۲۱ اسفند ۱۳۹۸

نازکیِ طبع

مامانم داشت نماز شب می‌خوند و گریه می‌کرد. هی آروم می‌گفت الهی العفو. داشتم پیش خودم می‌گفتم مادر من برای چی داری طلب بخشش می‌کنی؟ چی مونده برای بخشش؟ منتظر بودم بره تو اتاقش تا من برم دستشویی. نمازش طولانی شد من مجبور شدم از جلوش رد شم برم دستشویی. وقتی برگشتم گفت بیا بشین. همچنان داشت گریه می‌کرد. نشستم گفت منو حلال کن. گفتم برای چی؟ گفت بچه بودی می‌خواستی چاق و لاغر ببینی مدرسه‌ات دیر شده بود نمی‌رفتی کتکت زدم. گفتم من یادم نمیاد. گفت خواستم بخوابم یادم اومده حالم بده. گفت یه بار از تو کوچه اومده بودی یه فحش بد شنیده بودی نمی‌دونستی معنی‌اش چیه بلند بلند می‌گفتیش جلوی دایی عظیم. من نمی‌دونستم چجوری باید کاری کنم که نگی‌اش قاشق داغ کردم نمی‌دونستم انقدر داغ شده گذاشتم رو لبت. خیلی شدید گریه می‌کرد. گفتم اینم یادم نیست. فحشه چی بود؟ خندید. گفت زنهای جوون تو کلاس قرآن فکر می‌کنن من چه آدم خوبی‌ام نمی‌دونن من چکار کردم. دستشو بوسیدم گفتم من جز خوبی از شما چیزی یادم نمیاد. براش آب آوردم. خندوندمش. بغلش کردم. من واقعا چیزهایی که می‌گفت یادم نمی‌اومد.

۱۹ اسفند ۱۳۹۸

مثل یک باکره

چند ساله تو خواب‌هام هر جا به اوج استیصال می‌رسم یادم میاد یه خونه دارم. یه خونه با نور زرد از گذشته‌ی دور که کلیدش رو هنوز دارم. هر بار تو خواب وقتی یادم میاد که خونه دارم ذوق‌زده میشم و از این فراموشی که بم اجازه میده از اول لذت خونه داشتن رو تجربه کنم خوشحال میشم. اغلب بعدش یادم میاد که مثلا سالهاست پول برق و آبش رو ندادم و ممکنه قطع شده باشه ولی میگم اصلا مهم نیست. خود خونه مهمه و نورش که مجانیه. انقدر لذت این خواب و یادآوری این خونه زیاده که حتی بعد از بیدار شدن ناراحت نمیشم که واقعی نیست. به هر حال ذهنم خاطرات جعلی و واقعی رو احضار می‌کنه که منو ارضاء کنه. این راه همیشگی من برای خلاصی از انباشت احساساته: خودارضایی.

۱۱ اسفند ۱۳۹۸

غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

دقیقه 65 بازی واتفورد و لیورپول است. در کمال شگفتی واتفوردِ ته‌جدولی به تازگی گل دوم را به لیورپولی زده که این فصل هیچ شکستی نداشته. خیابانی گزارش می‌کند که واتفورد حتی با زدن گل دوم هم دفاع نمی‌کند و همچنان حمله می‌کند، آنها روحیه گرفته‌اند. «روحیه» را از کجا می‌شود تشخیص داد؟ روحیه مثل بادی که به صورت آدم‌ها برخورد می‌کند، ناپیدا ولی غیرقابل کتمان است. مثل همین امروز صبح که من بیدار شدم و ساعت‌ها آهنگ‌های شهره را گوش دادم و فکر می‌کردم من چطور آهنگی غیر از شهره گوش می‌دادم؟ و شب بی‌تابی رگ‌هایم را گشاد می‌کرد. دانشمندهایی که سالهاست روی کله‌ی آدمیزاد تحقیق می‌کنند تا سر از این رفتارهای عجیب دربیاورند لابد جواب‌هایی دارند ولی از آنجایی که هنوز مورد شفایافته‌ای را تحویل بشریت نداده‌اند من به یافته‌هایشان مشکوکم. می‌شود توضیح داد که آدم چطور روحیه‌ی کاری را پیدا می‌کند، ولی بعد از پیدا شدن روحیه. می‌توانی بگویی واتفورد انگیزه داشته که از ته جدول تکان بخورد و در خانه خودش بازی می‌کند و تاکتیکش چه و چه بوده ولی بقیه تیم‌های شکست خورده از لیورپول هم همین راه‌ها را رفته بودند. روحیه شاید همه‌ی این کارها را کردن و تاس خوب آوردن است. می‌توانی دلیل گریه‌ها و خنده‌ها را پیدا کنید ولی محال است حدس بزنید چند ساعت دیگر ازاضطراب گریه می‌کنید و چه روزی ممکن است بی‌مقدمه برقصید. 
چند سال پیش فایل صوتی یکی از کلاس‌های شفیعی کدکنی را گوش می‌دادم که به شاگردهایش می‌گفت چیزی که می‌خوام بگویم حاصل هفتاد سال مطالعه‌ی من است (نمی‌دانم کدکنی همین یک بار این جمله را گفته یا هر بار کلاسش را با این شروع می‌کند، من فکر می‌کنم همین یک بار بوده). می‌گفت اگر یک نفر همه چیز داشته باشد و علامه دهر باشد و افسردگی عمیقی داشته باشد و یک نفر هیچ چیز نداشته باشد و حالش خوب باشد، او که حالش خوب است سعادتمندتر است. بعد می‌گفت «چیزی که برای انسان مهمه روحیه است روحیه است روحیه است». و بعد می‌گفت ما باید تمام ادبیات و هنرمان در جهت ارتقاء روحیه انسان باشد. و یک خطکش بیشتر وجود ندارد و آن خطکش روحیه است. 
من در اغلب سالهای زندگی‌ام در هواپیمایی قرار داشتم که در سمت تاریک زمین در حال حرکت بوده ولی هر چه می‌گذرد بیشتر به حرف کدکنی می‌رسم. که داشتن و دانستن به بهای افسردگی نمی‌ارزد. هیچ چیز به افسردگی نمی‌ارزد. خودم هنوز راهِ آبرومندی برای بیرون آمدن از تاریکی پیدا نکردم ولی اگر به عقب برمی‌گشتم خطکشم معیارم برای زندگی همین بود که افسرده نشوم. 
بازی سه هیچ به نفع واتفورد تمام شد.