۰۸ مرداد ۱۳۸۹

در پياده روی هر خيابانی هميشه رهگذری هست که در حال راه رفتن دارد خواب می بيند

یک اثاث کشی کم کمی دارم می کنم به خواب ها. یک جور مسخره ای زندگی من کم کم داره شیفت پیدا می کنه به خواب. آدم هایی که دوست دارم، آرزوها، همه لذت ها و حتی ترس ها. جاهایی که می خوام برم و چیزهایی که ازشون فراری ام. زندگی واقعی یا چیزی که فکر می کنم واقعیه داره خالی تر میشه. دیگه بخش هیجان انگیزِ زیستن شده خواب دیدن. بیداری یعنی بین دو بار خواب دیدن.


* عنوان از فیلم یا کتاب گاوخونی است. شاید هر دو!

۰۵ مرداد ۱۳۸۹

هنوز نفهمیدم آدم ها «وقتی حالشون خوب نیست» به پوچی زندگی پی می برن یا «چون حالشون خوب نیست»؟

۰۳ مرداد ۱۳۸۹

لذت هاي ناممكن



يكي از بهترين صحنه هاي هم آغوشي (مي نويسم هم آغوشي شما هموني كه بايد رو بخونيد! صرفاً جنبه فيزيكي اش برام مهمه) تو فيلم هايي كه ديدم صحنه ايه تو فيلم تايلندي Jan Dara. جان دارا پسريه كه مادرش موقع به دنيا اومدنش مرده و پدرش ازش متنفره. با تحقير و كتك بزرگ شده و انگار يكي از خدمتكاراي خونه است. پدر هوسباز، آدم هاي مختلفي رو امتحان مي كنه تا با زني جذاب و اغواگر ازدواج مي كنه. تأكيدهاي هوشمندانه و ظريف فيلم روي گرمي هوا و بدن هاي داغ و عرق هاي روي پوست و پنكه هايي كه در سكوت مي چرخند و شعاع عمودي آفتاب، ما رو به سمت جايي پيش مي بره كه زن پدر از جان دارا مي خواد كه به اتاقش بياد. زن روي تخت دراز كشيده، كمرش لخت و عرق كرده است. به ظرف يخي كنار تخت اشاره مي كنه و از پسرك مي خواد كه كمي يخ روي تن داغش بگذارد. پسر آشكارا هيجان زده است. سكوت و نور آفتابي كه به اتاق مي تابه و حركت دست پسر كه يخ رو روي بدن زيبا و تب آلود زن حركت مي ده و يخ  كه از گرماي بدن زن آب مي شه. زن كه متوجه حال دگرگون پسرك شده، ازش مي خواد كه تمومش كنه و از اتاق بره. چند روز بعد بار ديگه زن اين كار رو تكرار مي كنه. پسر عمداً يخ رو رها مي كنه كه كنار بدن زن بيفته. دستش رو پايين مي بره و بجاي يخ، سينه زن رو مي گيره و لحظه اي مكث مي كنه. از واكنش زن مي ترسه. چشماش رو مي بنده. زن بر مي گرده و پارچه اي كه دورش پيچيده رو باز مي كنه. تصوير بعد پنكه قديميه كه داره مي چرخه. ظرف پر از يخ كنار تخت. گلدون كوچكي كه آروم تكون مي خوره و پسر و زن روي تخت. دست زن ميله بالاي تخت رو گرفته و هر لحظه بيشتر فشار ميده. 
لذت در فضا موج مي زنه. لذتي كه از دلِ ناممكن، از تابو، از محال زاييده شده و هيچ چيز بهتر از اين نيست.

۰۱ مرداد ۱۳۸۹

جذابیت پنهان معماری

به مناسبتی یاد این نوشته افتادم که چهار سال پیش برای مجله ساختمان و کامپیوتر نوشتم. نکته اش اینه که اون موقع امیدوارتر بودم! به هرحال هنوز کسی پیدا نشده که از فیلمی که دو سال پیش درباره نمای مغازه های تهران ساختم خوشش بیاد!




