۲۶ بهمن ۱۴۰۰

اسم رمز: نگاه به آسمان آفتابی*

 امروز تو کافه یه دختره بود که خیلی لاغر و کوچیک بود و من هی فکر می‌کردم یعنی این هم همون سیم‌کشی بقیه رو داره؟ چطور تو همچین بدن ظریفی همه چی هست. معده و چند متر روده و قلب و شُش و اینا. بعد یهو یه خاطره‌ی فراموش شده رو به یاد آوردم. اینکه بچه که بودم تو اهواز از مدرسه که تعطیل می‌شدیم با چند تا از دوستام می‌رفتیم یه خرابه‌ای که خودمون کشف کرده بودیم که ته خرابه یه درخت بود که اطرافش پر از سنجاقک بود. تصویرش الان مثل انیمیشن می‌مونه. من متخصص زدن حشرات با کش بودم. یه کش ساده‌ی ده پونزده سانتی داشتم و مگس و زنبور رو روی سطوح و سنجاقک رو روی هوا می‌زدم. یه روز یه سنجاقک رو زدم و برداشتم نگاهش کردم. چیزی که تو کافه یادم اومد حیرتم از دیدن سنجاقکه بود. چشم‌های بزرگ و بدن خیلی خیلی باریک و بال‌های ظریفی داشت و من هر تلاشی برای نگه داشتنش می‌کردم باعث آسیب بهش می‌شد. مثل نوزاد که از ظرافت زیاد ترسناک میشه. من هنوز هم هر روز از باریکی موبایلم تعجب می‌کنم که چطور تو همین یه ذره جا انقدر توانایی کار گذاشته شده. بعضی وقت‌ها انقدر این حال حیرت رو دوست دارم که دوست ندارم زیاد بدونم. می‌دونم که زیادتر فهمیدن حیرت رو بیشتر می‌کنه و کیفیتش رو بیشتر می‌کنه ولی حال عوامانه هم یه لذتی داره. البته دارم چرت میگم. خلاصه دلم خواست به دختره بگم تا حالا امتحان کردی؟ شاید بتونی پرواز کنی. یه بال بزن شاید شد.

* از فیلم مومیایی سه

۱۲ بهمن ۱۴۰۰

کاش کسی منو می‌خرید

ساعت هشت و نیم شب صدای اخبار تلویزیون طاقتم رو تموم کرد و کتابم رو برداشتم که برم کافه بشینم. تو راه هی فکر می‌کردم چرا باید برای یه چایی سی تومن پول بدم چون تو خونه تلویزیون کثافت خاموش نمیشه؟ بعد فکر کردم خب من که پول اجاره کردن خونه ندارم عوضش می‌تونم یه صندلی تو یه جای گرم رو سی هزار تومن کرایه کنم. خیالم راحت شد و یه ربع به نُه رسیدم به ویکافه‌ی فلسطین. خوبی این کافه اینه که وقتی تنهایی می‌تونی روی کانتری که رو به پیاده‌رو قرار داره بشینی. چون تو اغلب کافه‌ها جایی برای آدم تنها نیست و به عوض یه میز دراز به نام میز اجتماعی بت میدن که با آدم‌های تنهای دیگه دورش بشینی. من اگر می‌خواستم با کس دیگه‌ای سر یه میز بشینم با یه آشنا می‌نشستم! خلاصه وارد کافه شدم و دیدم برعکس اغلب اوقات کافه تقریبا خالیه. حدس زدم که بخاطر کرونا مجبورشون کردن که زودتر تعطیل کنن. پرسیدم گفتند که تا نُه و نیم بازند. یعنی چهل و پنج دقیقه‌ی دیگه. فکر کردم جهنم چهل و پنج دقیقه هم چهل و پنج دقیقه‌اس. کتابم رو درآوردم و یه چایی سفارش دادم. آشفته‌حالان بیداربخت رو می‌خوندم و طبق معمول ساعدی نیاز به زمان زیادی نداره تا تو رو از دنیا جدا کنه. داستانِ «بازی تمام شد». داستان دو تا پسربچه‌ی فقیر در آلونک‌هایی اطراف شهر. کمی گذشت و چایی را آوردند و سه تا پسربچه‌ای که پشت چراغ قرمز فلسطین کار می‌کردند آمده بودند روبروی من اونطرف شیشه تو پیاده‌رو در حال شمردن پول‌هایشان بودند. برق چشم‌هاشون رو می‌شد از دیدن پول‌ها دید. من زیر چشمی همراه اونا پول‌ها رو می‌شمردم تا ببینم من پولدارترم یا اونا. بعد فکر کردم چه قیاس احمقانه‌ایه تو تو سن اینا کار نمی‌کردی اونم تو این سرما و تازه معلومه که این پول‌ها به خودشون نمی‌رسه. من اینورِ شیشه انگار تو ویترین نشسته بودم. دوباره مشغول خوندن کتاب شدم. یکی از پسربچه‌های توی داستان از باباش کتک سختی خورده بود و داشت به پدرش فحش خواهر مادر می‌داد و از دوستش می‌خواست شب با همدیگه باباهه رو بزنن. یه باره یکی گفت اینا رو بردارم؟ دو متر از جام پریدم دیدم از کارگرهای کافه‌اس اومده لیوان چایی رو ببره. گفتم نه هنوز تموم نکردم و بعد به ساعت نگاه کردم که تازه نُه و ربع بود و گفتم کونگشادها گفته بودند نُه و نیم کافه رو می‌بندن و حالا یه ربع زودتر می‌خوان لیوان چایی رو تموم نشده بردارن ببرن که زودتر ببندن. دوباره مشغول کتاب شدم و جایی که شب شده و دو تا پسرها می‌ریزن سر باباهه و در نهایت یه لگد حواله‌ی تخم باباهه می‌کنن و فرار می‌کنن. دوباره با صدای ضربه‌ای به شیشه‌ی روبروم از جا پریدم دیدم یکی از اون بچه‌هاست و داره با اشاره میگه ساعت چنده؟ گفتم نُه. گفت چی؟ با دست عدد نُه رو نشون دادم با سر تشکر کرد و رفت و با صدای خرخری کرکره‌ی برقی کافه پایین اومد و جلوی دید من به پیاده‌رو رو گرفت. عصبانی شدم. بلند شدم و چایی رو حساب کردم و رفتم بیرون. فکر کردم اگه الان تابستون بود حداقل می‌شد بیرون نشست. تمام مغازه‌ها داشتند می‌بستند. نمی‌خواستم برم خونه. رفتم به سمت فروشگاه رفاه جمهوری و دیدم که خوشبختانه بازه. از دربون پرسیدم فروشگاه تا چه ساعتی بازه؟ گفت یازده. عاشق گشتن تو این فروشگاه‌های بزرگم. نیم ساعتی تو فروشگاه رفاه گشتم و یه بیسکویت پتی‌بور خریدم و بیرون رفتم. ساعت ده بود و دیگه حال راه رفتن نداشتم. برگشتم خونه. تلویزیون داشت اخبار ساعت ده رو می‌گفت.