۱۷ بهمن ۱۳۸۹


بالای قفسه ادبیات خارجی کتابفروشی هاشمی یک اسپیلت هست که تابستان بروی خنک می شوی و زمستان بروی طبیعتن گرم. محل ییلاق و قشلاق من. بی سرخر کتاب ها را نگاه می کنی و کسی نمی فهمد داری از بادی که به سر و صورتت می خورد لذت می بری. امشب ایستاده بودم که کسی از پشت سرم نزدیک شد. حس کردم پالتوی بلندی دارد. خیلی نزدیک به من ایستاده بود. زن نبود. زن ها که این قدر نزدیک به مردها نمی ایستند. سرم ثابت بود و چشم هایم مثل چشم های آفتاب پرست روی عنوان کتاب ها می دوید. یک چشم هم طبیعتن به غریبه پشت سر بود. چیزی که همیشه دوست داشتم در سینما کشف کنم و نکردم همین کارکرد عجیب و غریب چشم ها بود. وقتی فیلم می بینی فقط همانی را می بینی که روی پرده است و این اصلن طبیعی نیست. مرد هنوز پشت سرم بود. مرد هم نبود. مردها که این قدر طولانی نزدیک یک مرد دیگر نمی ایستند. حضور خوبی داشت. انشالله که زن بود.

۲ نظر:

ویکتور گفت...

باحال بود. دمت گرم

ناشناس گفت...

اِ اتفاقا زیره اون اسپیلیتِ پاتوق خودمه. پریروز رفته بودم یه کتاب از ونه گوت بگیرم دیدم یکی نیم ساعته جا خوش کرده زیرش.خیلی ناراحت شدم. می خواستم برم یه چیزی بهش بگم...

اون فروشنده پیرمرده، که سیبیل داره و عینکیه خیلی ادم باحالیه....