سال صفر: حالا ديگر دل خوش مي‌خواهد فكر كردن به حاشيه‌هاي زندگي. شكل و شمايل خانه، خيابان، شهر... به معماري جاهايي كه دوست داريم: سينما، كتابخانه، استاديوم فوتبال و  ... اين كه ديگر حاشيه در حاشيه است. حالا كه مي‌خواهم اندر‌فضيلت معماري زيباي اين بناها چيزي بنويسم، يادم مي‌آيد كه تعدادشان سالهاست كه ثابت، حتي رو به كاهش است.
 آن يكي خر داشت پالانش نبود     يافت پالان، گرگ خر را در ربود
سال 1920: ائتلافي متشكل از ده توليدكننده فيلم به نام “تراست” توليد و پخش فيلم را در آمريكا در انحصار خود دارد، همين‌طور بيست هزار سينماي اين كشور را. در همين زمان سه كمپاني تازه تأسيس فاكس، پارامونت و مترو گلدوين مه‌ير در تلاش هستند به اين بازار راه يابند. براي اين كار بجاي رقابت بر سر آن بيست هزار سينما، تصميم مي گيرند كه دو هزار كاخ سينمايي بسازند. كاخ هايي فراتر از سينما، با معماري باشكوه در مناطق پر رفت و آمد شهر.تركيب عناصر معماري گذشته و ساختمان‌هاي معاصر، از جمله طرح‌هاي كلاسيك فرانسه و اسپانيا و گچ كاري آرت ديكو (Art  Deco) ، طاق‌نماهاي عظيم، پلكان باشكوه و تالارهاي بزرگ و ستون‌دار (به سبك تالار آينه كاخ ورساي)؛ عظمت اين سينماها در مقابل مغازه هاي كوچك اطراف‌شان خيره كننده است. در بيرون تابلوهاي الكتريكي از كيلومترها دورتر ديده مي‌شوند. سالن‌هاي انتظار تماشايي‌تر از معماري خيال‌انگيز بيرون است. فضايي كليسايي با معماري سنتي سينما آميخته است. چلچراغ‌هاي باشكوه، پرده هاي كلاسيك و پيانيستي كه براي جمعيت در سالن سينما مي نوازددر زيرزمين اين سينماها يك زمين كامل بازي براي كودكان وجود دارد كه در آنجا به رايگان از كودكان نگهداري مي‌شود. اتاق‌هايي براي سيگار كشيدن وجود دارد و در سالن‌هاي انتظار، نمايشگاه‌هاي نقاشي برپا است. كنترلچي‌ها مؤدبانه تماشاگران را هدايت مي‌كنند و به سالخوردگان و كودكان كمك مي‌كنند. در داخل سينما چارچوب‌هاي عظيم فولادي هزاران تماشاگر را بر روي يك يا دو بالكن نگه مي‌دارد. طراحي آكوستيك باعث مي‌شود تا صداي اركستر همراهي كننده فيلم‌هاي صامت حتي در آخرين رديف‌هاي بالكن نيز به خوبي شنيده شود. به اين ها اضافه كنيد فضاي مطبوع و خنكي كه مردمان عادي تجربه نكرده‌اند. ورود به دنيايي خيال انگيز و رويايي نه با شروع فيلم كه با ورود به كاخ سينما آغاز مي‌شد. ساختمان سينما جزئي از جادوي سينما شده بود. سرزميني كه براي توده مردم و مهاجران وسوسه‌كننده بود. آنها هاليوود را ساختند.
سال 1990: من جرأت كرده‌ام كه با دوچرخه‌ام از محله‌مان دور شوم. در گرماي تابستان اهواز، پرسه هايم راه به بيهودگي مي‌برد. نگاهم به ساختمان بزرگ و زيبايي دوخته مي شود. دور تا دورش مي‌چرخم تا متوجه مي شوم كه كتابخانه است. دوچرخه را گوشه‌اي مي‌بندم و وارد مي‌شوم. خنكاي باد كولر و سكوت و خلسه‌اي كه مرا به دنياي شگفت انگيز كتاب ها مي‌برد.
سال 2006: دوربين از بالا به نگين سفيد و زيبايي نزديك مي‌شود. استاديوم جام جهاني مونيخ است و افتتاحيه جام جهاني فوتبال. دوربين وارد استاديوم مي‌شود و آرام در ورزشگاه مي‌چرخد. من كه نه طرفدار آلمانم نه اكوادور،  چرا اينقدر هيجان زده شده‌ام؟ 
چه حسي بايد داشته باشم وقتي مي شنوم هاليوودي كه ساخته بودند حالا فقط از فروش گيشه 38000 سينمايش در آمريكا، بيش از 9 ميليارد دلار در سال درآمد دارد و اين تازه بخشي از دنياي بزرگ تجارت سرگرمي است. 
براي سال‌هاي دور: فكر مي‌كنم بايد روي سخنم با برنامه ريزاني باشد كه تصميم‌گيري براي آنها آسان‌تر است از نوشتن اين مطلب براي من: اگر آن حس خوب كودكانه برايتان جذابيتي ندارد، به درآمد سينماهاي آمريكا و تصوير آلمان بعد از جام جهاني فكر كنيد
منابع:- تاريخ تحليلي سينماي جهان / انتشارات فارابي / 1377 
        - سايت اينترنتي انجمن ملي سينماداران آمريكا 

