۰۷ مرداد ۱۴۰۰

تو رو خدا احساساتی نشو

خیلی جوان که بودم رفته بودم سفر و برای دوست‌دختر اون زمانم نامه‌ای نوشتم و وقتی برگشتم گفت نامه‌ام رو از خودم بیشتر دوست داره و همیشه براش نامه بنویسم. من هم هروقت می‌دیدم خودم زیاد براش جالب نیستم براش نامه می‌نوشتم. یه روز که رفته بودم پیشش چشمم افتاد به سطل آشغالش و دستخط خودم رو روی کاغذ پاره‌ها شناختم. گفتم این نامه‌ی من نیست؟ گفت چرا. گفتم نامه‌ام رو پاره کردی ریختی دور؟ گفت آره دیگه خوندمش. خیلی برام عجیب بود. بعدتر فهمیدم اون هیچی رو محض خاطره نگه نمی‌داره. هر چیزی که همون موقع براش کاربرد داره نگه می‌داره و بقیه رو می‌ندازه دور. من برعکس بودم. هر چیز کوچکی از هر کسی بم می‌رسید نگه می‌داشتم. حتی کاغذکادوها رو هم نگه می‌داشتم. ایمیل‌ها، عکس‌ها، چت‌ها، همه رو نگه داشته‌م. هیچوقت هم به هیچکدوم رجوع نکرده‌م. کم‌کم این همه چیز مایه‌ی ترس من شدند. که نکنه دستگیر بشم اینا دست اونا بیفته. یا بمیرم و دست همه بیفته. پارسال که داشتم با هواپیما از اهواز برمی‌گشتم فکر کردم الان بهترین موقع برای مردنه. چون لپتاپ و همه‌ی هاردهام و گوشیم همراهمه و همه نابود میشن. این چند سال وقتی به مردن فکر می‌کنم اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که پسوردهام رو به کسی بدم؟ اگه آره به کی؟ و اگه نه همه‌ی اون عشقا زمزمه‌ها زندگیا هیچ؟ 

و بعد فکر می‌کنم من چقدر علاقه‌ام به بابام رو از این دارم که خیلی کم ازش عکس دارم و فیلم و صدایی هم ازش ندارم؟ این که به شدت از خاطره‌اش تو ذهنم مراقبت می‌کنم. و بعد دیدم که الان هم هر کس رو بیشتر دوست دارم کمتر به عکس‌ها و چت‌هاش رجوع می‌کنم. انگار نمی‌خوام حافظه‌ام رو راجع به اون آدم تنبل کنم. 

این چند روز که داشتم اتاقم رو خلوت می‌کردم و سعی کردم بی‌رحمانه همه‌ی خاطرات رو از خودم دور کنم فکر کردم یه چیز دیگه هم هست که منو وادار می‌کنه چیزها رو نگه دارم. این که اون چیز جزئی از اون آدمه و مال من نیست. مثل یه سفارت‌خونه که جزئی از خاکِ کشورِ سفیر محسوب میشه. همه‌ی این فکرها مال زمان معموله. وقتی که بادهای بی‌احساسی می‌وزن میگم چه اهمیتی داره. بریز بره. ولی هنوز شجاعت یا سادگی اون دوست‌دخترم رو ندارم. 

این پنج شش سالی که موبایل درست‌درمون دارم کلی عکس از خودم گرفته‌م. حداقل ماهی یه عکس. تو یه فیلم هم بعنوان سیاهی لشگر بودم که حتی اگه پاز کنی هم نمی‌تونی منو تشخیص بدی. صدام هم تو یه فیلم دیگه‌س که انقدر افکت روشه که بعیده کسی بشناسه. اینا چیزاییه که از من می‌مونه. هر چند برای کسی که هر روز صبح که بیدار شده از روز قبلش پشیمون بوده یعنی معادل یک عمر پشیمونی. بجز چند روزی. چند روزی که با زحمت ازشون محافظت می‌کنم و سوال من از این زندگی فقط اینه که اون چند روز چی میشه؟

