امسال سختترین سال زندگیام بود. از همون اول سخت شروع شد. لحظه تحویل سال آرزو کردم سال بعد رو نبینم. سخت ادامه پیدا کرد. همه چیز رو از دست دادم. همهی چیزهای غیرقابل برگشت و غیرقابل شمردن. وقتی دربارهاش حرف میزنم انگار از یه عمر حرف میزنم. روزهای آخرش داشتم به آرزوی تحویل سال میرسیدم. به هر تقدیر نشد. وقتی داور داشت بالای سرم شمارش معکوس رو میگفت تا بازی تموم شه ورق برگشت. فکر میکردم زندگی دیگه نمیتونه از من باهوشتر باشه. ولی بود.
امسال سختترین سال زندگیام نبود. فکر میکردم سختترین، وقتیه که هیچ انگیزهای نداشته باشی در حالی که برعکس بود. سال دیگه شاید سختترین باشه. انگیزه لزومن معنیاش امید نیست، انگیزه میتونه فقط سوال باشه. سوالی که از خودت میپرسی و ماجرا رو شروع میکنی. یه سوال بزرگ که باعث میشه آسمان مکث کنه. "در فلق بود که پرسید سوار / آسمان مکثی کرد".
از سختی نمیترسم. از گیج شدن نمیترسم. دیگه تسلیم شدن و نشدن مسالهام نیست. میخوام تو این دنیا باشم. نمیدونم سال دیگه چی برام داره و این تنها دلیل ادامه دادنمه.
۱۰ نظر:
پس بزن بریم، بپر بالا داداش...
کمی غرور و کله خریت را کم کنی بهتر میشی
زیاده از چیزی که هستی از خودت توقع داری
دلیلش هم چرخیدن توی شبکه های اجتماعی و دیدن موفقیتهای بقیه است و احساس باخت چیزی که مسری شده
سوم هم افسردگی و بی انگیزگی چیزیه که خیلیها دچارش میشن زیاد دنبال توجیه و تفسیر نباش
بلاکهایی هم که در شبکه ها کردی را انبلاک کن
بی پولی بیکاری چیزیه که ارشد و دکترا هم گرفتارشن
چند سال دیگه هم تو مثل بقیه زن گرفتی و بچه دار شدی و داری زندگی پوچ را ادامه میدی
بعضی وقتا که کامنتایی مثل بالایی میبینم با خودم میگم چرا مینویسه؟
تو که با همه قطع رابطه کردی اینجا هم دیگه ننویس.مینویسی که 4تا ادم شناس به ظاهر ناشناس بیان بخونن بهت بگن "زیاده از چیزی که هستی از خودت توقع داری؟"
قلبم از دیدن این جمله اشنا اتیش میگیره.
من خیلی دوستت دارم بچه جون
خیلی مردی.
سلام خره... ممد هنوز خره؟ داشتی میمردی جدی جدی؟ چرا نمی نویسی؟ حاااااامد کو؟؟؟؟ زن گرفت؟ چقدر اتفاقا افتاده من نبودم... بنویس دیگه... نه که خیلی سرت شلوغه وقت نمیکنی بنویسی!!!!فیلم نساختی؟پس من کی ببینمت؟ لباس قرمزه رو سر قبر عمه ام بپوشم؟ تکلیفمو روشن کن سر جدت
چقد پررويي تو
بيا چت كن مثل آدم
میخونمت
این بالا نوشته نظر بدهید، من نظر پذر بلد نیستم بدم اما ناخوداگاه یاد شاملو افتادم این روزا بیشتر از حد معمول زمزمهش میکنم
بر آن فانوس كه ش دستي نيفروخت
بر آن دوكي كه بر رف بي صدا ماند
بر آن آئينة زنگار بسته
بر آن گهواره كه ش دستي نجنباند
بر آن حلقه كه كس بر در نكوبيد
بر آن در كه ش كسي نگشود ديگر
بر آن پله كه بر جا مانده خاموش
كسش ننهاده ديري پاي بر سر ـ
بهار منتظر بي مصرف " نیافتاد"!
کی میدونه شاید این برگشت به زندگی دلیلی داشته.
نگو که حرفمو جدی گرفتی! هروقت حس نوشتن داشتی بنویس.
ارسال یک نظر