۱۴ آذر ۱۳۹۳

از آب و هوا

امروز با محبوبه رفتیم امامزاده صالح. تو حیاط نشسته بودیم و به نوبت برامون خرمای نذری می‌آوردن و یکی هم اون وسط لقمه نون و پنیر و سبزی و خرما آورد. چهار تا هسته خرما تو جیبم گذاشتم. یه گدا اومد شروع کرد به داستان بافتن. سرم پایین بود. کارت گواهینامه پایه یکش دستش بود. به عکس کارتش زل زده بودم. یه مرد جوون با سیبیل. انقدر حرف زد که به گریه افتاد. یا ادای گریه. سر بلند کردم دیدم جوون تو عکس خیلی وضعش خرابه. تو جیبم دو تا پنج تومنی داشتم یکیشو دادم بش. یه مرد مسنی کنارم نشسته بود که با چشم پنج تومنی رو تعقیب کرد. بعد شروع کرد به حرف زدن و حرف رو کشوند به اینکه باید به کسی کمک کرد که مناعت طبع داشته باشه. نیم ساعت از آدم و حوا و نوح و بقیه حرف زد. کاری نداشت که من بش نگاه هم نمی‌کنم. محبوب منتظر دخترعمه‌اش بود. من رفتم تو امامزاده. شلوغ بود. از بین مردم رد شدم و رفتم سمت ضریح. یه گوشه‌ای ایستادم و به مردمی که به ضریح دست می‌کشیدن نگاه می‌کردم. منتظر بودم یکیشون نقش منو بازی کنه. یه پسر هیکلی بود که یه چشمش رو چسبونده بود به ضریح. بش زل زدم و یهو گریه‌اش گرفت. از اینکه لحظه‌ی شروع گریه‌اش رو دیده بودم تحت تأثیر قرار گرفتم. آدما با صورتهای عادی می‌اومدن و همین که نزدیک ضریح می‌شدن تغییر می‌کردن و باز وقتی جدا می‌شدن عادی می‌شدن. یه لحظه دیدم احمد و دختراش اومدن تو. من بی‌اراده از یه در دیگه رفتم بیرون. احمد همکار سابقم بود، انباردار شرکت. سالها با هم همکار بودیم. تخمش رو با مهربونی گذاشته بودن. بدون اضافه‌کاری مهربون بود. احمد رو از وقتی مجرد بود می‌شناختم و زن گرفتنش و به دنیا اومدن دختر اولش و بزرگ شدنش و به دنیا اومدن دختر دومش رو کنارش بودم. همیشه عکساشون رو تو کامپیوتر و موبایلش دیده بودم. دوست داشتم برگردم و ببینمش و بچه‌هاشو ماچ کنم ولی رفتم یه گوشه و رو به دیوار نشستم. تیکه‌های پراکنده‌ی صورتم رو تو آینه‌کاری دیوار نگاه می‌کردم. به احمد فکر کردم که چطور مهربون بود بدون اینکه حرف بزنه و چشمای بزرگی داشت که جور زبونش رو می‌کشید. به محبوبه فکر کردم که چقدر بش حسودی می‌کنم. نمی‌دونم چی شد که انقدر جلو افتاد. حالا وقتی دارم بش فکر می‌کنم حس آدمی رو دارم که تو سرما ماشین گیرش نیومده و پاهاش از سرما بی‌حس شده و داره به کسی نگاه می‌کنه که تو ماشینش نشسته و انقدر دما براش مناسبه که ممکنه با بغل دستی‌اش دعوا هم بکنه. هوای بیرون سرد بود. از اون روزهای سرد بود که اگه مستقیم جلوی آفتاب باشی گرمت میشه و اگه تو سایه باشی یخ می‌زنی. من برگشتم خونه. تو راه تو اتوبوس یه مردی کنارم نشسته بود که هی چرت می‌زد و هی بیدار می‌شد می‌گفت به چهاراه ولیعصر نرسیدیم؟ لهجه غلیظ ترکی داشت. گفتم منم همونجا پیاده میشم شما بخواب من بیدارت می‌کنم. گفت باشه. آخه دیشب پیش پدرم بودم بیمارستان نخوابیدم. وقتی رسیدیم گفت می‌خوام برم آزادی. گفتم بیا بت میگم کجاست. چون کشیک کشیده بودم که بخوابه می‌خواست کرایه‌ام رو حساب کنه نذاشتم. تو راه بش گفتم پدرت چی شده؟ گفت قلبشو عمل کرده. آقا بچه‌های کوچیک میارن قلبشون ناراحته. ناراحتی خودم یادم رفت اینا رو دیدم. نزدیک بود موقع سوار پله برقی شدن بخوره زمین. فهمیدم یه ترسی از پله برقی داره. از اینکه تو قضیه پله برقی مهارت بیشتری داشتم خجالت کشیدم. گفت حال پدرش بهتر شده و دیشب خودش کاراشو کرده اینم گفته پس من دیگه میرم. به انتهای پله برقی که رسیدیم حرفشو قطع کرد که تمرکز داشته باشه واسه پیاده شدن. از زیرگذر چهاراه ولیعصر راهنماییش کردم به سمت اتوبوس‌های آزادی. باز باید از پله برقی بالا می‌رفت. ازم تشکر کرد و جلوی پله‌ها ایستاد تمرکز کرد برای سوار شدن.

۶ نظر:

Golshan گفت...

++++++++++

ناشناس گفت...

نمیشه بیشتر بنویسی؟ حیفه ها.
از من گفتن

مهسا گفت...

از اینکه تو قضیه پله برقی مهارت بیشتری داشتم خجالت کشیدم.

چقدر این جمله عجیب به دلم نشست.

ناشناس گفت...

چقدر خوب مینویسی شما. لذت بردم :)

ناشناس گفت...

آقا مثل ان فلفل دلمه ای که یکبار با دوستا خریده بودی میگفتی فقط آدم باید سجده ا ش کنه من سجده ات می کنم اینقدر عالی می نویسی. اینقدر عالی اخه.

Unknown گفت...

لذت بردم. ممنون. از بیرون رفتن هراسانم تازگی ها. هر کسی را که می بینی قصه ای دارد. که باید نوشتش. قصه ای منحصر به فرد و تکان دهنده. فقط یکی باید بنویسد. ممنون که نوشتید.