اون اوایل خیلی آدم گرفته بودن. قرنطینه 7 چهار تا اتاق سی متری داشت. دور تا دورش ده تا تخت سه طبقه بود. آمار اتاق یک 67 نفر بود. سی و هفت نفرمون «کف خواب» بودیم. اینجوری بود که یه ربع مونده بود به ده که اعلام خاموشی بود و افسر نگهبان میومد برای چک کردن، بچه ها پتوها رو لوله می کردن و مثل سفره دو سری می چیدن از این سر اتاق تا اون سر. بعد همه شونه به شونه هم می خوابیدن. انقدر به هم چسبیده که اگه نصف شب دستشویی داشتی و می تونستی ناظر شب رو هم راضی کنی، باز نمی تونستی از جات پاشی و از بین بچه ها رد شی. هوا خیلی گرم بود. یه کولر آبی تو راهرو بود و طبعن بهترین جای اتاق، تختِ کنار در بود که اون هم مال سعید ترابی بود. سعید ترابی یه موجودی بود قد بلند و صد و چهل پنجاه کیلو وزن و کله تراشیده و بدن خالکوبی شده و پر از جای چاقو. تنها کسی بود که می تونست رکابی تنش کنه و وقت هایی که در می آورد همه بدنش رو نگاه می کردن. جاهایی از بدنش که خالکوبی داشت جای چاقو نبود. بچه ها می گفتن خیلی از این جای تیزی ها کار خودشونه. مثل همون خالکوبی ها جزئی از پکیج معرفیشون بود. همه سعیدترابی صداش می کردن. قبل از اینکه من بیام رأی گیری کرده بودن برای مسئول اتاق و با اینکه رأی گیری مخفی بود ولی همه به سعیدترابی رأی داده بودن. سعیدترابی با دکتر مشکل داشت. موقع خواب دکتر باید سریع جای خوابش رو مشخص می کرد که درگیر نشن. دکتر اسمش رضا بود و دو ترمی دامپزشکی خونده بود و از دانشگاه اخراج شده بود. خیلی لاغر و کوچیک بود. یه شب که داشت دنبال جای خواب می گشت و کسی نمی ذاشت کنارش بخوابه، دست به دست چرخید تا اومد کنار من. شب به پهلو خوابیده بود و جفت زانوهاش تو کمر من. هر چی می گفتم دکتر! دکتر جون! درست بخواب بذار مام بخوابیم اصلن گوش نمی داد. یعنی نمی شنید. کلن انگار حرف هیچکس رو نمی شنید. کار خودشو می کرد. یه روز اسم آزادی ها رو که می خوندن دکتر و سعیدترابی رو هم خوندن. از اتاق شش نفر آزاد شدن. اون پنج نفر رفته بودن، دکتر مونده بود. داشت دنبال جورابش می گشت. بچه ها می خندیدن می گفتن دکتر آزاد شدی ول کن برو. گوش نمی داد. تا شش نفر کامل نمی شدن بقیه نمی تونستن برن اجرای احکام. بالاخره بعد از ده دقیقه دکتر رفت. عصر یکی از بچه ها که رفته بود بهداری می گفت دکتر که دیر کرده سعیدترابی یه مشت گذاشته تو دماغش داغون شده. می گفت دکترو با همون وضع فرستادنش رفته، سعیدترابی هم منتظر سرباز بوده که برگرده انفرادی. آزادیش کنسل شده بود. پسره می گفت مثل بچه ها با کون نشسته بود رو زمین گریه می کرد. ما که باورمون نشد. وقتی خودم آزاد شدم دیدم آزادی مهمه. حتی واسه سعیدترابی.
۲ نظر:
نوشته هات خيلي مظلومن
"پسره می گفت مثل بچه ها با کون نشسته بود رو زمین گریه می کرد. ما که باورمون نشد. وقتی خودم آزاد شدم دیدم آزادی مهمه. حتی واسه سعیدترابی."
ارسال یک نظر