۲۶ تیر ۱۴۰۱

 مدتیه خواب می‌بینم بابام زنده‌اس. هیچوقت نمرده. تمام این سی سال جای دیگه‌ای داشته زندگی می‌کرده و فقط نمی‌خواسته کسی رو داشته باشه. دلش می‌خواسته تنها باشه.

۱۲ تیر ۱۴۰۱

بخارِ خون

 دستت رو ببر توی شکمم. هم بزن. جوری که نعره بزنم از درد. داد بزنم از خوشحالی ناشی از درد. از اشک‌هایی که از درد. دستت رو ببر و قلبم رو با ناخنت چنگ بزن. که خون گرم تا آرنجت رو گرم کنه. دستت رو ببر توی بدنم و همه چی رو بیرون بکش.