۰۲ مرداد ۱۴۰۰

تو آب چشمه شستم عشق قدیمی‌ام رو

 بچه که بودم تو قلعه‌حسن‌خان به قول داریوش «کوچه‌ی قدیمی ما کوچه‌ی بن‌بست» بود. و کوچه‌ی بن بست باعث نزدیکی روابط میشه. ما بچه‌ها یه‌سره تو کوچه بازی می‌کردیم بدون اینکه نگران رد شدن ماشین و موتور باشیم. تنها نگرانی ما این بود که توپ‌مون بیافته تو حیاط ایران‌خانم که شبیه ژاله علو تو روزی روزگاری بود و نه تنها ما که آقای شهبازی شوهرش هم ازش می‌ترسید و نه تنها توپ‌مون رو پاره می‌کرد بلکه بعد از چند ساعت بازی، ایران‌خانم می‌اومد شلنگ آب رو می‌گرفت به کوچه که ما بازی رو تموم کنیم. یه روز که داشتیم بازی می‌کردیم آقای شهبازی از سر کوچه با یه گونی روی کول‌اش اومد و ما نگاه‌مون به آقای شهبازی بود که همه می‌گفتن «گوش‌هاش مثل آینه بغل مینی‌بوسه» و واقعا بزرگترین گوش‌هایی بود که تا الان دیدم. منتظر بودیم آقای شهبازی داد و بیداد کنه ولی وقتی رسید گونی رو باز کرد و کلی مجله از توش درآورد و به هر کدوم از ما یه مجله داد. به من یه دانستنیها رسید. همه بازی رو ول کردیم و مجله‌هامون رو نگاه کردیم. یک بار دیگه هم یه مجله دانشمند به من رسید. نمیشه گفت یه مجله زندگی منو زیر و رو کرد ولی تمام مطالبش رو یادمه و همینکه الان یادمه و دارم درباره‌اش حرف می‌زنم یعنی خیلی برام جالب بوده مخصوصا از دست اون آدم بدعنق. 

حالا اینا یادم اومده چون دارم هر چی دارم و ندارم رو رد می‌کنم بره. کتابهام رو فروختم، مجله‌ها رو کوه کردم که کیلویی بفروشم و دی‌وی‌دی فیلم‌ها رو که چند ساله که دیگه به دردم نمی‌خوره رو می‌خوام بذارم دم در. ولی دستم به فروختن کیلویی و دم در گذاشتن نمیره. فکر می‌کنم اینا همه شخصیت منو شکل دادن. کتاب‌ها دردش کمتر بود چون فکر کردم داره میره دست آدمای دیگه ولی این فیلم‌ها و مجله‌ها «آشغال» نیستن. حالا مطمئن هم نیستم که کتاب و مجله و فیلم برای انسان مفید باشه، چه بسا زندگی منو از جهات زیادی تباه کرده ولی من خودم مستعد تباهی‌ام. شاید به درد آدمای دیگه‌ای بخوره. اگه ماشین داشتم مثل امام علی می‌رفتم شبانه پخش‌شون می‌کردم تو شهر! 

مادرم خوشحاله که من دارم زار و زندگیم رو رد می‌کنم بره. چون همیشه به نظرش اینا مایه‌ی بدبختی من بودن. همه‌ی پول‌هام و وقت و روانم تو این سال‌ها رفته پای اینا. تهشم چی؟ کل کتاب‌ها شد شش میلیون و پونصد! اندازه‌ی حقوق یه ماه یه کارمند. اون کتاب‌های عزیز. چند روز پیش عید قربان بود مادرم اومد تو اتاقم یه نگاهی به کارتن کتاب‌ها انداخت گفت: «روز قربان اسماعیل‌هات رو قربانی کردی بالاخره». دیدم راست میگه و از جهتی هم ریدم تو این زندگی که اسماعیل‌های من اینان. البته اسماعیل اصلی‌م لپتاپ و موبایلمه. شایدم خوبه که وابستگی و دلبستگی دیگه‌ای ندارم. حالا دیگه واقعا زندگیم یه کوله شده. به قول سوته‌دلان «نجیبم که زندگیم همین یه بقچه‌اس»! نبابا من و نجابت؟ مادرم بیشتر باید نگران باشه. کسی که دست از تعلقاتش می‌شوره یه معنی بیشتر نداره. به قول اون دوستمون اُخروی شده. 

