۰۷ مرداد ۱۴۰۲

«شاد و شکست‌ناپذیر»

هر کی بم می‌رسه میگه چاق شدی. طبیعیه یه عمر منو لاغر دیده‌ان. هر چی رژیم می‌گیرم تاثیر خاصی نداره. باید ورزش کنم که نمی‌کنم. اگه انقدر بم نمی‌گفتن چاق شدی شاید انقدر حالم از خودم به هم نمی‌خورد. خودم فکر می‌کنم شروع چاق شدنم از همین چند سال پیش بوده. یه تابستونی که هیچی پول نداشتم و دنبال کار می‌گشتم. سر و وضع و زندگیم مثل کارتن‌خواب‌ها شده بود که اتفاقا خیلی هم دوست داشتم. مثل فیلم‌ها همه چی داشت به دقیقه آخر می‌کشید. پولم تموم شده بود، اخطار قطع موبایل برام اومده بود که یه خبر دیدم که فلانی می‌خواد فیلم بسازه. شماره تهیه‌کننده رو از تو اینترنت پیدا کردم و با بدبختی بعد از چند روز تونستم با یه نفر حرف بزنم بگم من می‌خوام فیلمبردار پشت صحنه این فیلم باشم. می‌دونستم فیلمبردار پشت صحنه بیخودترین و پایین‌ترین کار از نظر این حرفه‌ای‌هاست. اولش شماره منو گرفتند گفتند زنگ می‌زنیم. بعد گوشی من یه‌طرفه شد و من اضطراب داشتم که نکنه گوشیم قطع بشه. چند روز بعد دوباره زنگ زدم تا به طرف شماره خونه رو بدم که اگه تلفنم قطع شد به اون زنگ بزنه. طرف اصلا نفهمید من کی‌ام و چرا باید مهم باشه ولی با پوزخندی گفت بگو حالا شماره‌تو. دیگه با پوزخند یارو مطمئن شدم کار رو بم نمیدن یا اصلا یادشون میره. چند وقت بعد زنگ زدند که بیا دفتر ما. دفترشون اون سر تهران بود و من یه قرون پول نداشتم. در حالت عادی من بمیرم این کار رو نمی‌کنم ولی انقدر ذوق داشتم که به دوستم زنگ زدم گفتم می‌تونی به من اندازه‌ی یه بلیت اتوبوس پول قرض بدی؟ اونم گفت چه احمقی هستی و صد تومن به حسابم ریخت و من رفتم دفتر تهیه‌کننده. اونجا که رسیدم دیدم منو خبر کرده‌ان که بگن ما اصلا فیلمبردار پشت صحنه لازم نداریم. گفتم من اصلا پول نمی‌خوام دوست دارم این کار رو بکنم. بعد هم خب اوج استیصال یعنی اوج خلوص و اینا دیدند من واقعا دارم یه حرف راست می‌زنم قبول کردند و بعد هم گفتند ما بالاخره به تو یه دستمزدی هم میدیم. مرحله بعد این بود که دوربین نداشتم! پنج تا از دوستام پول روی هم گذاشتند و یه دوربین خریدند که من بتونم برم این کار رو بکنم. هنوز برام این کاری که کردند یه منطقه‌ی سرسبز و زیبا در خاطراتمه و برای همیشه مدیون‌شونم. خلاصه کار شروع شد و من یکهو خوشبخت شدم. از صبح تا شب هیچ پولی خرج نمی‌کردم. ماشین می‌اومد دنبالم و صبحانه و ناهار بم می‌دادند و کاری که دوست داشتم رو از نزدیک می‌دیدم. نه لازم بود با کسی حرف بزنم نه به کسی جواب پس بدم. یه عنصر آرومی کنار صحنه بودم. هیچوقت هم تا قبل از این از نزدیک پشت صحنه سینمای حرفه‌ای رو ندیده بودم. همه کسانی که پشت صحنه بودند آدم‌های حرفه‌ای سینما بودند و یکسره هم در حال غر زدن. این چه صبحونه‌ایه، سرویس من چرا دیر اومد، این چه غذاییه، پول ما رو چرا نمیدن و از این حرف‌ها. من ولی کاملا یه آدم خوشبخت بودم. سرویس هرچقدر دلش بخواد دیر بیاد، صبحانه هر چه باشه، ناهار هر چه باشه، پول هم که بی‌پول. تو دلم می‌گفتم احمقا دارید غذای مجانی می‌خورید و کاری که دوست دارید می‌کنید چتونه؟ کار روز به روز سخت‌تر شد. رفتیم شهرستان. شب‌کاری تو هوای خیلی خیلی سرد. انقدر سرد که من دستام رو نمی‌تونستم تکون بدم. اولین بار با یه سرمایی مواجه شده بودم که باعث می‌شد مغزم از کار بیفته. هر چی لباس داشتم رو می‌پوشیدم. یعنی سه چهار تا جوراب، دو تا شلوار، سه تا تی‌شرت و یه بافتنی و یه کاپشن به اضافه دستکش و کلاه و شالگردن. همه گروه داشتند دیوونه می‌شدن. هر روز پشت صحنه دعوا بود. گروه گروه آدم‌ها می‌ذاشتن می‌رفتن. من ولی خوشحال و راضی بودم. فیلمبرداری دو برابر برنامه‌ریزی اولیه طول کشیده بود و من فقط دلم می‌خواست فیلم هیچوقت تموم نشه. اواسط فیلمبرداری دیگه اعضای گروه منو شناخته بودند. یه روز یکی‌شون گفت تو انقدر چاق بودی یا چاق شدی؟ من یهو متوجه شدم راست میگه چقدر چاق شدم. خیلی جالب بود که اصلا متوجه نشده بودم. بعد فهمیدم بخاطر غذاهای سر کار بوده. می‌گفتن برای اینکه هزینه‌های فیلم بیاد پایین غذای بی‌کیفیت می‌گیرن و این آدم رو چاق می‌کنه. یهو فهمیدم که چرا همه این حرفه‌ای‌ها همه‌ش غر می‌زدن و غذا نمی‌خوردن یا فقط بخشی از غذا رو می‌خوردن. فیلمبرداری که تموم شد من باز لاغر شدم ولی انگار بدنم یه چیزی رو فهمیده بود. که می‌تونه چاق هم بشه. بعد سر چند تا فیلم دیگه هم رفتم و دیگه فهمیده بودم نباید هر چی بم دادند بخورم! یا بعد از کار می‌رفتم می‌دوییدم که این یکی برای اعضای گروه واقعا عجیب بود چون بعد از فیلمبرداری همه بصورت جنازه می‌رسیدند به هتل. به هر حال به نظرم بدنم از اونجا شروع به انبساط کرد. (این حرف‌ها اصلا علمیه؟) اینکه چرا بعد از مدتی دیگه تو سینما کار نکردم موضوع دیگه‌ایه که نمیشه در موردش حرف زد. ولی بدنم دیگه به چاقی عادت کرده. حتی موقع لباس عوض کردن هم به بدن لخت خودم نگاه نمی‌کنم. همه‌ش میگم برمی‌گردم به همون روزهای لاغری. اصلا به سیس زندگی من نمی‌خوره که چاق باشم. تو این تظاهرات پاییز هم وقتی تو خیابون دنبال ما می‌کردند من نمی‌تونستم مثل سابق بدوم. یه جا یادمه نیروهای گارد حمله کردند ما از تو یه کوچه داشتیم فرار می‌کردیم. مثل مسابقه‌ی دو، همه از کوچه فرار کردند من هنوز وسط کوچه بودم و داشتم نفس‌نفس می‌زدم. تو دلم به یارو گفتم بدو، یکم دیگه بدویی منو گرفتی. ولی شانس آوردم طرف هم ادامه نداد. همونجا وایساد و یه اشک‌آور شلیک کرد. گفتم اشک‌آور اشکالی نداره. اشک‌آور کسی رو نکشته. باید ورزش کنم ولی ورزش همت می‌خواد. من اصلا زندگی‌ای که توش همت بخواد رو نمی‌خوام. همت یعنی یه جای کار از بیخ خرابه و باید زور بزنی درستش کنی. کجای این زندگی می‌ارزه به زور زدن؟ مثل بوکسورها که قبل از رفتن به رینگ مبارزه، رقص پا می‌کنن و مربی بهشون فحش خواهر مادر میده که برو بزن این پدرسگ رو آش و لاش کن و دو تا چک هم تو صورتش می‌زنه که یارو حسابی بالا بیاد و انگیزه بگیره که بره تو رینگ، یکی باید برای هر کاری با من این کارها رو بکنه. «پاشو کثافت پاشو جوجه‌ماشینی برو بقالی اون ماست کیری رو از اون بقال حرومزاده بخر و به همه نشون بده کی استاد خرید از بقالیه.» 

مدتیه که فقط پیرمرد و دریا می‌خونم. با ترجمه‌های مختلف. یه خاصیت عجیبی داره. تو سرم می‌پیچه. از وسط کتاب گاهی باز می‌کنم و می‌خونم چون وسط کتاب یعنی وسط دریا. نمی‌دونم ربط مستقیمش به احوالات من چیه و نمی‌خوام هم بدونم. ولی تو همه ترجمه‌ها توصیف چشم‌های پیرمرد رو یجور ترجمه کرده‌اند: «شاد و شکست‌ناپذیر» و من هر روز با خودم تکرار می‌کنم شاد و شکست‌ناپذیر. چطور ممکنه؟