ناهار خورشت بامیه بود. مامانم بامیهی ورامین رو قبول نداره. از بازار مروی بامیهی اهواز میگیره. من بودم و مامانم و زنداییم و خواهرم. اون دو تا اومده بودن که بعد از ناهار برن قم دیدن دختری که داداشم رفته خواستگاریش. فکرشم نمیکردم از این چهار جهتِ تهران مسیر خانوادهمون برای عروس گرفتن به سمت قم بره. مامانم تو خورشت قلم ریخته بود. گفت دکتره تو تلویزیون گفته داخل قلم رو نخورید. خواهرم گفت این همه بچگی بمون دادی. مامانم گفت از کجا میدونستم. زنداییم گفت ما الانم میخوریم. خواهرم گفت پلیس اومده تو مترو بساط یه زن دستفروشی رو ریخته بیرون. اونم وحشی شده جیغ و داد کرده، مردمم طرفشو گرفتن سربازه رو از واگن زنها انداختن بیرون. مامانم گفت بالاخره اینا کاسبی مغازه ها رو کم میکنن. اونا مالیات میدن اینا نمیدن. نمیشه قضاوت کرد. زنداییم گفت زهرا خانومم تو مترو دستمال جادویی میفروشه. زهرا خانوم پرستار مادربزرگ مرحومم بود. بعد از مادربزرگم پرستار سه تا پیرزن دیگه هم شد که هر سه مردن. انقدر بش گفتن عزرائیل شدی که ول کرد رفت دستفروشی. مامانم گفت دستمال جادوییم دروغه تمام دستمو خراب کرد. نمیدونم چرا سرنوشت زهرا خانومو تعقیب میکنن ببینن چی میشه. مامانم گفت هوا جون میداد واسه آش رشته ولی گفتم میریم اونجا دهنمون بو سیر میده. از دیشب یه بند بارون اومده. گفتم این خونه که پنجره نداره چه فرقی میکنه آش رشته با خورشت بامیه؟ خواهرم یه لیوان آب خورد گفت گور بابای هر کی گفته بعد غذا آب نخورید.
۲۶ تیر ۱۳۹۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱۰ نظر:
عالي
واقعن چه اشی شده بود این گفتگو
پستای وبلاگت مثل عکسه. یه شات زدی سر سفره تون.
.
آشپزی مامانت منو یاد آشپزی مامان بزرگم میندازه. مامان خودم خیلی با این فضاها فاصله داره.
آخ که دست پخت مامان بزرگا یه مزه دیگه داره..
تو که هیچی نمی نویسی ... پس چرا اینقدر خوب می نویسی؟؟؟!!!
چندتا از بستاتون رو خوندم که غم از سر و روشون می بارید مخصوصا اون که از جدایی با مریم گفتید. من هم بعد غذا آب می خورم و مثل خواهرتون میگم گور بابای کسی که گفته زندگی ارزش یک دقه غم داره.
خوب بود:)
چرا کم پیدایی حاجی
هر کی بر و رویی داره باید پیدا بشه نه ما :)) چیز قابل عرضی نیست رفیق
برورویی که فقط بروروِ که برورو نیست
برورویی که آدم دلش واسش تنگ میشه برو روئه
ما دلمون واست تنگ میشه
سرخپوست خوب، چقدر خوب می نویسی.
ارسال یک نظر