۰۷ آذر ۱۳۹۱

آوازی که از دیوارها شنیده می‌شود

روی یکی از نیمکت‌های محوطه باغ موزه زندان قصر مجسمه‌ی زن حامله‌ای هست که بادکنکی به دست داره. به نظرم وجودش کنار لاشه‌ تاکسیدرمی شده‌ زندان خیلی الهام بخشه. انگار نمیشه درباره زندان حرف زد و حرفت گل‌درشت نشد. زندان لابد همینه، کلونی احساسات شدید. چیزی بین تراژدی و مضحکه. نمی‌دونم این همه هوشمندی و سلیقه و نگاه مدرن برای بازسازی زندان قصر از کجا نشأت گرفته ولی چه تضاد غم‌انگیزی داره. نمی‌دونم آشویتس هم همینطور مرمت شده و برای بازدید عموم بازه؟ دستشویی‌هایی به این تر و تمیزی داره؟ کارمندای مؤدبی مثل اینجا داره؟ آیا عاقبت اوین هم همین میشه؟ انگار تاریخ وقتی با آدم شوخی کرده که حوصله خندیدن نداری.

شاید این از معدود موزه‌هایی باشه که بخش مهمش چیزهایی باشه که دیده نمیشه. فضاها و سکوت ها و دیوارها. از یکی از راهروهای مربوط به دوران پهلوی دوم که می گذری اتاقی هست که چند تخت قدیمی داره و چند مجسمه به شکل زندانی‌ها و صدای آواز محزون و زیبای مردی از داخلش شنیده میشه. راهنما می‌گفت این صدای ضبط شده‌ی یکی از زندانی‌هاست که از رادیوی اون زمان هم پخش شده. تو راهروی دیگه‌ای تلویزیونی هست که تصاویری از آزاد شدن تعدادی زندانی رو تو سال 57 نشون میده. بین نماهای حیرت‌انگیز این مستند دختری با موهای کوتاه هست که تازه آزاد شده. باید صورتش رو ببینید. به نظرم باید هم مثل یه گنج تو موزه نگهداری بشه. از سقف یه سلول گوشی‌هایی مثل گوشی‌ تلفن‌های خیلی قدیمی آویزون شده که از هر کدوم چیزی پخش میشه. یکی‌شون فرمان صوتی مظفرالدین شاه به اتابکه، جایی که شاه خاضعانه میگه «این خدماتی که به من می‌کنید و به مملکت ایران می‌کنید البته خداوند او را بی عوض نخواهد گذاشت انشا الله عوض او را هم خدا و هم سایه‌ی خدا که خود من باشم به شما خواهم داد». بین بندها، هواخوری‌ها مثل سکوت‌های بین حرف‌ها عجیبن. سخت میشه ازشون به سلامت رد شد. سلول‌های انفرادی زندان سیاسی در قیاس با انفرادی‌های دو-الف اوین که فکر کنم بدترین سلول‌های اوین باشه باز هم بدتره. ابعاد تقریبن هم اندازه است ولی هیچ نوری نیست. سلول دو-الف دو تا لامپ صد وات داره که شبانه روز روشنه. نمی دونم تاریکی مطلق بدتره یا روشنایی همیشگی. من که دومی رو ترجیح میدم. و سالن ملاقات بند سیاسی، جایی که توی راهروی درازی که دو طرف دریچه‌های فلزی برای ملاقات وجود داره، بالای هر دریچه، داخل دیوار بلندگویی کار گذاشته شده که صدایی رو پخش می کنه. وقتی وارد میشی با همهمه‌‌ی سرسام‌آوری تو یک راهروی خالی مواجه میشی. از وسط راهرو که می‌گذری صداها واضح و محو میشن.

فکر کنم چهار پنج نفر بیشتر تو روز اونجا نمیرن. معلوم نیست شهردار بعدی بودجه‌اش رو حفظ کنه یا نه. فعلن که همه چیز نو و مثل ساعت کار می‌کنه. تا ببینیم کی حوصله‌شون سر بره. اگر خواستید برید از ساعت دو تا هشت بازه که همون ساعت دو نور بهتری داره. آدرسش خیابان شریعتی، خیابان پلیس و بلیتش پنج هزار تومنه. دوربین هم میشه برد داخل. اگر قبلش کتاب «دیوارنوشته‌های زندان قصر» که عکس‌های دیوارهای زندان قبل از بازسازی بوده رو از نشر چشمه و «تاریخ زندان، از قاجاریه تا پهلوی دوم» رو از نشر ققنوس بخرید که فبها.

