۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱

رفتم از شرکت چک تسویه رو گرفتم. تو حسابم ده هزار تومان بیشتر نبود. قبض های خونه مونده بود و اگه چک دیرتر می رسید مامانم بهونه جدیدی داشت که ثابت کنه بیرون اومدن از کارم اشتباه بوده. خیلی وقته که مامانم چیزی نمیگه. ما تو خونه از کنار هم رد میشیم و کلی حرف رد و بدل میشه بدون اینکه از کسی صدایی دربیاد. صبح که داشت می رفت بیرون گفت (واقعن گفت) فردا روز آخره تلفنو قطع می کنن برو پولشو بده. کارت ملی م رو گم کرده بودم. برای چندمین بار در چند روز اخیر تمام اتاق رو گشتم و پیدا نکردم. با شناسنامه رفتم بانک. شماره گرفته بودم و منتظر بودم. سه تا زن که به ترتیب مادربزرگ، دختر و نوه بودن وارد شدن و مستقیم سراغ رئیس شعبه رو گرفتن. هر سه به نسبت سن خودشون خوشتیپ بودن. مادربزرگ عصبانی بود و نشست روی صندلی کنار من و با دست اشاره کرد که یعنی یالا گندتونو جمع کنید. نوه هی توضیح می داد که من اشتباهی از یارانه انصراف دادم می خوام دوباره بگیرم و مسئول باجه هی می گفت الان سیستم وصل نیست. مادربزرگ بلند شد و با دست زد به شونه دخترش که بیاید بریم. شماره من خونده شد و رفتم پای باجه. چک رو بدون کارت ملی نقد نمی کردند. یه شعبه دیگه رفتم و اون یکی هم با قاطعیت می گفت این تیرماه که بیاد چهار سال میشه که قانون میگه فقط با کارت ملی. وسط حرفش جواب یه نفر دیگه رو داشت می داد. من عصبانی بودم. خودم رو آماده کرده بودم که یه سر و صدای حسابی راه بندازم که وقتی چند میلیارد از پول مملکتو داشتن می خوردن شما حواستون به قانون نبود و حالا برای یه کارت ملی فلان که یه آدمی از درونم گفت زر نزن بابا. گفتم بابا گم کردم به این پولم نیاز دارم اینم شناسنامه اینم من. نمی تونی هویتمو تشخیص بدی؟ کارمند هم راحت گفت نه. این روزا همه فانتزی اینو دارن که شما عصبانی بشی تا مثل داور فوتبال لبخند بزنن و با دست راه خروج از زمین رو نشون بدن. اومدم بیرون. رفتم دنبال کارت ملی المثنی. زن مسئول پیشخوان دولت گفت چهل روز طول می کشه و شونزده هزار و خورده ای باید پول بدم که من نه با اولی کنار می اومدم نه دومی با من کنار می اومد. من باید با پول تسویه حسابم همین روزها یه تصمیم اساسی برای زندگیم می گرفتم. باید از این خونه می رفتم و هیچ راه دیگه ای وجود نداشت. جوری برگشتم خونه انگار قاتل پدرم منتظرم بود. تمام اتاق رو مثل یه دیوانه به هم ریختم. موبایلمو کوبیدم به دیوار. تخت رو برگردوندم. لباس ها رو ریختم بیرون. همه کاغذها رو کشیدم بیرون. دست می بردم پشت کتاب ها و همه رو می نداختم وسط اتاق. با پا فیلم ها رو شوت می کردم. عرق کرده بودم. صدای زنگ موبایلم از زیر آوار می‏‏ اومد. دست بردم و کشیدمش بیرون. دوستم بود. هی گفتم الان وقت خوبی نیست بعدم داد زدم ولم کن. هیچی پیدا نکردم. نشستم پای کامپیوتر. آهنگ اگین آرکایو رو گذاشتم. نسخه بلندش رو. چند بار پخش شد و من فقط نشسته بودم و نفس می کشیدم. دوباره ایگوانا شده بودم. بچه ها یه وقتی بم می گفتن ایگو چون مدت ها یه جا می نشستم و فقط گاهی سرم رو سی درجه تکون می دادم. سرم رو تکون دادم و کارت کنار میز کامپیوتر بود.

۲۴ نظر:

sepideh گفت...

پایان خوش!
نفس گیر بود اما.

undenied گفت...

اوه...

zar گفت...

کارمندا فقط یه کارمندن
اما هیچکس اینو یادش نمی مونه
اونا طفلکایی هستن که در این بی قانونی، مجبورا مته به خشخاش بذارن و کاغذ رو کاغذ انبار کنن
این یه دفاعیه از کارمندا بود که ربط زیادی هم به متن نداشت!
اما نوشته عالی بود.

ناشناس گفت...

