بعد از ظهر تابستان من. امروز. آیدای نفس عمیقم. منتظر، هدفون در گوش. نه منتظر منصور، منتظر اتوبوس. فکر می کنم با آدمی که آرزو دارد چه کار کنم. با خودم. سر می گردانم. پیرمرد جلوی رویم است. چیزی گفته که من نشنیدم. یک پاز می دهم به موسیقی و خیالات. تکه مقوا و خودکاری می دهد و جمله اش را می گوید. یعنی که بنویس. «این شماره من است خاک می خواهم. خیابان 18 پلاک 28». روی کپه ای خاک می گذارد کنار چاه. چاهکن باز خواهد گشت.
خیابان فاطمی. دختری از دور می آید. روسری به سبک زنان شمالی پشت سر بسته، مانتویی یقه باز. سفیدی سینه اش از دور می آید. سرش را بلند می کند. صورتش سوخته. کامل. پشت سرش زنی با چادر و روبنده و دخترش با چادر و بستنی. چرا هیچ دو عجیبی شبیه هم نیستند؟ جذابیت چرا عجیب است؟
چهارراه زرتشت. پلیس چراغ قرمز را دستی عوض می کند. اگر جای او بودم و دست من بود که سواره برود یا پیاده، نگاه می کردم کدام زیباترند به او راه می دادم. راه می دادم؟ اگر کسی در سواره ها و پیاده ها بیشتر از زیبا بود، راه می دادم؟ نگه اش می داشتم پشت چراغ قرمز و گرمای تابستان؟ تا بیشتر نگاهش کنم؟ اگر عاشقش بودم راه می دادم برود؟
یک نفر میان این همه! هنوز به «یک نفر» ایمان ندارم.
کتابفروشی هاشمی. باد کولر گازی. زن اثیری من آن جا جلوی کتاب های ادبیات روسیه ایستاده. آیا این کتابفروشی killing me softly است که مردی قرار است زنی را اغوا کند؟ همزمان با عاشق شدنم به عاشقانه ای که از آن ساخته می شود فکر می کنم. جای دوربین را مشخص می کنم. جا برای خودم و نگاه های دزدانه می گذارم. پاهای کشیده و موهای روی صورت افتاده و لب ها. لب ها. دوربین من می شوم. بدش را می خواهم. که تراویس باشم و پاریس-تگزاس هم باشیم. او پشت شیشه و من نگاهش کنم.
باید به هم راه بدهیم و برویم.
هدفون در گوشم. آهنگ هایی از فولدر others. فولدر سینگل ها. تنهاهای دوست داشتنی. به «یک نفر» فکر می کنم.
۴ نظر:
عالى بود. به خصوص پشت چراغ قرمز گذاشتن كسى كه زيباتره برات، كه هى تماشاش كنى
که هی تماشاش کنم. کاش می شد فیلمش کنم.
انگار این کلمات ناشی از پرسه های آدم مستی هستن که مثل روح سرگردان جایی در لازمان و لا مکان در حال تردد و مشاهده بوده و...
هرچه بود، چسبید رفیق!
واقعيتو گفتي " جذابيت عجيب است "
پي نوشت: حالا ميفهمم چرامن اينقدعجيبم.
ارسال یک نظر