۲۷ تیر ۱۳۸۹

بند ناف ما

وقتي دوست داري كارگردان شوي مي تواني همينطور كه زندگي ات را مي كني رفتار آدم ها را كات بزني به يكديگر و فيلم بسازي براي خودت. مثلاً اين دوست ما كه هر روز زنش براي هر چيز كوچكي زنگ مي زند و نظرش را مي پرسد كات بخورد به آن دختر شيطان فاميل ما كه هيچ كدام به پاي شيطنتش نمي رسيديم و از وقتي ازدواج كرده براي هر چيز كوچكي زنگ مي زند به آقاي شوهر كه آقا فلان ميشه بچه بره پارك بازي كنه؟ يا هر چي. حتي خلاق تر باشي مي تواني شخصيت هايت را بيشتر كني و آن دوست آزادانديش ترت را هم بياوري كه كار روزانه اش را خودش انجام مي دهد ولي احساسش را آويزانِ پسر كرده و حال ِبد اين روزهايش را از اين مي بيند كه ديگر او احساسش را «حمايت» نمي كند كه نكته اصلي همين جاست: حمايت.
حالا چون كارگردان خوبي هستي و مي داني كه نبايد زود قضاوت كني و خودت سرد و گرم چشيده اي، آن سوي ماجرا را هم مي داني كه آدمي نشسته كه از روز اول خودش خواسته كه «مامان» باشد. كه دلش براي لحظه هاي افسردگي يارش «سوخته». كه دلسوزي خاله خرسانه اش امروز را به بار آورده. كه جايي ديگر زورش نمي رسد كه اين همه بار را به دوش بكشد و صاف توي چشم هاي يارش زل مي زند و التماس را هم مي بيند و كاري نمي كند.
حالا آقاي كارگردان چرا از آن زندگي آب-دوغ-خياريِ آقا فلان ميشه بچه بره پارك؟ رسيدي به اين نوع پيچيده روابط، خودت مي داني. كه حالا كه فراغتي حاصل كردي و نه سوژه كه كارگردان شدي و از بيرون نگاه مي كني به آدم ها، مي بيني كه روزي تو هم «مامان» بودي و عاقبت يا ول مي شوي يا ولت مي كنند. انگار فيلم درباره ي خودت شد!

۲۲ تیر ۱۳۸۹

من دروغ مي گويم

چطور حرف این سرخپوست را باور میکنید؟ شاید او نه یک سرخپوست تنها، که تنها یک سرخپوست نویسنده است. که فقط خوب می نویسد.

دوستی شبی به من گفت: "از هر کس که خوب می نویسد، می ترسم. آنهایی که خوب می نویسند، خوبتر از آن فریب می دهند". 
مرضيه تو كامنت هاي پست قبلي به حرفي اشاره كرد كه من رو چند روزه درگير كرده. اين حرف رو يك بار هم تو كامنت براي رعنا نوشتم. به اين فكر مي كنم كه تصويري كه از من تو نوشته ها هست با تصوير واقعي ام چقدر فرق مي كنه؟ اين حرف تكراري شده ولي هنوز سوءتفاهم درست مي كنه.  
به ياد خودم مي آرم كه پيش از اين هم از كسي شنيده بودم كه «نامه هات رو از خودت بيشتر دوست دارم». از خودم مي پرسم براي چي مي نويسم؟ چرا آرشيو وبلاگ من از 2006 تا 2010 خاليه؟ چون اين مدت رو يه رابطه پر كرده؟ كه نيازي به نوشتن نداشتم؟ حالا كه بعد از زندان و پايان اون رابطه، به توجه، به گفتن نياز دارم باز دارم مي نويسم؟  آيا با همه اين گنده گويي هايي كه نمونه اش جمله اي كه مرضيه از من نقل كرده، در پسِ پسِ ناخودآگاهم يك دروغگو نشسته؟ كه در اين سال ها ياد گرفته چطور فريب بده؟ آره. اين يه اعتراف ساده ست.
اين كه مرضيه مي دونه اين حرف رو، نه از شناخت خيلي طولاني و عميق كه از هوشش مي آد و يك چيز ديگه: لحظات ساده زندگي. اين كه بدون ويرايش، با همون تصاويري كه تدوينگرهاي فيلم به اون «راش اوتي» يا تصاوير زائد مي گن، كسي رو ببيني. الان كه دارم اين پست رو مي نويسم، گاهي دست مي كشم فكر مي كنم و دوباره مي نويسم و اين يعني ويراستاري. يعني دور ريختن زوائد. 
اين جا چندان خواننده اي نداره ولي براي همون چند نفر بايد بگم كه مسير نويسنده و نوشته رو برعكس طي نكنيد، من اينجا دارم دروغ مي گم.


