۰۳ دی ۱۳۹۱

تبدیل شدن به ذرات ریز زمان

سرناظر اومد و با عتاب به مرد میانسال کم حرفی تو اتاق گفت «پاشو همّه لباس‌ ها و ملافه‌ هاتو بریز تو یه کیسه زباله خودت هم برو حمام، پاشو ببینم». هم‌ اتاقی بودیم ولی صداش رو نشنیده بودم. خجالت زده زیر چشمی به بچه ها نگاه کرد، آروم وسایلش رو جمع کرد و رفت. بچه‌ها گفتن بدنش گِبِل زده. تو زندان به شپش می‌ گفتن گِبِل. وقتی برگشت بدن لخت و لاغرش که بیشتر از سنش پیر شده بود از خارش های زیاد قرمز قرمز بود. مثل یه یهودی جلوی ارتش نازی به خودش جمع شده بود. تا وقتی آزاد شد همه ازش دوری می کردن. حتی روی تختش غذا می خورد نه پیش ما پای سفره. یه بار هم زمان انفرادی به همین بهونه همه مون رو کچل کرده بودن. همه رو با چشم بند آورده بودن تو هواخوری زیر آفتاب تابستون رو به دیوار. گفتند تو یکی از سلول ها شپش بوده. سلول مهدی غول. یک نصف روز ما توی هواخوری موندیم و مقاومت کردیم. نه برای این که از کچل کردن بدمون میومد یا برامون توهین محسوب می شد، که می شد، بیشتر برای اینکه تو هوای آزاد و کنار هم بودیم. نزدیک ظهر دیگه مجبور شدن ماسک بذارن و چشم بند ما رو بردارن. به یکی شون گفتم چه کاریه ماسک گذاشتید؟ گفت یه روز ممکنه تو کوچه ای بازاری همدیگه رو ببینیم و شما خجالت بکشید. با بچه ها به حرفش خندیدیم و این عصبانیش کرد. بی سیم زد که اجازه تنبیه بدنی یا یه کلمه ای شبیه اینو بگیره. شاید هم تأدیب؟ خلاصه کلمه‌ی اتوکشیده ای بود. گفتم ما رو از چه چیزایی می ترسونی. تنبیه؟! برای ما یه بازی بود برای گذران وقت و برای اونها هم شپش بهونه بود. ولی معلوم نشد چرا اکبر که از صبح ساکت بود آخر سر قاطی کرد و انقدر وحشی شد که به حرف ما هم گوش نمی کرد و با دست بند و پابند مثل گوسفندی که بخوان پشماشو بچینن موهاشو زدن. هیچ وقت هم نگفت چرا اون روز اونجوری کرد. فرداش فهمیدیم که کچل کردن برای دادگاه علنی بوده و اینکه شکل تحقیر آمیزی داشته باشیم. سر درآوردن از نوع بیماریشون کار سختی بود. تا جایی که من فهمیدم یه قانون تو زندان همیشه رعایت میشه، شما هیچ وقت نمی تونید اقدام بعدی زندان رو حدس بزنید. همیشه معلقید و این جزئی از آزار شماست.

۲۱ آذر ۱۳۹۱

رد کردن یا رد شدن؟

خیلی وقتها تو زندگی شده که به خودم گفتم این لحظه یادت نره. این جمله یادت بمونه. بخش زیادی از حافظه من شامل همین چیزهاست. شیدای فیلمها بودم و دوست داشتم منم داستان خودم رو داشته باشم. اینجور فکر کردن نجات بخش بود. می شد باش لحظات سخت رو گذروند و آسیب کمتری دید. نگه داشتن این همه تصویر دستور مغزی بود که امیدوار بود. امیدوار بود که فُرم این زندگی دو پاره است. پاره اول لابد رنج و سرخوشی است و پاره دوم روایتش. پیله و پروانه. تمرین و مدال طلا. وگرنه برای چی زندگی می کنم؟ وقتی چراغ خاموش بشه من به تاریکی میرم و هیچ. حالا هیچ امیدی نیست. آدم قبلی خودم روی دستم مانده. من روی بیشتر از این سن و سال حساب نکرده بودم. افق ندارم. پسری هم ندارم که مثل پدر گاوخونی به خواب پسرم برم و هی حرف بزنم و سرش را بخورم. شاید همین جا هر چه نگه داشته ام بنویسم. نه برای خوانده شدن، برای خلاص شدن، خالی شدن. مثل عروسی که برایش عروسی نگرفته اند و ته ذهنش حسرت لباس عروس به دلش مانده و روزی می رود آتلیه با لباس عروس عکس می گیرد که یعنی مثلن عروسی.