۲۶ اسفند ۱۳۸۹

داداشم رفته شیراز. من موندم و مامانم. دایی عباس گفته بود بیا یه عرقی با هم بزنیم من گوش نداده بودم. شیراز برای من یعنی اولین بار که سیبیلم رو زدم، یعنی اولین بار که عرق خوردم، یعنی پینک فلوید. یعنی آخرین عکسی که با سیامک گرفتم تو باغ ارم و فرداش دم عوارضی کرج مرده بود. از چند روز پیش که حمید به شوخی گفته بود این چه وضع دندونه؟ همین روزاست که یهو همه دندونات بیاد تو دهنت، همه اش این تصویر تو ذهنم میاد. چند روزیه نه تنها دندونام که همه فکم درد می کنه. روزی صد بار به حمید فحش میدم. مامانم به هر بهونه ای می خواد که حرف بزنیم. من هیچ وقت تو خونه حرفم نمیاد. مگه موقع دعوا. الان تو پذیرایی نشسته و به هر چیز بامزه ای که از تلویزیون پخش میشه واکنش نشون میده. یعنی تو هم بیا ببین. من اینجا نشستم و دارم به همه آدم های زندگی ام فکر می کنم. به همه اتفاق هاش. به روزهایی که قراره با مامانم تنها باشم. به دندون دردم. دیشب خواب یکی از دوست های قدیمم رو دیدم. سرمو گذاشتم رو شونه اش و کلی گریه کردم. اصلن نپرسید چی شده. منم هیچ دلیلی نداشتم. به این فکر می کنم که آدمی که بچه ای به دنیا آورده دیگه نمی تونه برگرده به دوره ای که بچه نداشته، آدمی که چشم هاش رو از دست داده دیگه برنمی گرده به همون چشم ها، من چی؟ برمی گردم به روزهای گذشته؟ به بهار شیراز؟

۶ نظر:

مژگان گفت...

"مامانم به هر بهونه ای می خواد که حرف بزنیم. من هیچ وقت تو خونه حرفم نمیاد.

به روزهایی که قراره با مامانم تنها باشم.

به این فکر می کنم که آدمی که بچه ای به دنیا آورده دیگه نمی تونه برگرده به دوره ای که بچه نداشته."

وقتی داشتم از تهران برمیگشتم، این حس ها رو داشتم. امروز میبینم که خیلی سخت گرفته بودم. این روزا منم تو خونه حرف میزنم، با مامانم، با منیژه، در مورد همه چی.
با بابام اما، همچنان مشکل دارم، خیلی حادتر از این حرف ها، خیلی...

محمد گفت...

هر حکومتی توان ریدن در بخش بخش زندگیه مردمشو را ندارد ، کار سختیست واقعا سخت ، مانند تحمل ششمین عید بدون پدرم یا امید دادن به مهسا برای آزادی مسعود . . .

و دو حالت ممکن :
یا من خنگم که اسم تو را نمیدانم یا من خنگم که اسم تو را نمیدانم

محـمد گفت...

اسم من به چه درد کسی می خوره محمد جان؟

محمد گفت...

- دیروز مهسا میگفت بهشون گفتم آخه چرا منو آزاد میکنید؟ . . .

(تقریبا اکثر بچه های اوین و رجایی شهرو مستقیم یا با واسطه میشناسم ، توشون سینمایی نبود یا من اینجوری فکر میکردم)

- میگفت بهشون گفتم حالا بیام بیرون جیکار کنم؟ که چی حالا آزاد شدم بی مسعود . . .

Nikolai Vsevolodovich Stavrogin گفت...

"دیشب خواب یکی از دوست های قدیمم رو دیدم. سرمو گذاشتم رو شونه اش و کلی گریه کردم. اصلن نپرسید چی شده. منم هیچ دلیلی نداشتم."
چقدر خوبن اونایی که می‌تونی سرتو بذاری رو شونشون و ازت نپرسن...ازت هیچی نپرسن.

مژگان گفت...

مامانم دیشب زنگ زده، میگه بسته دیگه، پاشو بیا خونه.
نمی خوام برم، حس اون روزا رو دارم.
نمی دونم بازم دارم سخت میگیرم، یا اون روز که این کامنت رو گذاشتم به سختیش عادت کرده بودم :|