رونوشت به بيننده هاي فيلم هام و هركسي كه تصويري جز منِ روزمره هام داره.
پ ن: مرضيه بعداً توضيح داد كه منظورش اين نبوده ولي من خودم رو بهتر از اون مي شناسم!

۱۸ تیر ۱۳۸۹

در اعماق

احساس می کنم تمام تلاش بشر از ابتدا تا به حال این بوده که تو وضعیتی که الان من دارم قرار نگیرن. فکر می کنم اینجا آخرین نقطه ایه که آدمها از این غار جرأت دارن برن. یاد یکی از کتاب های ژول ورن می افتم که بچگی می خوندم -فکر کنم هزار فرسنگ زیر دریا- که آدم ها هر لحظه به عمق بیشتری از دنیای ناشناخته ای قدم می گذاشتند و معلوم نبود قدم بعدی هلاکت خواهد بود یا نجات. اینکه آدم ها کار می کنند، سعی می کنند تصویر خوبی از خودشون برای دیگران بسازند، اینکه خانواده تشکیل می دن یا مدل های جدیدترش سطح روابط رو خیلی وسیع می کنند. اینکه همیشه پا جای مطمئن می گذارن و پل های پشت سر خودشون رو سالم نگه می دارن برای اینه که به این سطح ترسناک از تنهایی نرسند. برای اینکه به امروز من، دقیقاً امروز من نرسند. من باید مثل بقیه باشم، جرأت جلوتر رفتن ندارم.

۱۴ تیر ۱۳۸۹

سقوط آزاد

ديديد اين زن و شوهرهايي كه از هم جدا مي شن تا يه مدتي كليد خونه هنوز دست دختره مي مونه. بعد پسره نمي دونه ازش بگيره يا نه؟ كه يه روزايي رو تو ذهنت مي سازي از آينده كه داري زندگي ات رو مي كني و يه باره در باز مي شه و دختره سرش رو مي ندازه پايين ميره يه چيزي كه جا گذاشته برمي داره و محل سگم بت نمي ذاره و ميره و ريده مي شه به سه ماه ريكاوري ات. و از اون ور يه شب، فقط تصور يه شب كه يه نفر در مي زنه و مي بيني كنار در تكيه داده و آروم مي گه تنهايي؟ و تو مي ري كنار كه بياد تو، نمي ذاره اون كليد لعنتي رو ازش پس بگيري. حتي اگه خودش بخواد. حتي اگه خيال اون شب از ناممكن هم احمقانه ترباشه.
حالا كليد حال من حس من روز و شب من دست يه نفره نمي دونم چه گهي بخورم. كافيه نود درجه بچرخونش و زير و روت كنه. خسته شدم. نه مي تونم بگم عزيز من براي هميشه بي خيال من شو نه مي تونم اينجوري ادامه بدم.
خوب اين ضعفه؟ دوست داشتنه؟ چه كوفتيه؟ اصلا انگار دوست داري بزنه تو سرت! فكر كنم آدما از همين جا فتيش مياد سراغشون! كه بياد زندگي ات رو به هم بريزه و بره، تازه درو پشت سرش نبنده و تو زبون تو اون دهن كوفتي ات نچرخه كه: پدرسگ حداقل درو ببند.
پ ن: دارم اعتراف مي كنم.شايد روزي آني هال خودم رو ساختم. از همين ها. از همين پستي هاي روحم.

۱۳ تیر ۱۳۸۹

از پرسه ها

بعد از ظهر تابستان من. امروز. آیدای نفس عمیقم. منتظر، هدفون در گوش. نه منتظر منصور، منتظر اتوبوس. فکر می کنم با آدمی که آرزو دارد چه کار کنم. با خودم. سر می گردانم. پیرمرد جلوی رویم است. چیزی گفته که من نشنیدم. یک پاز می دهم به موسیقی و خیالات. تکه مقوا و خودکاری می دهد و جمله اش را می گوید. یعنی که بنویس. «این شماره من است خاک می خواهم. خیابان 18 پلاک 28». روی کپه ای خاک می گذارد کنار چاه. چاهکن باز خواهد گشت.


