تمام مدتی که انگشت ها روی سیم ها حرکت می کرد و روی پوست ها کشیده می شد و ضربه می زد، من نگران بودم. نگران آجرهایی که روی هم بودند و خراب نمی شدند. ستون هایی که ایستاده بودند و نمی افتادند. نگران جبه زمین که تکان نخورد. نگران این همه دهان بسته که عادت به بسته بودن ندارند. نگران ثانیه هایی که به دقیقه تبدیل می شدند و هنوز خوب بودند. نگران اتفاق بدی که نمی افتاد.
پ ن: این چند خط را نوشتم برای حسین علیزاده در این روزهای من، چونانه ی عسل در خمره زهر.۲۶ فروردین ۱۳۹۰
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
لرزیدن دلت را دوست دارم
ارسال یک نظر