۱۷ آذر ۱۳۹۰

آی دلم وای وای وای دلم

من معمولن از مرخصی هام استفاده نمی کنم. سالی یه ماه مرخصی دارم که بیشترش دست نخورده می مونه. آخر سال نُه روزش به سال بعد منتقل میشه و معادل بقیه اش بم پول میدن. هشت سال گذشته - و من روی هشت سال که تاکید می کنم چون هشت سال منو یاد جنگ می ندازه، کی میتونه جلوم رو بگیره که مقایسه نکنم - همونقدر فرسایشی و همونقدر سخت. نه که دلم نخواد برم مرخصی نه که از کار خوشم بیاد متنفرم اصلن ولی انگار مسخ شدم، بی حس شدم. هر روز صبح با سر میرم تو همونجا که بدم میاد. مدت های زیادی شعاع عمودی آفتاب رو نمی بینم. صبح که میرم و عصر که برمی گردم آفتاب مایل و کم رمقه. می دونم «این که کاری نداره» «کارتو عوض کن» ولی شما نمی دونید آدم یه وقت هایی چجور یه جا گیر می کنه. همین جاست که نمیشه توضیح داد که یه بخشی  از زندگی من تحت رادیکال ترین تصمیم های ممکن داره پیش میره و یه جایی مثل اینجا اینجوری مستاصلم. منم که آدم طول و تفصیل دادن نیستم. می دونید مرخصی یا استعلاجیه یا استحقاقی. از استحقاقیم که گفتم استفاده نمی کنم. دلیلی ندارم برای استفاده. آدم بدون قصد خاصی مرخصی بگیره بیشتر حوصله اش سر میره. یکی هست که هی بت میگه خب مرخصی گرفتی که چکار کنی؟ فقط یه بار که از دوست دخترم جدا شدم سه روز سر کار نرفتم که اونم فرقی با مرخصی استعلاجی نداشت. اصولن از لحاظ فیزیکی هیچیم نمیشه. یعنی مرخصی استعلاجی هم نمی تونم بگیرم. گاهی خودمو تصور می کنم که از خیابون رد میشم و ماشین بم می زنه و پام می شکنه و می مونم تو خونه. شما باور نمی کنید من تو زندگیم حتی بالا نیاوردم. نه جاییم بخیه خورده نه مریضی سختی گرفتم نه جاییم شکسته. عوضش تا دلتون بخواد دلم... دلم...

۱۵ نظر:

ژکوند گفت...

رفیق! نگذار تو زندگی کارمندی بپوسی! می بخشید که این را می گم! چون بودم و تجربه کردم می گم! منم مثل تو بودم ولی اومدم بیرون.وقتی اومدم بیرون انگار از زندان آزاد شده بودم! از این که ظهرها زیر آفتاب تو خیابونای تهران قدم بزنم همچین ذوق می کردم که نگو! همیشه تو زندگی باید ریسک کرد. اون هم امثال تو که می دونم از نظر فکری و فرهنگی چقدر سر کار اینجوری رفتن واستون سخته. امیدوارم همیشه همینطور سالم باشی:)

محـمد گفت...

مخلصم

مژگان گفت...

:(

فرزانه گفت...

خدا رو شکر که همیشه سالمی . من هم یک دوستی داشتم مثلِ شما بود . بعضی وقتها وسط روز ؛ زمانی که سرِ کار بود بهش زنگ می زدم و می گفتم بیا دمِ پنجره ی اتاقِ کارت . اون هم میومد . منم می گفتم آسمون رو نگاه کن . می خندید و می گفت باز می خوای بدبختی هامو یادم بندازی !! حتی گاهی نمی فهمید که داره برف میاد یعنی چی !!
مراقب باش . زندگی خیلی کوتاهه .

Unknown گفت...

اگر دیدی کامنتی از طرف من برات اومده و توش بد و بیراه نوشته شده بدون که من نیستم. کار ِ یه آدم بیماره که داره به جای من تو وبلاگا کامنت میذاره.

حمید رضا گفت...

به سلامتی دلت که صد بار شکسته ولی هنوزم شکستن بلد نیست

محـمد گفت...

مخلصم فرزانه
یلدا نمی گفتی هم می فهمیدم ;)
فدات شم حمید

پردیس گفت...

ما هنوز اینجا رو میخونیما. فکر نکنی که چی.
ما هنوز بد جوری درکت میکنیم.

محـمد گفت...

مام شما رو مي خونيم خانوم
فكر نكنيد خارجي شديد ديگه نمي خونيمتون :) مخلصم

پردیس گفت...

نه! من که نموندم که! من برگشتم :دی
هستیم فعلا...

نیروانا گفت...

عجیب شبیه بودی به من تو این نوشته یا من شبیه بودم به تو. به هر حال. تنها تفوتمون این بود که من بارها بالا آودم وقتی بچه بودم شبهای عید و حالا که بزرگ شدم تو بدمستی. نه دستی شکسته و نه جالبه که همیشه هم خودمو تصور می کنم که دست یا پام شکسته و اون وقت فک می کنم که باید چه کار کنم. حسابی منو یاد خودم انداختی و این کار هر روزه لعنتی

مهگل گفت...

تو هم تو جمع زنده به گورهایی پس.باز خوبه آخر ماه به تو پول میدن.خیلی ها روزای تکراری و سخت و منزجر کننده رو میگذرونن و فقط چروکای پوستشون بیشتر میشه و دیگر هیچ.

خشایار گفت...

یه بار تو یه جایی بحث سر چطور مردن بود بعدا هر کی یه چیزی میگفت رمانتیک و نمی دونم ... تنها انگیز ناک و دلسوزانه و مغرورانه و از این جور چیزا بعدا یه کی اومد تاریخ تولدش رو نوشت و بعد گفت من تو این تاریخ مردم و از اون به بعد به خاطر کارایی که یادم نمی یاد دارم مجازات میشم و من هم فکر میکنم که خیلی معلوم نیست که کی مرده و کی زنده است .

رنگ های من گفت...

این دلت سه شبه دل ما رو خون کرده! توی گودر وبلاگتو اد کرده بودم ولی نمیخوندم، چن شب پیش اتفاقی یه پست خوندم و الان هرشب قبل از خاب میام میخونمت و روحم با کلمه هات به بازی گرفته میشه... پستی که درباره مرگ پدرت نوشته بودی رو که خوندم اشکام آی میومدن... آدم گریه اویی نیستم، اما انقدر ملموس و جگرسوز بود که داغونم کرد. همیشه بنویس و بدون انقدر خوب توصیف میکنی که جز اولین اولویتام برای خوندن شدی. موفق باشی.

Unknown گفت...

من از مرخصیام استفاده ی کنم، حتی بیشتر، مریض نمی شم اما یه روزایی دلم نمی خواد برم سرکار، دلم می خواد دراز بکشم رو تخت و فکر کنم فکر کنم فکر کنم همه ام از دم بی سر و ته!