۲۳ مهر ۱۳۹۰

خیلی بالا پایین کردم که اینو بنویسم یا نه. از اون حرف هاست که فاصله کلماتش با حسش خیلی زیاده و از من برنمیاد که فاصله اش رو کم کنم. ولی لازم دارم که بنویسمش. برای ثبت احوال شخصی!
بعد از همه روزهایی که گذشت همه ی این سال ها، به جایی رسیدم که به خودم می گم هر چیزی زمانش می رسه. دیگه زور نمی زنم. بی تاب از دست دادن و به دست آوردن نیستم. پذیرفتم و پذیرفتن تسلیم شدن نیست. می دونم که یه روز ساکت می شم و یه روز حرف می زنم. یه روز میرم و یه روز قرار می گیرم. می ذارم هر چیزی روال طبیعی خودش رو بره. مثل وقتی که نون رو تو تُستر می ذاری. منتظر میشی و خودش بیرون می پره. نمی دونی کی ولی می پره. چیزی که مهمه اینه که تو دکمه اش رو زدی. دکمه تموم شدن یه رابطه رو می زنی و خودش کم کم تموم میشه. دکمه مهاجرت رو می زنی و همه چیز با شیب ملایمی به سمت فرودگاه پیش میره. یه روز دکمه مرگ رو می زنی و شاید خیلی زود یا سالها بعد، یه روز دستت بالا میاد و قرص ها رو می خوری، یه قدم جلوتر از لبه کوه می ذاری و می میری، بدون اینکه اون روز صبح تصمیم گرفته باشی بمیری. ولی جایی تو گذشته کلیدش رو فشار دادی.
برخلاف ظاهرش حس تلخی نیست. حالا کمی آروم ترم و فکر می کنم این بازی تا کجا ادامه داره؟

۱۴ نظر:

ژکوند گفت...

راستش نگران شده بودم بلایی سر خودت آورده باشی! خیلی وقت بود خبری ازت نبود

countdown گفت...

به ندرت کسی حرفی می زنه که بتونه نقاب کلمات رو پس بزنه و یه نقطه ای اون ته مهای ذهن و فصل مشترک عقل و احساس رو تکون بده .. خلاصه اینکه این از اوناش بود

ناشناس گفت...

این حرفا دوباره منو یاده داداشم انداخت که چه قدر تو این غربت بهش فکر میکنم و نمیدونم چه طوری میشه به کسی امید داد وقتی خودت از همه نا امید تری
فقط برا هم دعا
کنیم و بدونیم که شاید بودن ما به ظاهر ..... ولی نبودن ما دل خیلی ها رو میشکنه، و زندگی رو از این جهنم تر میکنه واسشون

ناشناس گفت...

دکمه مرگ رو روزی زدی که به دنیا اومدی. حالا اینکه تو زدی یا یکی دیگه واست زده رو کسی نمیدونه، ولی بدون الان چند سالی میشه که دکمه فشار داده شده.

ناشناس گفت...

یعنی میشه بدون حس طلب کردن و خواستن زندگی کرد!!! سه سال اینطوری بودم ولی در اخر دیدم زنده م ...پس مجبورم زندگی کنم برای زندگی کردنم خیلی مواقع بی تاب بدست اوردن یا ازدست رفتن ارزوها میشم ...حتی اگه هیچکسو نداشته باشم که بهم انگیزه بده ...
حالا منمو این حس گس تناقض نخواستنو مجبور بودن...

ناشناس گفت...

*دوست دارم جواب کامنت قبلیمو که تو همین پستت گذاشتم بدی ...تقریبا تمام پستهاتو خوندم عاشق بلاگت شدم یه حس مشترک

محـمد گفت...

کدوم کامنت رو میگید؟

mitra گفت...

وای عالی!! یعنی‌ من هرجا میرم،این دورو ور،چیزی از جنگشنو کردن موزع یا جای دیدنی‌،میگم یعنی‌ یه روز می‌شه ماهم ازینا داشته باشیم؟ خیلی‌ خوب بود این نوشته!

شهرزاد گفت...

موافقم

آناهیتا گفت...

کاش میتونستم صد در صد موافق باشم. چون دارم واسه یه چیزی بال بال میزنم. دارم خودمو میکشم. اما کاری از دستم بر نمیاد. شاید در آینده درست شه. شاید باید فقط دکمشو بزنم و ولش کنم تا درست بشه. اما نمیتونم جلوی بال بال زدنمو بگیرم...

محـمد گفت...

چیزی نیست که باش موافق باشی یا مخالف. یه فرآینده که ممکنه ته اش به این منتج بشه و ممکنه نشه

یک شبگرد دیوانه گفت...

خیلی وقته که دکمه ی مرگ رو زدم، فقط توی این تستر لعنتی خیلی داغه!

3'F گفت...

خیلی بهم نیرو دادی با این پست...البته این واقعیتیه که خیلی وقته می دونم، اما انگار لازم بود یکی دوباه بهم یادآوری کنه تو این روزایی دلهره دارم و استرس...ممنونم...

مرضیه گفت...

اوه....من به اینجا ها نرسیده بودم هنو.خیلی وادارمکرد فکرکنم.اصن تو بگو یه بازبینی یه فلاش بک با طمانینه