صبح وانت اومد کتاب‌ها رو برد. من هن‌و‌هن‌ام درومد از بردن کارتن‌ها. بعد نشستم تتلو گوش دادم ته آهنگش گفت: «جوری رفتار کن که برات عزیزی باقی نمونه». گفتم آره محض حفظ غرور هم که شده باید بگیم "من" کاری کردم که عزیزی باقی نمونه. عجب بابا عجب.

۲۹ تیر ۱۴۰۰

نیاز به کتک زدن و کتک خوردن

یه روز تو کوچه داشتم با دوچرخه میرفتم که یه بچه‌ی دیگه با دوچرخه اومد کنارم و گفت تو از تهران اومدی؟ گفتم آره و تا گفتم آره یه لگد زد به دوچرخهام و من خوردم زمین و رفت. هشت سالم بود. بعد از مردن بابام رفته بودیم اهواز که با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی کنیم. تو یکی از محله‌های فقیر اهواز. همون ماه‌های اول، خانواده برای من یه دوچرخه خرید که از افسردگی مردن بابام بیرون بیام. ولی از دوچرخه و قیافه و لهجه‌ام معلوم بود که مال اونجا نیستم. بیلبیلک‌های رنگی از دسته‌ی دوچرخه آویزون بود و خودم هم هنوز سیاه نشده بودم. رفتم خونه و بیلبیلک‌ها و هر چیز رنگی‌پنگی بود از دوچرخه‌ام کندم. چند روز بعد که داشتم از مدرسه برمی‌گشتم چند تا بچه‌عرب کنار خیابون نشسته بودند. تا من بهشون رسیدم یکی‌شون کتاب عربی لوله شده‌اش رو پرت کرد خورد به پای من. بلند شد گفت کتاب منو شوت می‌کنی؟ و شروع کرد با مشت زدن. تا قبل از اون من نه تنها دعوا نکرده بودم بلکه دعوا هم ندیده بودم. خیلی برای اون فضا سوسول بودم. اون روزها هر روز کتک می‌خوردم.

من خشمم رو موقع فوتبال بازی کردن کشف کردم. تو اهواز ما بی‌وقفه فوتبال بازی می‌کردیم. اگر مدرسه می‌رفتیم بعدازظهرها و اگر نمی‌رفتیم صبح و بعدازظهر. من دفاع می‌ایستادم و اونجا بود که فهمیدم چقدر زدن دیگران کیف داره. هر چی از خودم بزرگتر بودند زدنشون بیشتر کیف داشت. هنوز هم فکر می‌کنم آدم‌ها رو موقع بازی بهتر میشه شناخت. چه بازی رودررو چه حتی موقع بازی کامپیوتری. برای همین هر چی بزرگتر شدم کمتر تو بازی‌ها شرکت کردم چون نمی‌خواستم کسی منو بشناسه!