۰۴ آذر ۱۳۹۱

دو تا چشم سیاه داری؟

سه روز پیش ظهر بیدار شدم. لپ تاپم از شب قبل روشن بود. نسترن صبح تو جیتاک پی‌ام داده بود. جواب دادم و گفتم من تازه بیدار شدم برم یه چیزی بخورم الان میام. رفتم تو آشپزخونه یادم افتاد که راه‌آب ظرفشویی خیلی وقته گرفته و من قرار بوده بازش کنم. از مسیر یخچال برگشتم سمت ظرفشویی، دستکش‌های ظرفشویی رو دست کردم، لوله‌های زیر سینک رو باز کردم و اسید رو برداشتم که توش بریزم. یه ذره که ریختم یه بخاری از لوله بلند شد، یه صدایی داد و پاشید بیرون و یه قطره افتاد توی چشمم. دقیقن توی چشمم. سوزش شدیدی حس کردم. همخونه‌ام گفت آب بکش. دویدم سمت توالت صورتمو گرفتم زیر آب. سفیدی چشم راستم قرمز شده بود و باش نمی‌تونستم ببینم. زمان خیلی تند شده بود. یه لحظه فکر کردم این همون اسیدیه که مجانین به صورت معشوقه‌های بخت‌برگشته می‌پاشند. فکر کردم نمی تونه تأثیری نذاره. شلوارمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. سر کوچه‌مون بیمارستان بود ولی اورژانسش گفت کاری از دستش برنمی‌آد. گفت یا برو فارابی یا بیمارستان چشم پزشکی سر ظفر. باز با ریتم تندی فکر کردم الان پایین شهر احتمالن از بالاشهر شلوغ‌تره! چه استدلالی بود؟ فقط دویدم اون دست خیابون و یه ماشین دربست گرفتم گفتم سر ظفر. سوزش چشمم بیشتر شده بود و هیچی نمی‌دید. یکم بالاتر تو ترافیک گیر کردیم. طبعن حتی لامبورگینی هم داشته باشی مسیر ولیعصر رو با اتوبوس زودتر می‌رسی ولی لابد فکر کرده بودم به داستان من دربست گرفتن و به راننده فشار آوردن که زود باش زود باش بیشتر میاد. تو ترافیک به داییم که دکتره زنگ زدم گفتم اینجوری شده. با یه لحن نگرانی گفت باید مرتب بشوریش. قطع کردم و حس کردم با این ترافیک خیلی طول می‌کشه تا برسم. به تأثیر اسید روی صورت اون دلبرکان بدبخت فکر کردم. به این که چشم واسه من از بقیه اعضا ضروری‌تره. به این که یه قطره چطور پریده و از این همه جا چشم پف‌کرده منو پیدا کرده؟ با همین سرعت نتیجه گرفتم که باید قید چشم راستمو بزنم. از شدت سوزش دولا شده بودم. بعد به این فکر کردم که حالا یکی دیگه هست. با اینم میشه دید. یادم اومد تو کتاب گفتگو با مرگ آرتور کوستلر میگه به کسی که یه پاش رو از دست داده اگه بگید خیلی‌ها هستن که دو تا پا ندارن باش همدلی نکردید بلکه به استهزا کشیدیدش. ولی خیلی هم چیزی که به خودم می‌گفتم مسخره نبود. گفتم پا و دست فرق می کنن. چشم و گوش یکی نباشه یکی دیگه هم هست. فوقش کیفیت تصویر فرق می‌کنه. با همون سرعت پردازش حتی به این فکر کردم که می‌تونم مثل کیارستمی برای همیشه عینک دودی بزنم. بعد دیدم چه زود به مرحله پذیرش رسیدم. از سر عباس‌آباد تا نزدیکی‌های ونک طول کشید تا بپذیرم. راننده منو سر ظفر پیاده‌ کرد. دیدم بیمارستانی اون اطراف نیست. از یکی سوال کردم گفت سر اسفندیاری. یه خیابون بالاتر. پیاده رفتم بالا و تو مسیر با وجود سوزش چشم  متوجه بارون هم شدم. رسیدم و چشمم رو کلی شستشو دادن تا سِر شد. پلکم باز بود و اگه دستم رو روی چشم چپ می‌ذاشتم تصویر ماتی می‌دیدم. دکتر قطره و پماد داد و خواست که دو روز بعد باز برم پیشش. با اتوبوس برگشتم. یکی درمیون دستم رو روی چشم چپ و راستم می‌ذاشتم و کیفیت تصویر رو چک می‌کردم. اول فکر کردم من خیلی فاز انسانِ به زندگی بازگشته گرفتم ولی وقتی رسیدم دیدم مردم تو فیس‌بوک از این حرف‌های "از اون روزاست که فلان" و "هوا هوای فلانه" نوشتند. گفتم نه پس هوا بدون توجه به چشم‌های من کیفیت مناسبی داشته. زیاد نگذشته بود و من چتم رو از سر گرفتم، انگار رفته بودم نیمرو بخورم.