5 تومن پول داشتم تا دادگاه شهید بهشتی بالای میدون فردوسی باس میرفتم واسه کارای سربازیم ... هزار تا مسیرو برسی کردم که با کمترین هزینه برسم اونجا.. اونجام همین داستان بود بدون کارت ملی کسی مشاوره نمیداد ..اعصاب نمونده بود رفتم بیرون یه سیگار خریدم با یه آبمیوه... دوباره برگشتم با هزارتا بدبختی یکی حاضر شد راهنماییم کنه که متوجه شدم مشاور عزیز اطلاعات در حد منه یکمی اینور اونور... اومدم پایین قسمت عریضه نویسی پول میخواست 300 تومن ! 300 تا تک تومنی کم آوردم ! به خودم فحش میدادم به خاطر آبمیوه ای که خریدم... الان 3 روزه پول ندارم از خونه بیام بیرون ... یارانه مونم به خاطر متمکن بودنم قطع کردن ... خوبه باز آدم این بلاگارو میبینه یه کم اشکش در میاد آروم میشه

یه آقاهه گفت...

ایگوانایی که گذاشتنش تو یه آکواریوم شیشهایه کوچیک

سین جیم گفت...

آفرین. این یک آفرین واقعی است برای پایان درجه یک.

ناشناس گفت...

چه خوب كه پيدا شد

roya گفت...

:)))

redQueen گفت...

باز خدا روشکر!!!!!!

:)

یوتاب گفت...

عالی ،نفس گیر و بی نظیر...

مرد یخی گفت...

چه روز وحشتناکی. هی نگران بودم پیدا نشه. بزنی همه چیو داغون کنی.

آهو گفت...

بدیه سینما اینه
به قول هولدن ذهن آدمو فاسد میکنه...
لذت این بهم ریختنا و قاطی کردنا تو زندگی واقعی هیچ وقت موندگار نیس
پایان آرامش بخشی بود

من گفت...

Happy Ending

سولاپلویی گفت...

انگار این مملکتو زندگی هر روزه ش رو واسه اثبات فرضیات این یارو مورفی ساختن. روزی که اعصاب پصاب نداری و لنگ یه قرون دوزاری ملت لبخند ژکوند تحویلت میدن و چول لازم میشی.

Fereshteh Sb گفت...

در چه حالی؟ تو فکرم که وضعیتت چطوره این روزها

محـمد گفت...

هنوز بین اینکه اینکه اینجا خونه بگیرم یا برم استانبول زندگی کنم مرددم. سخت ترین کار دنیا این روزها تصمیم گیریه. کاش می شد با شیر یا خط قضیه رو تموم کرد! من که انرژی یه تکون کوچیک تو زندگیمو ندارم واقعن نمی دونم شما چجوری همه دنیا رو داری می گردی. خیلی به حال شما حسودیم میشه. مخصوصن با عکس هایی که جدیدن گذاشتید فلیکر!

Unknown گفت...

مشتریه وبلاگت شدم. هرچند تا دیروقت باعث شدی که بیدار بمونم و بخونم این نوشته ها و تیکه های زندگیتو اما بازم با اطمینان می گم که بر می گردم!! فکر کنم از دیوونه هایی مثل تو و نوشته هاشون خوشم بیاد!!

adomide گفت...

خیلی وقته ننوشی ها.

ژیلا گفت...

درود
پیدا نشد بالاخره؟ :(

Unknown گفت...

داداش از کی با این قدرت ریده شده به حس مبارزه طلبیت که اینجوری جا خالی می دی؟ از دشمن فرضی لایی می کشی؟

بعد لم و جارموش ولینچ و اینا یکم جیمز باندو رمبو نیگا کن!

خو یه جوی می دادی طرف از ترس کاکوچ بشه خودت کارو بغل می زدی!بد بود؟

محـمد گفت...

جک اینو واسه پست بعدی نوشتی دیگه؟ نه بابا مبارزه چیه. من جون ندارم دیگه. بعدم دیگه چی ارزش مبارزه کردن داره؟!

فاطمه گفت...

یه بار دنبال یه دفترچه می گشتم. برای خودم نبود. قرار بود پول قرض بدم. صبح می خواستم برم سرکار. گفت این دفترچه چی می شه گفتم بذار شب. هی گفت این دفترچه چی شد باید بهش پول قرض بدیم. تخت رو برگردونم. لباس ها رو ریختم بیرون. کشوها رو خالی کردم روی زمین. دستم رو گرفته بود می گفت اشکالی نداره من می گفتم نه این باید پیدا بشه مگه خودت نگفتی پیدا شد یه گوشه تو یه پاکت بالای کمد بود.

ناشناس گفت...

جون به لب شدیم تا کارتتو پیدا کنی:)

جغدمولک گفت...

hehe,