اونجا همه ما رو از "بچه‌عرب"ها می‌ترسوندند. هم زورشون بیشتر بود هم کله‌خرتر بودند. یه روز که با دوچرخه رفته بودم سه تا سوسیس از بقالی بخرم، تو راه برگشت یه بچه‌عربی که جلوی خونه‌شون آب می‌پاشید شلنگ رو گرفت طرفم و خیسم کرد. ایستادم و اون فرار کرد رفت تو خونه. خوشم اومد که ازم ترسیده بود. دوییدم دنبالش تو خونه‌شون. رسیدم داخل دیدم همه‌ی خونواده‌ی پرجمعیتش دارن به من نگاه می‌کنن. مادرش گفت چکار کرده؟ گفتم می‌بینی که خیسم کرده. گفت بزنش! منم که هنوز یه دستم سوسیس بود یه مشت به بچهه زدم و افتاد زمین و افتادم روش و زدمش. بقیه هیچ واکنشی نشون نمی‌دادن. اومدم بیرون و سوار دوچرخه شدم و رفتم. 

بعد فهمیدم که کسی تو اون محله الکی پشت کسی درنمیاد. حتی برادر پشت برادر. چون باید خودش بتونه از عهده‌ی خودش بربیاد. این بود که با خیال راحت با هر کسی که حرفم می‌شد دعوا می‌کردم. به خودم قول داده بودم تمام بچه‌های کوچه رو بزنم. تلافی کتک‌هایی که خورده بودم. یادمه وقتی کله‌ی یکیشون رو کرده بودم توی جوب و می‌خواستم مجبورش کنم از جوب بخوره فکر می‌کردم اینم آخریش! همه رو حداقل یه بار زده بودم.

من با نفرت از اهواز بیرون اومدم. وقتی می‌اومدیم تهران فکر می‌کردم دیگه به اونجا برنمی‌گردم. اون روزهای نوجوونی که عاشق تئاتر و سینما و کتاب خوندن و البته فعالیت سیاسی شده بودم فکر می‌کردم اهواز هیچکدوم از اینا رو نداره. حالا بعد از سالها فکر می‌کنم شخصیت من تو اهواز ساخته شده. حالا که همه چی برام بی‌معنی شده فکر می‌کنم من به اون طبیعت وحشی نیاز دارم تا دوباره غرایزم برگرده. باید زمین انقدر داغ باشه که نتونی یه جا وایسی. باید زورت رو حفظ کنی چون هر لحظه ممکنه دعوات بشه. باید کار کنی که پول دربیاری که درست موقعی که گاری یخ‌دربهشت از کوچه‌تون رد میشه پول داشته باشی یه دونه بخری. انقدر هوا داغ باشه که عاشق صدای کولر گازی بشی. نیاز به بی‌رحمی دارم و چند نفر برای کتک‌کاری.

۲۰ تیر ۱۴۰۰

 آفتاب تیز میزنه تو چشمم و ابروهام رو تو هم میکشم که بتونم نگاهش کنم و میگه اینجوری که ابروهاتو تو هم میکنی زشت میشی مثل دالتونها میشی و کسی هم نمیخواد با دالتونها دوست بشه و میره. بعد من روی مبل یه خونهای بیدار میشم. یادم نمیاد بخاطر اون حرفش بوده یا بخاطر آفتاب بوده که از حال رفتم یا اصلا منطق خواب اینه که یهو از یه جایی بپرم یه جای دیگه. زندگی‌م به خواب‌هام منتقل شده. بدون اینکه طرف روحش هم خبر داشته باشه هر شب خوابش رو می‌بینم و خوابم ادامه‌ی شب پیشه و بعد از چند هفته که روزهای خوب رو خواب می‌دیدم حالا رسیده به روزهای بد. به نظرم جدا از دوران تکامل انسان در طی قرن‌ها، من خودم هم دوران تکامل داشته‌ام و اگه تکاملی به قضیه نگاه کنیم این خواب‌ها نتیجه‌ی ترس من از ارتباط با بقیه‌اس. همه چیز کم کم منتقل شده به خواب. بی‌ضرر و سرگرم‌کننده. نه لطفش رو جدی می‌گیری که از نبودنش عزا بگیری نه قهرش واقعیه که زندگیت رو پریشون کنه. مثل اینکه تمام دوران تکاملم تو این خلاصه شده که: از عواقب چیزها می‌ترسم.