۰۳ دی ۱۳۹۱

تبدیل شدن به ذرات ریز زمان

سرناظر اومد و با عتاب به مرد میانسال کم حرفی تو اتاق گفت «پاشو همّه لباس‌ ها و ملافه‌ هاتو بریز تو یه کیسه زباله خودت هم برو حمام، پاشو ببینم». هم‌ اتاقی بودیم ولی صداش رو نشنیده بودم. خجالت زده زیر چشمی به بچه ها نگاه کرد، آروم وسایلش رو جمع کرد و رفت. بچه‌ها گفتن بدنش گِبِل زده. تو زندان به شپش می‌ گفتن گِبِل. وقتی برگشت بدن لخت و لاغرش که بیشتر از سنش پیر شده بود از خارش های زیاد قرمز قرمز بود. مثل یه یهودی جلوی ارتش نازی به خودش جمع شده بود. تا وقتی آزاد شد همه ازش دوری می کردن. حتی روی تختش غذا می خورد نه پیش ما پای سفره. یه بار هم زمان انفرادی به همین بهونه همه مون رو کچل کرده بودن. همه رو با چشم بند آورده بودن تو هواخوری زیر آفتاب تابستون رو به دیوار. گفتند تو یکی از سلول ها شپش بوده. سلول مهدی غول. یک نصف روز ما توی هواخوری موندیم و مقاومت کردیم. نه برای این که از کچل کردن بدمون میومد یا برامون توهین محسوب می شد، که می شد، بیشتر برای اینکه تو هوای آزاد و کنار هم بودیم. نزدیک ظهر دیگه مجبور شدن ماسک بذارن و چشم بند ما رو بردارن. به یکی شون گفتم چه کاریه ماسک گذاشتید؟ گفت یه روز ممکنه تو کوچه ای بازاری همدیگه رو ببینیم و شما خجالت بکشید. با بچه ها به حرفش خندیدیم و این عصبانیش کرد. بی سیم زد که اجازه تنبیه بدنی یا یه کلمه ای شبیه اینو بگیره. شاید هم تأدیب؟ خلاصه کلمه‌ی اتوکشیده ای بود. گفتم ما رو از چه چیزایی می ترسونی. تنبیه؟! برای ما یه بازی بود برای گذران وقت و برای اونها هم شپش بهونه بود. ولی معلوم نشد چرا اکبر که از صبح ساکت بود آخر سر قاطی کرد و انقدر وحشی شد که به حرف ما هم گوش نمی کرد و با دست بند و پابند مثل گوسفندی که بخوان پشماشو بچینن موهاشو زدن. هیچ وقت هم نگفت چرا اون روز اونجوری کرد. فرداش فهمیدیم که کچل کردن برای دادگاه علنی بوده و اینکه شکل تحقیر آمیزی داشته باشیم. سر درآوردن از نوع بیماریشون کار سختی بود. تا جایی که من فهمیدم یه قانون تو زندان همیشه رعایت میشه، شما هیچ وقت نمی تونید اقدام بعدی زندان رو حدس بزنید. همیشه معلقید و این جزئی از آزار شماست.

۲۱ آذر ۱۳۹۱

رد کردن یا رد شدن؟

خیلی وقتها تو زندگی شده که به خودم گفتم این لحظه یادت نره. این جمله یادت بمونه. بخش زیادی از حافظه من شامل همین چیزهاست. شیدای فیلمها بودم و دوست داشتم منم داستان خودم رو داشته باشم. اینجور فکر کردن نجات بخش بود. می شد باش لحظات سخت رو گذروند و آسیب کمتری دید. نگه داشتن این همه تصویر دستور مغزی بود که امیدوار بود. امیدوار بود که فُرم این زندگی دو پاره است. پاره اول لابد رنج و سرخوشی است و پاره دوم روایتش. پیله و پروانه. تمرین و مدال طلا. وگرنه برای چی زندگی می کنم؟ وقتی چراغ خاموش بشه من به تاریکی میرم و هیچ. حالا هیچ امیدی نیست. آدم قبلی خودم روی دستم مانده. من روی بیشتر از این سن و سال حساب نکرده بودم. افق ندارم. پسری هم ندارم که مثل پدر گاوخونی به خواب پسرم برم و هی حرف بزنم و سرش را بخورم. شاید همین جا هر چه نگه داشته ام بنویسم. نه برای خوانده شدن، برای خلاص شدن، خالی شدن. مثل عروسی که برایش عروسی نگرفته اند و ته ذهنش حسرت لباس عروس به دلش مانده و روزی می رود آتلیه با لباس عروس عکس می گیرد که یعنی مثلن عروسی.

۰۷ آذر ۱۳۹۱

آوازی که از دیوارها شنیده می‌شود

روی یکی از نیمکت‌های محوطه باغ موزه زندان قصر مجسمه‌ی زن حامله‌ای هست که بادکنکی به دست داره. به نظرم وجودش کنار لاشه‌ تاکسیدرمی شده‌ زندان خیلی الهام بخشه. انگار نمیشه درباره زندان حرف زد و حرفت گل‌درشت نشد. زندان لابد همینه، کلونی احساسات شدید. چیزی بین تراژدی و مضحکه. نمی‌دونم این همه هوشمندی و سلیقه و نگاه مدرن برای بازسازی زندان قصر از کجا نشأت گرفته ولی چه تضاد غم‌انگیزی داره. نمی‌دونم آشویتس هم همینطور مرمت شده و برای بازدید عموم بازه؟ دستشویی‌هایی به این تر و تمیزی داره؟ کارمندای مؤدبی مثل اینجا داره؟ آیا عاقبت اوین هم همین میشه؟ انگار تاریخ وقتی با آدم شوخی کرده که حوصله خندیدن نداری.