۲۱ آبان ۱۳۹۱

مسأله کیفیت بتمن یا هنر توهم زدایی از دانسته ها

دو سه ماه پیش رفته بودم استانبول. چند روز قبلش رضا از تجربه دیدن بتمن جدید با کیفیت آی‌مکس گفته بود و من نشونی گرفتم که کجا برم ببینم. رفتم مرکز خرید اینستی پارک. بتمنُ از آی‌مکس برداشته بودن و فرستاده بودن سینمای عادی. گفتم از هیچی بهتره. پیش از اون فیلم های سوپرقهرمانی و بیگ پروداکشنی هالیوودی رو نمی دیدم راستش از فرط احمقانه بودن وسطشون خوابم می گرفت. یه کل کل طولانی و جدی هم با طرفداران کریستوفر نولان داشتم سر این فیلم های آخرش. طبعن روی چند ساعتی که قرار بود بگذرونم حسابی نکرده بودم و فکر کرده بودم تا اینجا که اومدم این 16 لیر هم سگ خورد. رو حساب یه ساعت و نیم بودن فیلم یه قرار برای ساعت سه گذاشته بودم. وقتی از سالن خارج شدم ساعت چهار و نیم بود و من اصلن نفهمیده بودم سه ساعت فیلم چطور گذشت و پشمام ریخته بود. بله اصطلاح درستش فقط همینه پشمام ریخته بود. می دونستم اگه فیلم رو روی مونیتور دیده بودم چقدر می تونستم ازش ایراد بگیرم و ایدئولوژی فیلم هم که داغونه ولی دیدن بتمن جدید تو اون سینما یه «تجربه» بود. فیلم برای همون فضا ساخته شده بود نه غیر اون. برای اون اندازه تصویر اون حجم صدا و اون صندلی ها. خودِ سینما جزء مهمی از خط تولید فیلم بود که من تا اون موقع ازش بی بهره بودم. یهو ذهنم برگشت تهران و رفت توی خونه و جعبه های فیلم گوشه اتاق. من این همه فیلم این همه سال تو اون تلویزیون صنام دیدم و فقط توهم فیلم دیدن داشتم. یهو مثل هامون به خودم گفتم یعنی همه اون زندگیا زمزمه ها عشقا پشم؟

یه روز بهناز بم گفت که سکانس رویا دیدن امیر تو قسمت هفت وضعیت سفید رو ببینم. جایی که امیر داره کنار رویای خانوم شیرین راه میره و با اشاره به کمکی که به نقل مکان خانواده شیرین از مدرسه جنگ‌زده‌ها به باغِ مامان بزرگه کرده میگه «خانوم شیرین شما چرا یه تشکر از من نکردید که شما رو از مدرسه آوردم باغ؟ حالا درسته شما جاتونو دادید به عمه محترم ولی مسأله کیفیتم هست، باغ که بهتره» بعد اشاره کرد به این ترکیب "مسأله کیفیت" که چقدر درسته. خیلی بعدش اتفاقی دیدم که ریشه اش از هامونه اونجا که هامون میره پیش علی عابدینی و از "کار برای کار" میگه و آتیش آتیش می خونه و علی عابدینی کتاب "ذن و هنر نگهداری از موتورسیکلت" رو بش میده و هامون میگه «ها این که دچار مسأله کیفیته و میگه از طریق پرداختن به موتورسیکلت می تونی به عروج عرفانی برسی» علی عابدینی هم میگه بخونش واسه مزاجت خوبه بعدم یه نیمرو درست می کنه. دیدن بتمن تو سینما برام یه کلید شد که باش قفل های بسته مونده ذهنم یکی یکی باز می شد. مثل جدول کلمات متقاطع که یه کلمه اصلی اش دربیاد.

به این فکر کردم که چقدر چیزها تو زندگیم بوده که فکر می کردم تجربه اش کردم ولی در واقع توهم تجربه داشتم. این که به چیزهایی قانع شدم و نمی دونستم از همون، نمونه با کیفیت تری هم هست. به اینکه «تجربه» مستقیم چقدر فرق داره با غیرمستقیم. این که من مدت هاست به مسأله کیفیت بی توجهم و باید مکانیزمی تو ذهنم طراحی می کردم که از توهم چیزی داشتن پیشگیری می کردم. یکی - که نمی دونم کی و مهم هم نیست کی - میگه نسل های اول فیلمسازها به زندگی نگاه می کردن و فیلم می ساختن در حالیکه نسل های بعدی به فیلم های قبل از خودشون نگاه کردن و فیلم ساختن. حالا فکر کن سال هایی که با اینترنت داره می گذره چقدر به این توهم زندگی کردن دامن می زنه. حس می کنی خیلی چیزها می دونی ولی فقط می دونی و تجربه شون نکردی و نیازی به تجربه هم نمی بینی. از اون بدتر شروع می کنی به اظهارنظر. آدم ها رو مثل سبزی خوردن دسته بندی می کنی. درباره همه چی نظر میدی و می فهمی هیچ چیز دنیای مجازی تبعات خیلی سفت و محکمی نداره. لابد مثل همون فیلمسازها، آدم های توی اینترنت هم کم کم نوشته ها و وبلاگ های قبل از خودشون رو دوباره تولید می کنن. دیگه کی می تونه ما رو از این همه توهم بکشه بیرون؟