خیابان فاطمی. دختری از دور می آید. روسری به سبک زنان شمالی پشت سر بسته، مانتویی یقه باز. سفیدی سینه اش از دور می آید. سرش را بلند می کند. صورتش سوخته. کامل. پشت سرش زنی با چادر و روبنده و دخترش با چادر و بستنی. چرا هیچ دو عجیبی شبیه هم نیستند؟ جذابیت چرا عجیب است؟


چهارراه زرتشت. پلیس چراغ قرمز را دستی عوض می کند. اگر جای او بودم و دست من بود که سواره برود یا پیاده، نگاه می کردم کدام زیباترند به او راه می دادم. راه می دادم؟ اگر کسی در سواره ها و پیاده ها بیشتر از زیبا بود، راه می دادم؟ نگه اش می داشتم پشت چراغ قرمز و گرمای تابستان؟ تا بیشتر نگاهش کنم؟ اگر عاشقش بودم راه می دادم برود؟ 
یک نفر میان این همه! هنوز به «یک نفر» ایمان ندارم.


کتابفروشی هاشمی. باد کولر گازی. زن اثیری من آن جا جلوی کتاب های ادبیات روسیه ایستاده. آیا این کتابفروشی killing me softly است که مردی قرار است زنی را اغوا کند؟ همزمان با عاشق شدنم به عاشقانه ای که از آن ساخته می شود فکر می کنم. جای دوربین را مشخص می کنم. جا برای خودم و نگاه های دزدانه می گذارم. پاهای کشیده و موهای روی صورت افتاده و لب ها. لب ها. دوربین من می شوم. بدش را می خواهم. که تراویس باشم و پاریس-تگزاس هم باشیم. او پشت شیشه و من نگاهش کنم. 
باید به هم راه بدهیم و برویم.


هدفون در گوشم. آهنگ هایی از فولدر others. فولدر سینگل ها. تنهاهای دوست داشتنی. به «یک نفر» فکر می کنم.

۱۲ تیر ۱۳۸۹

فوتبال در سینما

امروز رفتیم سینما بازی آرژانتین - آلمان رو روی پرده تماشا کردیم. با اینکه طرفدار هیچکدوم نبودم صدام هنوز گرفته! بچه هایی که با هم رفته بودیم آرژانتینی بودند و منم قرار شد آرژانتین رو تشویق کنم. خودم مارادونا رو دوست داشتم ولی تیم امسالش رو نه. شاید خودش یا باتیستوتا بودن بهتر بود. داشتم با آخرین ظرفیت حنجره ام تشویقشون می کردم و تو دلم داشتم از بازی بی نظیر آلمان ها لذت می بردم. بازی فوق العاده ای بود.
حالا می تونم بگم بعد از استادیوم بهترین نوع تماشای فوتبال سینماست. نقطه ضعفش فقط حضور دخترها بود. این نشون داد که مخالفت من و علما با حضور بانوان تو استادیوم ها بی دلیل نبوده. عزیزان دلم که مثل همه جاهای دیگه ای که میرن، از استخر گرفته تا کوه و اسکی و مهمونی و ختنه سرون و خرید و مراسم ختم با make up کامل و لباس مهمونی اومده بودن و پاپ کورن می خوردن و هی از دوست پسرای بدبختشون سوال هایی درباره بدیهیات می پرسیدند و بدتر از همه اینکه ما موقع دیدن فوتبال هم باید ادب رو رعایت می کردیم. امیدوارم هیچ وقت تو استادیوم نبینیم شون.
دیدن لئو دی کاپریوی عزیز و سرکار خانم چارلیز ترون روی پرده سینما هیجان انگیز بود. در مورد دومی بی اختیار من و ایمان همدیگه رو بغل کردیم!
ضایع شدن مزدک میرزایی در دوستی خاله خرسه اش با مسی از لذت های دیگه امروز بود.


با فونت کوچک تر می نویسم، برای خودم می نویسم تا باز کسی نیاد بگه تو چرا یادت نمی ره. تو زندان، شیرینی برد و تلخی باخت تیمت اندازه پرده سینما بزرگ تر میشه. به فکرشون ام. کاش غمشون به من منتقل بشه.