شاید این از معدود موزه‌هایی باشه که بخش مهمش چیزهایی باشه که دیده نمیشه. فضاها و سکوت ها و دیوارها. از یکی از راهروهای مربوط به دوران پهلوی دوم که می گذری اتاقی هست که چند تخت قدیمی داره و چند مجسمه به شکل زندانی‌ها و صدای آواز محزون و زیبای مردی از داخلش شنیده میشه. راهنما می‌گفت این صدای ضبط شده‌ی یکی از زندانی‌هاست که از رادیوی اون زمان هم پخش شده. تو راهروی دیگه‌ای تلویزیونی هست که تصاویری از آزاد شدن تعدادی زندانی رو تو سال 57 نشون میده. بین نماهای حیرت‌انگیز این مستند دختری با موهای کوتاه هست که تازه آزاد شده. باید صورتش رو ببینید. به نظرم باید هم مثل یه گنج تو موزه نگهداری بشه. از سقف یه سلول گوشی‌هایی مثل گوشی‌ تلفن‌های خیلی قدیمی آویزون شده که از هر کدوم چیزی پخش میشه. یکی‌شون فرمان صوتی مظفرالدین شاه به اتابکه، جایی که شاه خاضعانه میگه «این خدماتی که به من می‌کنید و به مملکت ایران می‌کنید البته خداوند او را بی عوض نخواهد گذاشت انشا الله عوض او را هم خدا و هم سایه‌ی خدا که خود من باشم به شما خواهم داد». بین بندها، هواخوری‌ها مثل سکوت‌های بین حرف‌ها عجیبن. سخت میشه ازشون به سلامت رد شد. سلول‌های انفرادی زندان سیاسی در قیاس با انفرادی‌های دو-الف اوین که فکر کنم بدترین سلول‌های اوین باشه باز هم بدتره. ابعاد تقریبن هم اندازه است ولی هیچ نوری نیست. سلول دو-الف دو تا لامپ صد وات داره که شبانه روز روشنه. نمی دونم تاریکی مطلق بدتره یا روشنایی همیشگی. من که دومی رو ترجیح میدم. و سالن ملاقات بند سیاسی، جایی که توی راهروی درازی که دو طرف دریچه‌های فلزی برای ملاقات وجود داره، بالای هر دریچه، داخل دیوار بلندگویی کار گذاشته شده که صدایی رو پخش می کنه. وقتی وارد میشی با همهمه‌‌ی سرسام‌آوری تو یک راهروی خالی مواجه میشی. از وسط راهرو که می‌گذری صداها واضح و محو میشن.

فکر کنم چهار پنج نفر بیشتر تو روز اونجا نمیرن. معلوم نیست شهردار بعدی بودجه‌اش رو حفظ کنه یا نه. فعلن که همه چیز نو و مثل ساعت کار می‌کنه. تا ببینیم کی حوصله‌شون سر بره. اگر خواستید برید از ساعت دو تا هشت بازه که همون ساعت دو نور بهتری داره. آدرسش خیابان شریعتی، خیابان پلیس و بلیتش پنج هزار تومنه. دوربین هم میشه برد داخل. اگر قبلش کتاب «دیوارنوشته‌های زندان قصر» که عکس‌های دیوارهای زندان قبل از بازسازی بوده رو از نشر چشمه و «تاریخ زندان، از قاجاریه تا پهلوی دوم» رو از نشر ققنوس بخرید که فبها.

۰۴ آذر ۱۳۹۱

دو تا چشم سیاه داری؟

سه روز پیش ظهر بیدار شدم. لپ تاپم از شب قبل روشن بود. نسترن صبح تو جیتاک پی‌ام داده بود. جواب دادم و گفتم من تازه بیدار شدم برم یه چیزی بخورم الان میام. رفتم تو آشپزخونه یادم افتاد که راه‌آب ظرفشویی خیلی وقته گرفته و من قرار بوده بازش کنم. از مسیر یخچال برگشتم سمت ظرفشویی، دستکش‌های ظرفشویی رو دست کردم، لوله‌های زیر سینک رو باز کردم و اسید رو برداشتم که توش بریزم. یه ذره که ریختم یه بخاری از لوله بلند شد، یه صدایی داد و پاشید بیرون و یه قطره افتاد توی چشمم. دقیقن توی چشمم. سوزش شدیدی حس کردم. همخونه‌ام گفت آب بکش. دویدم سمت توالت صورتمو گرفتم زیر آب. سفیدی چشم راستم قرمز شده بود و باش نمی‌تونستم ببینم. زمان خیلی تند شده بود. یه لحظه فکر کردم این همون اسیدیه که مجانین به صورت معشوقه‌های بخت‌برگشته می‌پاشند. فکر کردم نمی تونه تأثیری نذاره. شلوارمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. سر کوچه‌مون بیمارستان بود ولی اورژانسش گفت کاری از دستش برنمی‌آد. گفت یا برو فارابی یا بیمارستان چشم پزشکی سر ظفر. باز با ریتم تندی فکر کردم الان پایین شهر احتمالن از بالاشهر شلوغ‌تره! چه استدلالی بود؟ فقط دویدم اون دست خیابون و یه ماشین دربست گرفتم گفتم سر ظفر. سوزش چشمم بیشتر شده بود و هیچی نمی‌دید. یکم بالاتر تو ترافیک گیر کردیم. طبعن حتی لامبورگینی هم داشته باشی مسیر ولیعصر رو با اتوبوس زودتر می‌رسی ولی لابد فکر کرده بودم به داستان من دربست گرفتن و به راننده فشار آوردن که زود باش زود باش بیشتر میاد. تو ترافیک به داییم که دکتره زنگ زدم گفتم اینجوری شده. با یه لحن نگرانی گفت باید مرتب بشوریش. قطع کردم و حس کردم با این ترافیک خیلی طول می‌کشه تا برسم. به تأثیر اسید روی صورت اون دلبرکان بدبخت فکر کردم. به این که چشم واسه من از بقیه اعضا ضروری‌تره. به این که یه قطره چطور پریده و از این همه جا چشم پف‌کرده منو پیدا کرده؟ با همین سرعت نتیجه گرفتم که باید قید چشم راستمو بزنم. از شدت سوزش دولا شده بودم. بعد به این فکر کردم که حالا یکی دیگه هست. با اینم میشه دید. یادم اومد تو کتاب گفتگو با مرگ آرتور کوستلر میگه به کسی که یه پاش رو از دست داده اگه بگید خیلی‌ها هستن که دو تا پا ندارن باش همدلی نکردید بلکه به استهزا کشیدیدش. ولی خیلی هم چیزی که به خودم می‌گفتم مسخره نبود. گفتم پا و دست فرق می کنن. چشم و گوش یکی نباشه یکی دیگه هم هست. فوقش کیفیت تصویر فرق می‌کنه. با همون سرعت پردازش حتی به این فکر کردم که می‌تونم مثل کیارستمی برای همیشه عینک دودی بزنم. بعد دیدم چه زود به مرحله پذیرش رسیدم. از سر عباس‌آباد تا نزدیکی‌های ونک طول کشید تا بپذیرم. راننده منو سر ظفر پیاده‌ کرد. دیدم بیمارستانی اون اطراف نیست. از یکی سوال کردم گفت سر اسفندیاری. یه خیابون بالاتر. پیاده رفتم بالا و تو مسیر با وجود سوزش چشم  متوجه بارون هم شدم. رسیدم و چشمم رو کلی شستشو دادن تا سِر شد. پلکم باز بود و اگه دستم رو روی چشم چپ می‌ذاشتم تصویر ماتی می‌دیدم. دکتر قطره و پماد داد و خواست که دو روز بعد باز برم پیشش. با اتوبوس برگشتم. یکی درمیون دستم رو روی چشم چپ و راستم می‌ذاشتم و کیفیت تصویر رو چک می‌کردم. اول فکر کردم من خیلی فاز انسانِ به زندگی بازگشته گرفتم ولی وقتی رسیدم دیدم مردم تو فیس‌بوک از این حرف‌های "از اون روزاست که فلان" و "هوا هوای فلانه" نوشتند. گفتم نه پس هوا بدون توجه به چشم‌های من کیفیت مناسبی داشته. زیاد نگذشته بود و من چتم رو از سر گرفتم، انگار رفته بودم نیمرو بخورم.

