۰۹ بهمن ۱۳۹۱

زن سرطانی قشنگ

این خونه مثل یه زن سرطانی قشنگه. دارم از دستش میدم و اون هنوز قشنگه و بالاخره این غمی در خودش داره. مثل کارتون انقراض که قوچ‌هایی رو نشون میده که پشم‌هایی دارن که از سرما محافظتشون می‌کنه و همون لحظه قوچ از کوه می‌افته و راوی میگه چه فایده؟ شش ماهه که اومدم توش و شش ماه دیگه قراردادش تموم میشه. باید قبول کنم که شش ماه دیگه نمی‌تونیم تمدیدش کنیم. حتی نمی‌دونم شش ماه دیگه کجا می‌تونم برم. قرارم بر همین بود. که پول تسویه حساب شرکت قبلی رو تا قرون آخر خرج کنم و هیچ کاری نکنم ببینم تهش چی میشه. این شش ماه تقریبن همه‌اش رو تو خونه بودم. آشپزی یاد گرفتم، ارتباطم با آدمها رو به حداقل رسوندم و سیاستم با دخترها هم شد «دولت آن است که بی خون دل آید به کنار» که خب چون بی‌خون دل عملن امکان نداره پس اینم به بقیه هیچی‌ها اضافه شد.  کلن دیگه واسه چیزی تلاش نمی‌کنم. میرم ببینم تهش چیه.
امروز یکی از همون یکی‌و‌نصف شعله‌ی اجاق گاز خرابمون هم خراب شد. به زحمت راه افتاد ولی کم نمی‌شد. کتری گذاشتیم و چایی خوردیم و قرار شد با همخونه بریم کرایه خونه رو بدیم و خرید کنیم و برگردیم، باید با هم می‌رفتیم چون یه کلید داشتیم و اون یکی دست فامیل همخونه بود. گفت لباس زیاد نپوش «هوا بهاری شده» گوش نکردم. اجاق روشن رفتیم بیرون. به یه درکی از هم رسیدیم که به قول پیرمرد سیاهپوست فیلم شاینینگ، بدون حرف می فهمیم طرف چی میگه. به سایه ها اشاره کردیم و آسمون تمیز و بادی که می‌اومد و آفتاب. هیچکس در طول تاریخ نتونسته تعریفی از "هوای خوب" ارائه بده ولی هیچوقت هم جای سوال نبوده. پس: هوا خوب بود. 
وضعیت از یه حدی که بهتر میشه ثبت کردنش اشتباهه چون هم اون لحظه رو از دست میدی هم هیچ ثبتی با اصل برابری نمی‌کنه. به همین خاطر ناراحت نبودیم که دوبین همراهمون نیست. رفتیم بانک. بعدش گفتم بریم ببینم این هتل بالایی هنوز آگهیش روی شیشه هست یا نه. آگهی نوشته:« به چند جوان نظافتکار با مسکن و غذا نیازمندیم». یکی از گزینه‌های شش ماه دیگه است. رفتیم هتل سیمرغ یادمون اومد که آگهی مال هتل رامتین بود، چند قدم بالاتر. آگهی سر جاش بود. باز هم در یک توافق ناگفته بجای پایین/خونه رفتیم بالا/پارک ساعی. یادمون اومد که کتری روی گازه و شعله زیاده و به اندازه آب توی کتری وقت داریم تو این هوا باشیم. بالاتر یه جای دنج بالای یکی از پله های گاندی مشرف به ولیعصر پیدا کردیم. همخونه گفت "بام" من اینجاست، همینقدر ارتفاع بسه. واقعن همخونه آرمانی منه. اولین نفر بهترین نفر شده. از اون روزها بود که مثل کارتون توتورو مطمئنی هیچ اتفاق بدی نمی افته. فامیل زنگ زد که میره خونه و کتری رو خودش خاموش می‌کنه، دیگه از هفت دولت آزاد بودیم. (گفتم توتورو اینم بگم عشقم جان تورتورو یه مستند داره به اسم "پاسیونه" درباره موسیقی شهر ناپل ایتالیا، فوق العاده است. به قول آقا هوشنگ: قشنگ بود ولی ربطی نداشت)
به نظرم متاسفانه روزهای خوب وجود دارند و هر چند مثل همون "هوای خوب" قابل تعریف نیستند ولی قابل انکار هم نیستند. برای من نقطه خیلی واضح در تعریف روز خوب نوره. سینما رو هم با همین نور کشف کردم. به نظرم در بچگی مثل پیامبر که میگن قرآن در یک شب بر قلبش نازل شده و در طول 23 سال کم کم همونا بهش وحی شده، من در حین دیدن حرفه:خبرنگار آنتونیونی که از تلویزیون پخش می‌شد و اون آفتاب تند و رنگ سفید غالب بر نماها به سینما مبعوث شدم! و سالها جلوی عشق‌ِفیلمهای دیگه خجالت کشیدم که چرا داستان فیلمها یادم نمی‌مونه و دیالوگها رو حفظ نیستم و عوضش رنگها و نورها و حرکات دست و سر هنرپیشه‌ها خوب یادم مونده. تا آخر فهمیدم فرمالیست‌ها و ایماژیست‌ها یه چیزایی میگن که می‌تونم باش این وضعیت رو توجیه کنم. هر چند باید کلمه دقیق‌تری برای این علاقه من وجود داشته باشه، یه چیزی مثل لایتیست! فهمیدم تو این پاراگراف خودمو خیلی گنده گرفتم ولی به جایی که برنمی خوره، می‌خوره؟
خوب شد به «هوا بهاری شده» گوش نکردم و کاپشن بردم چون سرد شد. کی می‌دونه بعدش چی میشه؟ با اتوبوس رفتیم تجریش. تو اتوبوس یه پسر قشنگی بود که باز به بحث ما ربطی نداره ولی خب بود. نور مایلی میدون ونک رو روشن کرده بود و سایه‌های ماشین‌ها وقتِ دور زدن دراز و کوتاه و باز دراز میشد. میوه فروش‌های وسط بازار تجریش همچون ردلایت فلان آمستردام حشری کننده‌اند. چه بسا بدتر، چون با یکی کارت راه نمی‌افته. فکر می‌کردیم خیلی خرید داریم و گذاشتیم برای دم آخر که با دست پر بازارو نچرخیم. فلافل خوردیم و سوسیس بندری و موسن هم بمون اضافه شد و از همه‌ی میوه ها و سبزیجات اونجا فقط یه فلفل دلمه زرد گرفتیم که اون هم به قول موسن باید می ذاشتیمش وسط و ستایشش می کردیم، با همون یکی ارضاء شدیم. نور رفت و ما برگشتیم خونه.
 نوشتنش هم مثل گرفتن عکسش مذبوحانه شد. بله آقا هر چیز قشنگی که می‌دونی داره از دست میره غمی در خودش داره. ولی خب همینه که هست. باید ولش کرد که بره.