۲۱ فروردین ۱۴۰۳

دنبال کون بزرگ تو این دنیای کوچیکیم

 چند روز پیش به رئیسم واضح گفتم ببین این کار که به درد من نمی‌خوره، تمام روزم رو هم می‌گیره در نتیجه من شب‌ها احساس می‌کنم هیچ کاری برای خودم نمی‌کنم و این باعث میشه فرداش عصبانی بیام سر کار. گفتم من باید کتاب بخونم باید فیلم ببینم وگرنه چه فایده‌ای داره؟ شبیه هامون که به دکتر سماواتی توضیح می‌داد چقدر زندگیش تخمیه. گفت درک می‌کنم. بعد قرار شد چند روزی سر کار نیام تا خودم رو بازسازی کنم. ساعات کارم هم کم بشه. 

فرداش از کلانا یه کلاب گرفتم با مترو رفتم بهشت زهرا. خط کهریزک خوبی‌اش اینه که از قبل از ترمینال جنوب قطار بجز وقتی وارد ایستگاه میشه بقیه‌اش رو روی سطح زمین حرکت می‌کنه و نور آفتاب داخل قطار می‌افته. خیلی هوا گرم بود. جی‌پی‌اس درست کار نمی‌کرد و تو بهشت زهرا گم شدم. دیگه با بدختی خودم رو رسوندم به قطعه هنرمندان. با ته‌مونده‌ی بطری آب، قبر مهرجویی رو شستم. احساس خاصی هم نداشتم. یه قبر اونورتر گلپا بود و یه جوانکی سر قبرش نشسته بود و با موبایلش گلپا گذاشته بود. از دور صدای یه مراسمی می‌اومد. اول فکر کردم مراسم محمدرضا داوودنژاده چون هر کی می‌رسید سراغ قبر اونو می‌گرفت. ظاهرا همون صبح دفنش کرده بودند. صدای مراسم یکم عجیب بود. یکی‌یکی آدم‌ها می‌رفتند پشت میکروفون آوازهای قدیمی می‌خوندند. «از خونه‌تون بیاید بیرون آی آدمای خوشبخت ... منو تماشا بکنید به من میگن سیه‌بخت ... آرزوهام یکی یکی تو دشت سینه مردند...» رفتم نزدیک دیدم برای فردین سالگرد گرفتند و یه سری پیرمرد به قول رامین‌نیکو "طرح ساواکی" و یه سری کلاه‌مخملی جمع شدند. بین هر دو نفری که میکروفون رو می‌گرفت هم یکی داد می‌زد «اینا همه دروغ میگن هیچکدوم فردین رو ندیدن.»

راه افتادم به سمت خیابون‌های خالی بهشت زهرا که غذام رو بخورم. خیلی احساس خوبی داشتم. در واقع به اندازه‌ی تهران آدم دورم بود ولی خوشبختانه همگی ساکت. رسیدم به یه ماشینی که راننده‌اش که پیرمردی بود داشت سوارش می‌شد. یه پاش تو ماشین بود که یه پیرمرد دیگه خفتش کرده بود که باش حرف بزنه. هیچکس دیگه جز من و اون دو نفر اون اطراف نبود. اونی که خفت کرده بود به پیرمرده گفت «موهامون سفید شده دیگه. چی می‌گفت؟ موی سپیدو توی آینه دیدم ...» پیرمرده که تا اونجا اخم کرده بود اخمش باز شد گفت گلپا می‌خوند. بعد با آواز بلند جفتش‌شون خوندند که «موی سپیدو توی آینه دیدم ... آهی بلند از ته دل کشیدم ...» فکر کردم الانه که مهرجویی از لای قبرها بیرون بیاد و کات بده.

یه‌ذره جلوتر دیدم همه چی برام آشناست.  خیلی عجیب بود که همه چیز رو به یاد می‌آوردم چون آخرین باری که اونجا بودم بین سال 67 تا 70 بوده. قبل از اینکه بریم اهواز. اونجا قبر پسرخاله‌ام بود که سال آخر جنگ شهید شده بود. هم‌اسم من هم بود و برای همین خیلی از کل ماجرای شهادتش و قبرش و اینا خوشم اومده بود. رفتم قبرش رو پیدا کردم. همون قبر قدیمی بود. دراز کشیدم روی قبرش، اسمم پشت سرم نوشته شده بود.

تو راه برگشت به مترو زیره‌ی کفشم از وسط جر خورد. وسط اون بیابونی. رویه کفشم هم داشت از زیره جدا می‌شد. با قدم‌های ژاپنی خودم رو به مترو رسوندم. کفشه رو دو سال نشده که خریده بودم. خودم رو به اولین کفش‌تخمی‌فروشی رسوندم و یه کفش تخمی خریدم. خیلی زورم اومد که در حالت امرجنسی کفش خریدم اونم کفش تخمی. فرداش رفتم سر کار به رئیسم گفتم من پنجشنبه‌جمعه‌ها هم سر کار میام. ساعت کار هم همون قبلی.

* عنوان از آهنگ «دنبال پولیم» از امین تی‌جی، پوریا ادرویت و کچی‌بیتز