۲۱ آبان ۱۳۹۱

مسأله کیفیت بتمن یا هنر توهم زدایی از دانسته ها

دو سه ماه پیش رفته بودم استانبول. چند روز قبلش رضا از تجربه دیدن بتمن جدید با کیفیت آی‌مکس گفته بود و من نشونی گرفتم که کجا برم ببینم. رفتم مرکز خرید اینستی پارک. بتمنُ از آی‌مکس برداشته بودن و فرستاده بودن سینمای عادی. گفتم از هیچی بهتره. پیش از اون فیلم های سوپرقهرمانی و بیگ پروداکشنی هالیوودی رو نمی دیدم راستش از فرط احمقانه بودن وسطشون خوابم می گرفت. یه کل کل طولانی و جدی هم با طرفداران کریستوفر نولان داشتم سر این فیلم های آخرش. طبعن روی چند ساعتی که قرار بود بگذرونم حسابی نکرده بودم و فکر کرده بودم تا اینجا که اومدم این 16 لیر هم سگ خورد. رو حساب یه ساعت و نیم بودن فیلم یه قرار برای ساعت سه گذاشته بودم. وقتی از سالن خارج شدم ساعت چهار و نیم بود و من اصلن نفهمیده بودم سه ساعت فیلم چطور گذشت و پشمام ریخته بود. بله اصطلاح درستش فقط همینه پشمام ریخته بود. می دونستم اگه فیلم رو روی مونیتور دیده بودم چقدر می تونستم ازش ایراد بگیرم و ایدئولوژی فیلم هم که داغونه ولی دیدن بتمن جدید تو اون سینما یه «تجربه» بود. فیلم برای همون فضا ساخته شده بود نه غیر اون. برای اون اندازه تصویر اون حجم صدا و اون صندلی ها. خودِ سینما جزء مهمی از خط تولید فیلم بود که من تا اون موقع ازش بی بهره بودم. یهو ذهنم برگشت تهران و رفت توی خونه و جعبه های فیلم گوشه اتاق. من این همه فیلم این همه سال تو اون تلویزیون صنام دیدم و فقط توهم فیلم دیدن داشتم. یهو مثل هامون به خودم گفتم یعنی همه اون زندگیا زمزمه ها عشقا پشم؟

یه روز بهناز بم گفت که سکانس رویا دیدن امیر تو قسمت هفت وضعیت سفید رو ببینم. جایی که امیر داره کنار رویای خانوم شیرین راه میره و با اشاره به کمکی که به نقل مکان خانواده شیرین از مدرسه جنگ‌زده‌ها به باغِ مامان بزرگه کرده میگه «خانوم شیرین شما چرا یه تشکر از من نکردید که شما رو از مدرسه آوردم باغ؟ حالا درسته شما جاتونو دادید به عمه محترم ولی مسأله کیفیتم هست، باغ که بهتره» بعد اشاره کرد به این ترکیب "مسأله کیفیت" که چقدر درسته. خیلی بعدش اتفاقی دیدم که ریشه اش از هامونه اونجا که هامون میره پیش علی عابدینی و از "کار برای کار" میگه و آتیش آتیش می خونه و علی عابدینی کتاب "ذن و هنر نگهداری از موتورسیکلت" رو بش میده و هامون میگه «ها این که دچار مسأله کیفیته و میگه از طریق پرداختن به موتورسیکلت می تونی به عروج عرفانی برسی» علی عابدینی هم میگه بخونش واسه مزاجت خوبه بعدم یه نیمرو درست می کنه. دیدن بتمن تو سینما برام یه کلید شد که باش قفل های بسته مونده ذهنم یکی یکی باز می شد. مثل جدول کلمات متقاطع که یه کلمه اصلی اش دربیاد.

به این فکر کردم که چقدر چیزها تو زندگیم بوده که فکر می کردم تجربه اش کردم ولی در واقع توهم تجربه داشتم. این که به چیزهایی قانع شدم و نمی دونستم از همون، نمونه با کیفیت تری هم هست. به اینکه «تجربه» مستقیم چقدر فرق داره با غیرمستقیم. این که من مدت هاست به مسأله کیفیت بی توجهم و باید مکانیزمی تو ذهنم طراحی می کردم که از توهم چیزی داشتن پیشگیری می کردم. یکی - که نمی دونم کی و مهم هم نیست کی - میگه نسل های اول فیلمسازها به زندگی نگاه می کردن و فیلم می ساختن در حالیکه نسل های بعدی به فیلم های قبل از خودشون نگاه کردن و فیلم ساختن. حالا فکر کن سال هایی که با اینترنت داره می گذره چقدر به این توهم زندگی کردن دامن می زنه. حس می کنی خیلی چیزها می دونی ولی فقط می دونی و تجربه شون نکردی و نیازی به تجربه هم نمی بینی. از اون بدتر شروع می کنی به اظهارنظر. آدم ها رو مثل سبزی خوردن دسته بندی می کنی. درباره همه چی نظر میدی و می فهمی هیچ چیز دنیای مجازی تبعات خیلی سفت و محکمی نداره. لابد مثل همون فیلمسازها، آدم های توی اینترنت هم کم کم نوشته ها و وبلاگ های قبل از خودشون رو دوباره تولید می کنن. دیگه کی می تونه ما رو از این همه توهم بکشه بیرون؟

