دیروز از سر کار رفتم آرایشگاه. قبل از اینکه نوبتم بشه داشتم به در و دیوار قدیمی و کیفهای وسایل مشتری ها نگاه میکردم. حسرت خوردم که چرا دوربینم همراهم نیست. چشمم خود بخود کادرهای مختلف می بست و هر بار حسرتم بیشتر میشد. با اینکه پنج شش سال شده که هر ماه همینجا میآم ولی تا حالا متوجه نبودم. قیافه آرایشگرها، وسایلی که استفاده میکردن، قیافه مشتریها که کم کم تغییر میکرد همه چیز به طرز اعجاب انگیزی هر لحظه به نظرم قشنگتر میاومد. نشستم رو صندلی و به آقا مسعود گفتم کوتاهش نکن. فقط یکم خوردش کن و مرتبش کن. یجوری که جای قیچیت نمونه. گفت مگه قرار بوده بمونه؟ گفتم حالا دیگه. با اینکه کارش خوبه ولی یکی درمیون گند میزنه به موهام. دیگه قانون شده. از وقتی هم که موهام داره می ریزه گند نزدن به موهام مهم شده. مگه چقدره که بخواد خراب شه. انگار تو فیلم کوتاه اشتباه کنی. اولین اشتباه یعنی تمام شدن فیلم. آخرش آروم تو گوشم گفت اینجا داره بسته میشه منم میرم یه آرایشگاه بهتر تو جمال زاده، بعدن بت زنگ میزنم. معلوم بود. من وقتی نگران چیزی میشم حتمن اتفاق میافته. بیدلیل نبود که حس کرده بودم باید تصویر اون آرایشگاه چهل ساله ثبت بشه.
شب به همخونهام گفتم متوجه شدی من رفتم آرایشگاه؟ گفت نه. گفتم همینو میخواستم. صبح تو آینه به موهام نگاه میکردم که خوب وایساده بود. پیرهن چارخونهای که تازه گرفته بودم پوشیدم. این مدت همهاش حس میکردم یه چیزی کم داره. این بار دکمه آخرش رو بستم و یهو تصویرش کامل شد. از نزدیکتر به سیبیلم تو آینه نگاه کردم. از وقتی سیبیل گذاشتم در نماهای خیلی نزدیکی مثل مستند حشرات به مرزهای سیبیلم زل میزنم و هیچوقت راضی نمیشم ولی توی عکسهای دور چیزی معلوم نیست. وقت کوتاه کردنش یک اشتباه یک عمر پشیمانی داره. برای منم دو سه هفته یه عمر میشه.
توی اتوبوس ونک بالای سر مردی ایستاده بودم که دستها و صورت سوختهای داشت. وقت داشتم که با همان دقتی که به سیبیلم نگاه میکنم به جزئیات پوستش نگاه کنم. انگشتها جمع شده بود، بعضی کوتاهتر بود و فرم کلی دست مچاله بود. پوست صورتش و اطراف چشمش به سمت گوشهایی که وجود نداشت کشیده شده بود. نصف صورتش ته ریشی مثل من داشت و نصف دیگه سوخته بود. داشتم فکر می کردم صبح با همین دقت من به صورتش نگاه میکنه؟ مثل جذامیهای فیلم خانه سیاه است بود ولی من دلم میخواست فکر کنم که صورتش سوخته تا بتونم هی زیر لب تکرار کنم با من سوخته در چه کاری؟
فکر میکنم که اگر همین الان که سر کار میرم یه اتفاقی بیفته و من بسوزم یا برم زیر ماشین یا هر چیز جبرانناپذیر دیگهای این منم که دو روز دیگه تو اتوبوس با همچین ریختی به بیرون زل میزنم. دو روز هم که دور نیست. کلن دیگه واحدهای زمان برام مثل برشهای کوتاه فیلم شده. کاری که هنوز یک ماه نشده شروع کردم میخوام تمومش کنم. دیگه گذشت دوره نماهای بلند زندگیم. دوستدختر چهار ساله، کارمندی هشت ساله، حوصله موهای بلند. یکی از نگرانیهام اینه که نگرانیهام رو بروز بدم و همون اتفاق بیفته. فکر میکنم الان هم نگرانیم رو بروز دادم. حالا منتظرم اتفاق بیفته.
۷ نظر:
چه قدر تلخی درمیاری از روزای زندگیت
به نظرم فضای اینجا روشن شده. خونه جدید، ظاهر جدید و شغل جدید... اینا یعنی زندگی از سکون بیرون اومده.
امیدوارم هرروز پر از تجربه جدید باشه، مثل تجربه تصویری که کامل میشه، نه بدنی که میسوزه...
یعنس رفتی سر کار قبلی؟؟ به سلااااووومتی
خیلی خوبه که نوشتی. :)
این جمله گذشت نماهای بلند زندگی رو دوس داشتم واقعا گذشت
یاد آوری می کنم که قرار بود بری سفر دور دنیا. و خصوصی اضافه می کنم که خیلی مایل بودم روزی تماشات کنم. may i?
جالبه که احساسات و افکار خودم رو از نوشته های یک شخص دیگه میخونم و حس زیبائی هست که میفهمی کسان دیگه ای هم مثل تو فکر میکنم . خوشحالم که نوشته هات رو میخونم و ممنون
ارسال یک نظر