۱۵ فروردین ۱۳۹۲

در ابتدا کلمه بود، در انتها هم همینطور

مجبور شدم روز سیزده بدر در یک سفر شبه الیزابت‌تاونی برم به ده آباء و اجدادی‌مون. سفر الیزابت‌تاونی یعنی پسر بدبختِ گشادِ قرین به خودکشیِ دور از خانواده‌ای به دلیلی مجبور بشه بره وسط اقوامش و این سفر مثلن یه چیزهایی رو تغییر بده. دلیلی که منو کشوند اونجا این بود که عموم بعد از یک سال و نیم از زندان مرخصی گرفته بود و قرار بود همه برن داهات که ببیننش. عموی من نمونه کامل مدیریه که تو این نظام بزرگ شده و باد کرده و حالا ترکیده. همون آدمی که چهار سال پیش منو بخاطر زندانی که رفتم سرزنش می‌کرد و از حکومت دفاع می‌کرد حالا خودش از عرش به فرش کشیده شده و رفته همونجا که من بودم. دیگه زندگی انقدر قضا و قدری شده که احساس پیر دنیادیده‌ای دارم که وقتی حرف می‌زنه همچین به افق خیره میشه که گرفتگی غروب تو چشاش دیده میشه. می‌خواستم برم ببینم این مدت چقدر روی این آدم اثر گذاشته. خونه شلوغ بود و همه فامیل دورش رو گرفته بودن و عموم با تلاشی رقت انگیز داشت با ذکر ماده و قانون ثابت می‌کرد که بی‌گناهه. خیلی صحنه بدی بود. هیچکس گوش نمی‌کرد و همه اصرار داشتند که بدون شنیدن این حرفها قبولش دارن و مطمئنن که بی‌گناهه. در حالیکه پسرعمه‌ام داشت تو گوشم می‌گفت که همینا چقدر از زندان رفتنش خوشحال شدن و چقدر پشت سرش حرف زدن. می‌خواستم دستش رو بگیرم ببرمش بیرون بگم کله پدر مردم، بیا یکم تو این هوا راه برو. نگفتم و عوضش خودم رفتم بیرون. تا حالا عید نرفته بودم داهات. بچه که بودم همیشه تابستون وقت چیدن انگور و بادوم می‌رفتیم. حالا یه دشت که از شکوفه‌های بادوم سفید شده بود زیر پام بود. مثل کارتون‌های ژاپنی بود. آفتاب گهگاه گرمی هم از لای ابرهای پراکنده می‌تابید و باد می‌اومد. من وقتی باد بهم می‌خوره فراموش می‌کنم. هر چیزی که داشتم بهش فکر می‌کردم تا همین چند لحظه پیش. چه خوب چه بد. لای درخت‌ها راه رفتم و شهر سکوت عارفُ خوندم و کم کم خوابم گرفت و روی چمن‌ها خوابیدم. یه لحظه بیدار شدم دیدم یه گله گوسفند دارن از بالای سرم رد میشن. چوپونش که منو می‌شناخت و من نمی‌شناختمش ازم بابت اینکه بیدارم کرده معذرت خواست. طبعن از طرف خودش و گوسفندها و سگ گله. تو همون حالی که از خواب بیدار میشی و آمادگی دریافت وحی رو داری به این نتیجه رسیدم که باید سگ گله می‌شدم. خیلی باز کردن این نتایج کار سختیه، منم بازش نمی‌کنم.

برگشتم خونه و دیدم خلوت‌تر شده. عموم اومد نشست پیش من و از کار و بارم پرسید و وقتی فهمید هیچ کاری نمی‌کنم باز شروع کرد به نصیحت کردن. پرسیدم کدوم بندی؟ راحتی؟ توضیح داد و آدمهای مشترکی که می‌شناختیم پیدا کردیم و هر دو ذوق کردیم. برای منم خواست توضیح بده که بی‌گناهه. لایحه دفاعیه‌اش رو داد که بخونم. تمام هجده صفحه‌اش رو خوندم و وسطش اون توضیح می‌داد. حس نمی‌کردم قضاوت من براش مهم باشه. فقط انگار می‌خواست آخرین سنگرهاش رو حفظ کنه. آخرین نفراتی که به حرفش گوش می‌کنن. کم کم ساکت‌تر شد و آخرش گفت واسه یه آدم 54 ساله این حکم سنگین یعنی اعدام دیگه. من نمی‌دونستم چی بگم. یعنی می‌دونستم ولی اون گوش نمی‌کرد. دوست داشتم همون موقع یه منبری بود که می‌رفتم بالاش و یه پرده سینما کنار منبرم بود که تصویر اون خوابیدن زیر درخت‌های بادوم رو پخش می‌کرد و من با یه آنتن دراز به تصویر اشاره می‌کردم، بدون حرف. عوضش فقط گفتم عمو پذیرفتن خیلی مهمه. گفت چی؟ گفتم پذیرفتن. یکم مکث کرد، الکی گفت آره.

ناصر می‌گفت تو مسجد محله‌شون تو اردبیل یه آخوند پیری بوده که سالها اونجا بوده و پامنبری‌هاش هم با خودش همونجا پیر شده بودن. می‌گفت انقدر که این هر روز اونجا حرف زده بود که دیگه اواخر گاهی بجای جمله کلمه می‌گفت. مثلن داشته روضه می‌خونده می‌گفته «آقا رشادت» همه پیرمردا سر تکون می‌دادن. می‌گفته «آقا شهادت» پیرمردا گریه می‌کردن. دیگه رسیده بود به کلمه.