۰۳ آبان ۱۳۹۱

زندگی در عین حال

منتظرم کتری جوش بیاد. پشت صفحه ای که می نویسم خانوم ادل روی استیج داره می خونه. شومینه جلوی پام روشنه. نمی دونم زمستون چجوری قراره این خونه گرم شه. تازه از خواب بیدار شدم. از اون خواب های ناخواسته که وقتی بیدار میشی مغزت مثل مغز آدم مخدرزده کار می کنه. یجور شهودی مثل عرفا که یه لحظه پرده کنار می رفته و یه چیزایی می دیدن یه چیزایی می بینم. یه لحظه هایی از زندگی گذشته ام رو. یه لحظه خاص که احساس خوشبختی کردم. تصویر مثل یه لحظه فلش زدن تو تاریکی میاد و میره. به این فکر می کنم که یادآوری اون لحظه الان تو بیست و نه سالگی بهتره یا تجربه اش تو همون لحظه؟ احساس تنهایی می کنم. این کلمه ایه که انگار تو زندگی آدم مثل موتیف تکرار میشه و هر بار معنای جدیدی داره. تنهایی الان با تنهایی ده سال پیش فرق می کنه. می شد تو این سالها با یکی از آدمهای زندگیم مونده بودم، الان گوشه خونه نشسته بود و بدون اینکه نگاهش کنم حضورش رو حس می کردم. ولی اگه واقعن بود من این حس رو داشتم؟ احساس تنهایی می کنم در عین حال نمی خوام تنها نباشم. به نظرم زندگی هیچ وقت کامل نمیشه. من باید اینجا باشم و حسرت روزهای گذشته رو بخورم و اگر آدمی بودم که الان هیچ حسرتی نداشتم آدم ناقصی بودم. من بجای فوتبالیست حرفه ای، راک استار یا کارگردان سینما الان یه هیچی کاملم که داره با رویاهاش لاس می زنه. هنوزم نمی دونم کدوم بهتره. می دونم اگه هر کدوم از دوست دخترهای زندگیم الان پیشم بودن داشتم به لذت خلاص شدن از دستشون و تنها بودن فکر می کردم در عین حال الان هیچی برام بهتر از این نیست که در باز شه و یکی بیاد تو.
هزاران جا هست که الان دوست دارم اونجا باشم. خیلی کنسرت ها که هم دوست دارم نوازنده و خواننده روی سن باشم هم اون پایین تو تماشاچی ها. بازی آرسنال داره شروع میشه و من باید الان تو ورزشگاه امیریتس لندن می بودم. هم تماشاچی بودم و داشتم دادم می زدم وی آر آرسنال فور اور هم بازیکنی بودم که تو رختکن آدرنالینش داره از رو زمین بلندش می کنه. هم باید تنها باشم و اینا رو بنویسم هم روی زمین سرد این خونه لخت با معشوقه ام خوابیده باشم. سخت ترین کار دنیا توضیح دادن این به آدمهای اطرافمه. اینکه همه چی در عین جدی بودن مسخره اس. در عین درست بودن اشتباهه. در عین خواستن نمی خوامشون. الانم فکر کنم نتونستم توضیحش بدم ولی خب تو زندگی هیچ مشکلی ارزش حل کردن نداره. همینه که هست.

۲۶ مهر ۱۳۹۱

دیروز از سر کار رفتم آرایشگاه. قبل از اینکه نوبتم بشه داشتم به در و دیوار قدیمی و کیف‌های وسایل مشتری ها نگاه می‌کردم. حسرت خوردم که چرا دوربینم همراهم نیست. چشمم خود بخود کادرهای مختلف می بست و هر بار حسرتم بیشتر می‌شد. با اینکه پنج شش سال شده که هر ماه همین‌جا می‌آم ولی تا حالا متوجه نبودم. قیافه آرایشگرها، وسایلی که استفاده می‌کردن، قیافه مشتری‌ها که کم کم تغییر می‌کرد همه چیز به طرز اعجاب انگیزی هر لحظه به نظرم قشنگ‌تر می‌اومد. نشستم رو صندلی و به آقا مسعود گفتم کوتاهش نکن. فقط یکم خوردش کن و مرتبش کن. یجوری که جای قیچیت نمونه. گفت مگه قرار بوده بمونه؟ گفتم حالا دیگه. با اینکه کارش خوبه ولی یکی درمیون گند می‌زنه به موهام. دیگه قانون شده. از وقتی هم که موهام داره می ریزه گند نزدن به موهام مهم شده. مگه چقدره که بخواد خراب شه. انگار تو فیلم کوتاه اشتباه کنی. اولین اشتباه یعنی تمام شدن فیلم. آخرش آروم تو گوشم گفت اینجا داره بسته میشه منم میرم یه آرایشگاه بهتر تو جمال زاده، بعدن بت زنگ می‌زنم. معلوم بود. من وقتی نگران چیزی می‌شم حتمن اتفاق می‌افته. بی‌دلیل نبود که حس کرده بودم باید تصویر اون آرایشگاه چهل ساله ثبت بشه. 
شب به همخونه‌ام گفتم متوجه شدی من رفتم آرایشگاه؟ گفت نه. گفتم همینو می‌خواستم. صبح تو آینه به موهام نگاه می‌کردم که خوب وایساده بود. پیرهن چارخونه‌ای که تازه گرفته بودم پوشیدم. این مدت همه‌اش حس می‌کردم یه چیزی کم داره. این بار دکمه آخرش رو بستم و یهو تصویرش کامل شد. از نزدیک‌تر به سیبیلم تو آینه نگاه کردم. از وقتی سیبیل گذاشتم در نماهای خیلی نزدیکی مثل مستند حشرات به مرزهای سیبیلم زل می‌زنم و هیچ‌وقت راضی نمی‌شم ولی توی عکس‌های دور چیزی معلوم نیست. وقت کوتاه کردنش یک اشتباه یک عمر پشیمانی داره. برای منم دو سه هفته یه عمر میشه. 
توی اتوبوس ونک بالای سر مردی ایستاده بودم که دست‌ها و صورت سوخته‎ای داشت. وقت داشتم که با همان دقتی که به سیبیلم نگاه می‌کنم به جزئیات پوستش نگاه ‌کنم. انگشت‌ها جمع شده بود، بعضی کوتاه‌تر بود و فرم کلی دست مچاله بود. پوست صورتش و اطراف چشمش به سمت گوش‌هایی که وجود نداشت کشیده شده بود. نصف صورتش ته ریشی مثل من داشت و نصف دیگه سوخته بود. داشتم فکر می کردم صبح با همین دقت من به صورتش نگاه می‌کنه؟ مثل جذامی‌های فیلم خانه سیاه است بود ولی من دلم می‌خواست فکر کنم که صورتش سوخته تا بتونم هی زیر لب تکرار کنم با من سوخته در چه کاری؟
فکر می‌کنم که اگر همین الان که سر کار میرم یه اتفاقی بیفته و من بسوزم یا برم زیر ماشین یا هر چیز جبران‌ناپذیر دیگه‌ای این منم که دو روز دیگه تو اتوبوس با همچین ریختی به بیرون زل می‌زنم. دو روز هم که دور نیست. کلن دیگه واحدهای زمان برام مثل برش‌های کوتاه فیلم شده. کاری که هنوز یک ماه نشده شروع کردم می‌خوام تمومش کنم. دیگه گذشت دوره نماهای بلند زندگیم. دوست‌دختر چهار ساله، کارمندی هشت ساله، حوصله‌‌ موهای بلند. یکی از نگرانی‌هام اینه که نگرانی‌هام رو بروز بدم و همون اتفاق بیفته. فکر می‌کنم الان هم نگرانیم رو بروز دادم. حالا منتظرم اتفاق بیفته.

