۰۲ دی ۱۳۸۴

جدي

من چرا اينقدر بزرگم؟

۲۴ مرداد ۱۳۸۴

عرض حال

امروز توي دستشويي متوجه شدم كه بوي گوسفند مي دم. نه بويي شبيه گوسفند، دقيقاَ بوي گوسفند. تي شرتم رو، جايي زير چونه كه هميشه ادكلن مي زنم بو كردم بويي نمي داد.

ظهر وقتي داشتم مي رفتم ناهار بخورم يكي از بچه هاي شركت گفت: سبزي نخوري وبا مي گيري.

امشب بي اختيار رفتم سراغ كتاب تعاليم گائوتمه بودا براي گوسفندان.
چند تا نشونه لازمه تا بفهمي كي هستي؟

۱۴ فروردین ۱۳۸۴

عمر ابدي پاپ خانگي

جمعه شب :

حال پاپ بد است

مادر بزرگ به بيمارستان مي رود

پاپ نصيحت مي كند

مادربزرگ نصيحت مي كند

يكشنبه شب:

پاپ مرد

مادربزرگ به خانه برگشت

مردها مي ميرند

زن ها ادامه مي دهند

به خوردن مخ ما كه بوي زهم تخم مرغ مي دهد

آب پز

۳۰ بهمن ۱۳۸۳

بعد از اينكه اولين مطلبم رو با عنوان پايان نوشتم ديگه سراغ پسرك رو نگرفتم شايد از ترس بود تا اينكه امروز تلفن زد، همان روزها پسر رو براي دوران آموزشي سربازي به پادگان گيلان غرب مي فرستند و در شرايط وحشتناك روزهاي اول خدمت و سرماي شديد و…، 24 روز انتظار مي كشه تا با دختر تماس بگيره، روز بيست و چهارم نوبت پسر مي شه و بعد از احوالپرسي دختر ميگه دارم با يه نفر ازدواج مي كنم. حال پسر رو ميشه حدس زد. وقتي بر ميگرده مي بينه خبري نيست و دختر معذرت خواهي مي كنه كه قضيه رو اينقدر بزرگ كرده!داستان رمانتيك ما همينجا تموم ميشه در حالي كه اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاده: رؤياي پسرك تمام شد و پا به واقعيت لرزان زندگي گذاشت. شايد اينها آخرين نسل رؤيايي هاي ساده دل باشند، دوست ندارم نسلشون منقرض بشه به هر حال از زندگي ما كه بهتره
وجود نداشت، ندارد، كلمه، گناه، حرف هايي كه به شعر مي رسند

در نقطه كور

زمان خود را به ديوار من مي كوبد

آزاد مي شود از قيد رفتن

در من متراكم مي شود

و من هر روز بزرگ تر ميشوم

من مرد گنده اي هستم

كه گوشه‌ اي خاك مي خورم

و وجودم بستگي دارد

به جنس زمان متراكم شده در وجودم

به نقطه كوري كه من نمي يابم

۲۹ بهمن ۱۳۸۳

ما شلوغ كرديم. ما اينجاييم اگه جاي ديگه‌اي هم هست. ما از بچگي كه شلوغ كرديم اينجاييم. من تنهام ولي حتماَ كس ديگه اي هم بوده كه شلوغ كرده و منو هم با اون اينجا انداختند. من سعي مي كنم شلوغ كنم تا بيام بيرون ولي خوب بلد نيستم كاش اون يكي بود اون بهتر بلده

۲۸ بهمن ۱۳۸۳

مثل آجر مي چينم
سفيدي را روي هم
سرما زنده مي كند پنگوئنم را
مي سپارمش
به دست
برف
تنها

۲۶ بهمن ۱۳۸۳





سرد

چسبيده به صورتم

ذهنم خالي است

ج د ا مي شوم

آغاز مي شود

لذت

۲۵ بهمن ۱۳۸۳

بايد بخوابم تا صبح
كه تا شب كار كنم
نبايد نخوابم تا صبح
نبايد اينقدر نخوابم

۲۲ بهمن ۱۳۸۳

پايان

چند شبه پشت سر هم خواب مي بينم يه نفري كه مي شناسمش مرده. مرگ اون زياد برام مهم نيست كه اصلاَ مرگ مهم نيست مساله اينه كه يكي از دوستام بهش خيلي علاقه داره. نمي تمونم دركش كنم ، از اون روابط رمانتيك ... اينم مهم نيست مهم اينه كه اگه اين اتفاق بيفته پسرك... نمي دونم . اينقدر اين اتفاق برام واضح و محتومه كه لحظه اي آرامش ندارم