستت برمیاد. من دیگه این احساس رو ندارم. اصلا ندارم.
اونها که غول نیستن قربان آسیاب بادی ان
ارسال یک نظر