۰۱ مرداد ۱۳۹۱

گاهی داخل دریا که ایستادی موج‌هایی از آب گرم به پات می‌خورن، کمی گرم میشی و باز موج بعدی سردت می‌کنن. همونقدر در لحظه همونقدر نامطمئن بین امید و نامیدی‌ شناورم.

۲۶ تیر ۱۳۹۱

گفتگوهای ناهار دوشنبه

ناهار خورشت بامیه بود. مامانم بامیه‌ی ورامین رو قبول نداره. از بازار مروی بامیه‌ی اهواز می‌گیره. من بودم و مامانم و زنداییم و خواهرم. اون دو تا اومده بودن که بعد از ناهار برن قم دیدن دختری که داداشم رفته خواستگاریش. فکرشم نمی‌کردم از این چهار جهتِ تهران مسیر خانواده‌مون برای عروس گرفتن به سمت قم بره. مامانم تو خورشت قلم ریخته بود. گفت دکتره تو تلویزیون گفته داخل قلم رو نخورید. خواهرم گفت این همه بچگی بمون دادی. مامانم گفت از کجا می‌دونستم. زنداییم گفت ما الانم می‌خوریم. خواهرم گفت پلیس اومده تو مترو بساط یه زن دستفروشی رو ریخته بیرون. اونم وحشی شده جیغ و داد کرده، مردمم طرفشو گرفتن سربازه رو از واگن زنها انداختن بیرون. مامانم گفت بالاخره اینا کاسبی مغازه ها رو کم می‌کنن. اونا مالیات میدن اینا نمیدن. نمیشه قضاوت کرد. زنداییم گفت زهرا خانومم تو مترو دستمال جادویی می‌فروشه. زهرا خانوم پرستار مادربزرگ مرحومم بود. بعد از مادربزرگم پرستار سه تا پیرزن دیگه هم شد که هر سه مردن. انقدر بش گفتن عزرائیل شدی که ول کرد رفت دستفروشی. مامانم گفت دستمال جادوییم دروغه تمام دستمو خراب کرد. نمی‌دونم چرا سرنوشت زهرا خانومو تعقیب می‌کنن ببینن چی میشه. مامانم گفت هوا جون می‌داد واسه آش رشته ولی گفتم میریم اونجا دهنمون بو سیر میده. از دیشب یه بند بارون اومده. گفتم این خونه که پنجره نداره چه فرقی می‌کنه آش رشته با خورشت بامیه؟ خواهرم یه لیوان آب خورد گفت گور بابای هر کی گفته بعد غذا آب نخورید.

۲۲ تیر ۱۳۹۱

موتور پیچید تو خیابون خلوت، از جلوی پاسگاه رد شد، روی باک یه زنبیل بود که که توش پر سی دی بود و یه ضبط. سرش بالا بود و باد چشماشو تنگ کرده بود. یه لبخندی زد، با یه دست یه گاز محکم داد با یه دست پیچ ضبطو تا آخر برد. صدای ابی تو خیابون پخش شد، آماشالاااااااا

۱۹ تیر ۱۳۹۱

حدس های مادرم درباره‌ی چیزهایی که من دوست دارم همگی برمی‌گردد به دوره کودکی. این‌که من چه غذایی دوست دارم مثلن. مثلن این‌ تصور که غذای مورد علاقه من چلوگوشت است از آن روزی آمده که ما مهمان معصومه خانوم بودیم در خانه بزرگشان در ملایر. آن روز من بودم و مادرم و معصومه خانوم و بچه کوچکش. آفتاب روی نیمی از باغچه بزرگشان را گرفته بود و ما روی ایوان روبروی هم نشسته بودیم و چون گمان می‌کرد من بچه‌تر از آنم که چیزی متوجه شوم پیرهن راه راه سورمه ای سفیدش را با یک دست بالا زده بود و دستش را زیر سوتین سفیدش انداخته بود و پستان زیبایش را بیرون کشیده بود و در حالیکه هیچ تغییری در رفتارش پدیدار نشده بود بچه‌اش را شیر داده بود و حتی از نگاه خیره من به پستانش هم نگران که نبود هیچ، گاهی لبخندی هم می‌زد. آن روز ظهر ما چلوگوشت خوردیم و من که نیاز داشتم هر چند وقت یک بار آن روز را یادآوری کنم بارها از غذایی که خانه معصومه خانوم خوردیم برای مادرم تعریف کردم. حالا معصومه خانوم پیر شده، خانه بزرگ ملایر آپارتمان شده، من و مادرم دیگر با هم مسافرت نمی رویم ولی هنوز مادرم برای خوشحال کردن من چلوگوشت درست می‌کند.

۰۵ تیر ۱۳۹۱

از تمدن دور می‌شوید

بعد از بازی نخوابیدم. ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه بلیت داشتم به چابهار. از ترس خواب زودتر رفتم فرودگاه. روز قبلش رفته بودم شرکت که به مهندس اعلام کنم که کنسل که گفت «شانس آوردی دو تا رقیبت رفتن کنار. فلانی که قیمتش بالا بود بهمانی هم کار داشت. بیا ایشالا کارو می‌گیری» کار یک پروژه دو ساله مستندسازی از پروژه‌شان بود. من که دیده بودم دو رقیب گردنشان کلفت‌تر است ترجیح داده بودم دویست و پنجاه هزار و خورده ای پول بلیت را پس بگیرم و جلوی ضرر را بگیرم که فکر کرده باشم منفعتی نصیبم شده. هواپیما تاخیر داشت. مهندس می‌گفت در همان استانبول کاترین اشتون گفته بود تجهیزات هواپیما را از تحریم‌ها برمی‌دارند که چون جلیلی ناز کرده همان را هم پس گرفتند. من که در جریان مذاکرات نبودم. از روز قبلش که گفته بود رقیب نداری کلی فکر و خیال کرده بودم و برای پولش نقشه کشیده بودم. دست خودم نبود کارم شده فکر و خیال. گفتم شانس چه قشنگ افتاد دو روز استراحت بین یک چهارم نهایی و نیمه نهایی. همه چیز خودش جور شده. وسط حرف‌های مهندس یک نفر چهل و خورده‌ای ساله با یک کتاب فیلمنامه نویسی به بغل رسید. در جا فهمیدم مهندس دورم زده. همان بود که قیمت بالا داده بود. کتاب چه بود این وسط؟ رفتم گوشه‌ای که بخوابم. 
چشم باز کردم دیدم یک احتمالن دافی کنارم نشسته. احتمالنش بخاطر اینکه نمی‌شد برگردم و نود درجه به صورتش نگاه کنم ولی پای روی پا انداخته‌اش با ده درجه چرخش چشم پیدا بود و پا معیار خوبی است. فکر  کردم این همه شب و روز دختر از بیخ گوشمان زوزه کشان راهی خارج می‌شود چه یک لنگه پا اسیرمان کرده. اصولن خاصیت این جاهای موقتی همین چیزهاست. آدم به هر چیز منحنی‌داری کراش پیدا می‌کند. یک پالس ضعیف هم گرفته و پس داده می‌شود. ربطی هم به این ندارد که که وضع روابطت در مبدا و مقصد چه باشد این وسط همیشه همین بساط است. بلندگو اعلام کرد پرواز ارومیه هم تاخیر دارد. دختر نچی زیر لب کرد و من از درون لبخندی زدم. ارومیه کجا چابهار کجا. 
گیر کرده بودم. اگر زودتر می فهمیدم که رقیب دارم قافیه را تقدیم کرده بودم. ولی حالا دیگر کاری از دست کسی برنمی‌آمد. یک دویست و پنجاه هزار و خورده‌ای رفته بود در پاچه‌ام و یک کنف شدن جلوی جماعتی که منتظرمان بودند. پرواز ارومیه اعلام شد و دختر همینطور پشت به من رفت تا از افق من ناپدید شد. کلن یک پا و یک پشت ازش دیدیم. راه افتادم که یکهو رقیب ظاهر شد. خسته نباشید گفت که معلوم نبود آن وقت صبح چرا باید خسته باشم. گفت «هواپیما نقص فنی داره بهتره نریم». من روی هوا زدم. گفتم کنسل کنیم. کنیم در قواره یک بیلاخ ظاهر شد. آدم عاقل دو بار دور نمی خورد دوست من. بردمش پای کانتر و بلیت هردومان را کنسل کردم. مهندس را بیدار کردم و گفتم ما رفتیم. دیگ نه واسه ما جوشید نه سر سگ توش جوشید. ساعت هشت و نیم رسیدم خانه. من که حتی از تهران هم خارج نشده بودم، آخر چهار ساعت و این همه فکر و خیال؟

۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱

رفتم از شرکت چک تسویه رو گرفتم. تو حسابم ده هزار تومان بیشتر نبود. قبض های خونه مونده بود و اگه چک دیرتر می رسید مامانم بهونه جدیدی داشت که ثابت کنه بیرون اومدن از کارم اشتباه بوده. خیلی وقته که مامانم چیزی نمیگه. ما تو خونه از کنار هم رد میشیم و کلی حرف رد و بدل میشه بدون اینکه از کسی صدایی دربیاد. صبح که داشت می رفت بیرون گفت (واقعن گفت) فردا روز آخره تلفنو قطع می کنن برو پولشو بده. کارت ملی م رو گم کرده بودم. برای چندمین بار در چند روز اخیر تمام اتاق رو گشتم و پیدا نکردم. با شناسنامه رفتم بانک. شماره گرفته بودم و منتظر بودم. سه تا زن که به ترتیب مادربزرگ، دختر و نوه بودن وارد شدن و مستقیم سراغ رئیس شعبه رو گرفتن. هر سه به نسبت سن خودشون خوشتیپ بودن. مادربزرگ عصبانی بود و نشست روی صندلی کنار من و با دست اشاره کرد که یعنی یالا گندتونو جمع کنید. نوه هی توضیح می داد که من اشتباهی از یارانه انصراف دادم می خوام دوباره بگیرم و مسئول باجه هی می گفت الان سیستم وصل نیست. مادربزرگ بلند شد و با دست زد به شونه دخترش که بیاید بریم. شماره من خونده شد و رفتم پای باجه. چک رو بدون کارت ملی نقد نمی کردند. یه شعبه دیگه رفتم و اون یکی هم با قاطعیت می گفت این تیرماه که بیاد چهار سال میشه که قانون میگه فقط با کارت ملی. وسط حرفش جواب یه نفر دیگه رو داشت می داد. من عصبانی بودم. خودم رو آماده کرده بودم که یه سر و صدای حسابی راه بندازم که وقتی چند میلیارد از پول مملکتو داشتن می خوردن شما حواستون به قانون نبود و حالا برای یه کارت ملی فلان که یه آدمی از درونم گفت زر نزن بابا. گفتم بابا گم کردم به این پولم نیاز دارم اینم شناسنامه اینم من. نمی تونی هویتمو تشخیص بدی؟ کارمند هم راحت گفت نه. این روزا همه فانتزی اینو دارن که شما عصبانی بشی تا مثل داور فوتبال لبخند بزنن و با دست راه خروج از زمین رو نشون بدن. اومدم بیرون. رفتم دنبال کارت ملی المثنی. زن مسئول پیشخوان دولت گفت چهل روز طول می کشه و شونزده هزار و خورده ای باید پول بدم که من نه با اولی کنار می اومدم نه دومی با من کنار می اومد. من باید با پول تسویه حسابم همین روزها یه تصمیم اساسی برای زندگیم می گرفتم. باید از این خونه می رفتم و هیچ راه دیگه ای وجود نداشت. جوری برگشتم خونه انگار قاتل پدرم منتظرم بود. تمام اتاق رو مثل یه دیوانه به هم ریختم. موبایلمو کوبیدم به دیوار. تخت رو برگردوندم. لباس ها رو ریختم بیرون. همه کاغذها رو کشیدم بیرون. دست می بردم پشت کتاب ها و همه رو می نداختم وسط اتاق. با پا فیلم ها رو شوت می کردم. عرق کرده بودم. صدای زنگ موبایلم از زیر آوار می‏‏ اومد. دست بردم و کشیدمش بیرون. دوستم بود. هی گفتم الان وقت خوبی نیست بعدم داد زدم ولم کن. هیچی پیدا نکردم. نشستم پای کامپیوتر. آهنگ اگین آرکایو رو گذاشتم. نسخه بلندش رو. چند بار پخش شد و من فقط نشسته بودم و نفس می کشیدم. دوباره ایگوانا شده بودم. بچه ها یه وقتی بم می گفتن ایگو چون مدت ها یه جا می نشستم و فقط گاهی سرم رو سی درجه تکون می دادم. سرم رو تکون دادم و کارت کنار میز کامپیوتر بود.

۱۲ فروردین ۱۳۹۱

چیزی برای دونستن نیست

آخرِ فیلم چیزهایی هست که نمی دانی لیلا حاتمی به علی مصفا این نخ رو میده که نظری به‏ش داره. حالا تو طول فیلم اسم همو نپرسیدن. مرد وقتی اینو می فهمه که دیگه زن رفته فرودگاه که بره. میره فرودگاه و به اطلاعات میگه می خوام یکی از مسافرها رو صدا کنید تا نرفته. خانومه میگه اسمشون چیه؟ مصفا میگه نمی دونم. اینجای فیلم تو سالن سینما همه می‏خندن. چهار بار فیلم رو دیدم می دونم. اینکه یه نفر اینجور چشم بسته میره دنبال یکی رو داشته باشید تا بگم.

دوست دخترِ 22 تا 26 سالگی ام اسمش مریم بود. لاغر بود و هم‏قد من که وقتی بغل هم بودیم صورتمون روبروی هم بود. خودش رو آدم ساده ای نگه می داشت. یعنی ورودی های زندگیش کم و غیرپیچیده بود. فیلمِ سخت نمی دید موزیکِ غیرمعمول گوش نمی کرد، وارد هیچ بحثی نمی شد و عضو هیچ شبکه اجتماعی اینترنت نبود. کار می کرد و هر شب ساعت نه تا ده و نیم تلفنی حرف می زدیم. من که نه، اون حرف می زد. تمام جزئیات روزش رو تعریف می کرد و سر ساعت می خوابید و من تازه شبم شروع می شد. چهار سال تقریبن بدون استثنا هر شب. هر چیزی به ذهنش می رسید در لحظه می گفت و در همون لحظه هم از حافظه اش پاک می شد. علاقه ای نداشت از نمودار پرنوسان و پر از عقده‏ی زندگی و فکرهای من سر دربیاره. منم که آرزو داشتم مثل اون ذهن خلوتی داشته باشم راه نجاتم نزدیک موندن به‏ش بود. مادرم از همون سال اول فهمیده بود و مشکلی با ماجرا نداشت. از سال اول به بعد که همدیگه رو شناخته بودیم رابطه ما دیگه وارد تنش های عاطفی شدید نشد. مثل زن و شوهرهای میانسال نه به هم خیلی ابراز احساسات می کردیم نه نگران خیانت و این چیزها بودیم. بدن هم رو می شناختیم و همه چیز توی رختخواب خوب بود. فقط هر چه بزرگ تر می شدیم فشار هر دو - مادرم و دوست دخترم - برای ازدواج بیشتر می شد که منم حرف گوش نمی کردم. مادرم سال به سال مذهبی تر می شد و دوست دخترم هم که گفتم هیچ مدل غیرمعمولی رو برای زندگی برنمی تابید.

تا اینکه رفتم زندان. دستگیری من ناگهانی بود و تا مدتی خانواده ام هم خبر نداشتند که کجام. در طول پنجاه روز اولِ بازداشت که انفرادی بودم فقط سه بار تونستم به خونه زنگ بزنم. ولی می دونستم که به لطف تلویزیون همه دیگه می دونن من کجام. برای من بهترین و بدترین قسمت انفرادی خواب ها بودن. خواب ها خیلی ملموس و واقعی بودن. اگه خوب بودن حالم بهتر می شد و اگه بد بودن چیزی از اون بدتر نمی شد. یک بار خواب دیدم که به مریم زنگ زدم و اون گفته که منو نمی شناسه. انقدر صداش رو واضح می شنیدم که باورم شده بود. بعد از پنجاه روز رفتم قرنطینه اندرزگاه هفت. بند خیلی شلوغ بود. چهار تا تلفن بود چهار تا اتاق و هر اتاق شصت تا هفتاد نفر آدم. به هر کسی با خوش شانسی روزی پنج دقیقه تلفن می رسید اونم در صورتی که همون لحظه ای که تماس می گیری طرفت برداره. من فقط به خونه زنگ می زدم و دل تو دلم نبود که از مریم خبر بگیرم. شنیدم خدماتی ها سهمیه تلفن بیشتری دارن. به مسئول خدمات گفتم من می خوام بیام کار کنم. شدم مسئول جارو زدن و تی کشیدن بند. روزی سه بار. صبح بعد از آمار، بعدازظهر موقع آمار، شب قبل از خاموشی. اول جارو می کشیدم و بعد تی. باید تو پخش کردن غذا هم کمک می کردم و شستن دیگ ها، عوض همه اینها بعد از خاموشی پونزده دقیقه وقت تلفن داشتم. خوابی که تو انفرادی دیده بودم تو ذهنم تکرار می شد و استرس زنگ زدن به مریم رو بیشتر می کرد. بالاخره یه شب زنگ زدم. گفت معلوم هست کجایی؟ گفتم نمی دونی کجام؟ گفت می دونم ولی چرا زنگ نمی زنی؟ گفتم که هر چیزی در لحظه به ذهنش می رسید می گفت. توضیح دادم چرا زنگ نزدم. یکم سکوت کرد و گفت دیگه بم زنگ نزن. من ساکت بودم. تو بند خاموشی زده بودند و از اون همه آدم صدایی در نمی اومد. گفت من الان با یکی دیگه ام. گفتم ببین نگران نباش مشکلی برای تو پیش نمیاد لازم نیست این حرف ها رو بزنی. گفت نه واقعن با کس دیگه ام. بعد شروع کرد درباره پسره حرف زدن که کجا دیدش و براش نوکیای ان فلان خریده و این چیزها. می شناختمش بلد نبود داستان ببافه. کارم تموم بود. آدمی تو شرایط من مثل غریقی که به آب چنگ می زنه که فقط یه لحظه نفس بگیره به امید نیاز داشت و اون نمی فهمید. این برآیند همه‏ی حرف هایی بود که باش نزده بودم و اون روی دیگه زندگی من بود که حوصله اش رو نداشت. به خیال خودم تا اون موقع مقاومت کرده بودم و به حبس و شکنجه باج نداده بودم. تازه فهمیدم زندان از وقتی برات شروع میشه که اون بیرون فراموش بشی. که یارت دیگه دوستت نداشته باشه. فرداش خواستم از خدمات بیرون بیام. مسئول خدمات که حال منو دیده بود گفت بمون برات خوبه. راست می گفت برام خوب بود. خسته می شدم و شب می خوابیدم. گاهی هم شب ها به داداشم زنگ می زدم و پشت تلفن برام  موزیک می ذاشت. آلبوم جدید نامجو درومده بود و اون تیکه هایی که می شد رو برام می ذاشت. برای بچه ها می گفتم نامجو یه چیزی خونده میگه همش دلم میگیره همش تنم اسیره. اونا هم یاد گرفته بودن و نشنیده می خوندنش.

یکی دو ماه بعد تو یکی از ملاقات ها مادرم گفت که روزهای اول بازداشتم به مریم زنگ زده که برو دنبال زندگیت این پسر معلوم نیست کی بیرون بیاد. من خشکم زده بود. هی می گفتم آخه به شما چه ربطی داشت؟ چرا اینجوری می کنید؟ وقت ملاقات تموم شده بود و پرده بین ما پایین می اومد و من همینجوری بهت زده بودم. رفتم قرنطینه و به مسئول اتاق گفتم نوبت تلفن منو زودتر بده. زنگ زدم به مریم گفتم خودت از من جدا شدی یا بخاطر حرف مامانم این کارو کردی؟ گفت قرار بود بت نگه این چیزا رو. گفت هم بخاطر حرف اون هم بخاطر خودش که تکلیفش معلوم نبوده تو زندگی. یادمه هی تکرار می کردم چرا اینجوری می کنید؟ و مخاطبم دقیقن معلوم نبود. تلفنو قطع کردم و باز روز از نو روزی از نو.

آزاد که شدم موبایل و کامپیوترم هنوز دست زندان بود. یکی دو روز گذشته بود که دیدم شب یه نفر به تلفن خونه زنگ می زنه و مامانم که برمی داره حرف نمی زنه. مامانم گفت با تو کار داره بردار. دفعه بعد من برداشتم و مریم بود. شروع کرد بد و بیراه گفتن که چرا به من زنگ نمی زنی و چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتی و این حرف ها. من حرف نمی زدم. دیگه سادگیش داشت به حماقت می زد. گفت می دونی اون بار آخری که زنگ زدی و اونجوری حرف زدی من چقدر پشیمون شدم. بعدش هی خواستم بات حرف بزنم تو زنگ نزدی. از 118 شماره زندان اوین رو گرفتم زنگ زدم گفتم می خوام با یکی از زندانی هاتون حرف بزنم. مسئولش کلی خندید گفت نمیشه. با این جملات آخرش کاملن منقلب شده بودم. هیچ وقت کسی رو اینجوری نخواسته بودم که چشم بسته و انقد بی منطق برم دنبالش. مثل اینکه زنگ بزنی بهشت زهرا بگی می خوام با یکی از مرده هاتون حرف بزنم. اون صحنه ای از فیلم که تعریف کردم منظورم اینجا بود. برای تماشاچی خنده دار بود و تعریف کردن همین ماجرای من هم مضحکه. واسه خودم ولی مثل مرثیه می مونه. گفت از پسره جدا شده و می خواد برگرده. برگشت. ولی دیگه ما اون آدمهای قبل نبودیم. آدمی که میره وقتی برمی گرده باید یه بار دیگه ساخته بشه. نمی تونی با خاطره های قبل معاشرت کنی. من می خواستم که ندیده بگیرم اون شش ماه رو. می خواستم حرف بقیه رو باور کنم که اینم یه تجربه ای بود و تموم شد. اینکه اتاقت دست نخورده مونده باشه معنیش این نیست که داری به همون زندگی برمی گردی. اولین و آخرین باری که بعد از زندان باش خوابیدم به بدنش چنگ می زدم که نذارم دور شه. نذارم جدا شیم. هر چه نزدیک تر می شدیم بیشتر می فهمیدم که دیگه راهی برای نزدیکی نیست. تو بغلش گریه ام گرفته بود. صورتم توی موهاش بود ولی فهمیده بود. اونم فهمیده بود که ما از هم جدا میشیم.

تمام مشکل من این دو سال و خورده ای اینه که زندگی قبلی رو از دست دادم و بلد نیستم چیز جدیدی جاش بذارم. راستش هر مدلی از زندگی حتی اونی که آرزوشو داشتم به نظرم احمقانه میاد. دوست دارم باور کنم که به آخر خط رسیدم ولی می دونم که آخر خطی در کار نیست. برای ادامه دادن به کمی حماقت نیاز دارم که بگم خب زندگی همینه و برای تموم کردنش هم به همون حماقت نیاز دارم که بگم دیگه تمومه. نمی دونم توضیح دادن زندگیم انقدر سخت شده یا کسی رو پیدا نمی کنم که براش بگم. چند وقت پیش که برای تسویه حساب رفته بودم شرکت دوست داشتم در ادامه امور مالی و انبارداری و فلان راه می افتادم و برگه تسویه رو جلوی هر کسی که منو می شناخت می گرفتم که امضا کنه که دیگه با من کاری نداره، بدون اینکه بخواد چیزی بدونه.

بعد التحریر: خواستم این نوشته رو پاک کنم دیدم چه فایده داره؟ کسی که نوشته خودمم و خودمو که نمی تونم پاک کنم متاسفانه. آدمی که دلش به حال خودش می سوزه و انقدر همه چیز رو جدی می گیره مشکلش با حرف نزدن و پاک کردن حل نمیشه. شاید هم لازمه همه‏ی حرف های جدی زده بشه تا بشه بعد بشون خندید. به هرحال بله، همه‏ی ماجرا یه کمدی تلخه از حماقت های ما.