۲۹ آذر ۱۳۹۳

دارم خفه میشم از حرف نزدن. کلمه اش، فونت اش، حتی صدای کلمه ی خفه شدن شکل چیزی نیست که من تجربه می کنم. هیچ آدمی هم نمی بینم که صداش دربیاد تو این زندگی. نه که شبیه من باشه. هر چیزیش باشه و بگه آقا من دارم خفه میشم. شده ام مثل آدمی که تو یه مهمونی شلوغ حالش بده و فکر می کنه خب بقیه که خوب ان پس نباید چیزی بگم. حداقل گفتن اینکه من خسته شدم خسته شدم خسته شدم دارم خفه میشم از زندگی کردن که دیگه حق آدمه. یه نفر محض رضای خدا یه نفر باشه بگه چه مرگته. یعنی همه ی این آدما با زندگیشون کنار اومدن؟ یعنی هیچکس به این وضع نرسیده؟ به کی بگم من بقیه این زندگیمو نمی خوام. فردا صبح چی می خواد پیش بیاد؟ هر چیزی، هر چیزی که به مغز منم نرسه که ممکنه پیش بیاد رو هم نمی خوام. این چه کثافتیه توش گیر کردم. دست خودم نیست که تمومش کنم دست منم نباشه که صدام دربیاد؟ کاش حرف زدن بلد نبودم. کاش سواد خوندن نوشتن نداشتم. کاش زبان درست نشده بود مثل سگ صدا می دادم بهتر از این همه حرف مفته که من اینجا نوشتم و این همه حرفه که تو کله مه و داره دیوونه ام می کنه.

۱۷ آذر ۱۳۹۳

"دعا کن پامون به زمین سفت برسه"

مسخره‌اس که همه چیز به گفتن دو سه جمله بستگی داره. یعنی میشه با گفتن دو سه جمله روابطتت رو با هر کسی خراب کنی. یا کلن زندگیت رو خراب کنی. یا اینکه اون جملات تو کله‌ات باشه و نگی و راحت زندگی کنی. خیلی راحت و خوشحال. به نفس قضیه فکر کنید. جمله، کلمه، حرف، باد هوا، یه چیز نامرئی. مثلن فرض کن سیصد صفحه داستان زندگی یه نفر که وسطش اون دو سه جمله‌ی مهم هست. که همه چی رو عوض می‌کنه. کتاب رو می‌فرستی ارشاد و سانسورچی میگه اینا نباید باشه. نصف بقیه‌ی کتاب که شامل داغون شدن زندگی طرفه یهو مجبوره درست بشه. درستی زورکی. اون سانسورچی هم که خود ماییم. مصلحت در خوشبختی است.

۱۴ آذر ۱۳۹۳

از آب و هوا

امروز با محبوبه رفتیم امامزاده صالح. تو حیاط نشسته بودیم و به نوبت برامون خرمای نذری می‌آوردن و یکی هم اون وسط لقمه نون و پنیر و سبزی و خرما آورد. چهار تا هسته خرما تو جیبم گذاشتم. یه گدا اومد شروع کرد به داستان بافتن. سرم پایین بود. کارت گواهینامه پایه یکش دستش بود. به عکس کارتش زل زده بودم. یه مرد جوون با سیبیل. انقدر حرف زد که به گریه افتاد. یا ادای گریه. سر بلند کردم دیدم جوون تو عکس خیلی وضعش خرابه. تو جیبم دو تا پنج تومنی داشتم یکیشو دادم بش. یه مرد مسنی کنارم نشسته بود که با چشم پنج تومنی رو تعقیب کرد. بعد شروع کرد به حرف زدن و حرف رو کشوند به اینکه باید به کسی کمک کرد که مناعت طبع داشته باشه. نیم ساعت از آدم و حوا و نوح و بقیه حرف زد. کاری نداشت که من بش نگاه هم نمی‌کنم. محبوب منتظر دخترعمه‌اش بود. من رفتم تو امامزاده. شلوغ بود. از بین مردم رد شدم و رفتم سمت ضریح. یه گوشه‌ای ایستادم و به مردمی که به ضریح دست می‌کشیدن نگاه می‌کردم. منتظر بودم یکیشون نقش منو بازی کنه. یه پسر هیکلی بود که یه چشمش رو چسبونده بود به ضریح. بش زل زدم و یهو گریه‌اش گرفت. از اینکه لحظه‌ی شروع گریه‌اش رو دیده بودم تحت تأثیر قرار گرفتم. آدما با صورتهای عادی می‌اومدن و همین که نزدیک ضریح می‌شدن تغییر می‌کردن و باز وقتی جدا می‌شدن عادی می‌شدن. یه لحظه دیدم احمد و دختراش اومدن تو. من بی‌اراده از یه در دیگه رفتم بیرون. احمد همکار سابقم بود، انباردار شرکت. سالها با هم همکار بودیم. تخمش رو با مهربونی گذاشته بودن. بدون اضافه‌کاری مهربون بود. احمد رو از وقتی مجرد بود می‌شناختم و زن گرفتنش و به دنیا اومدن دختر اولش و بزرگ شدنش و به دنیا اومدن دختر دومش رو کنارش بودم. همیشه عکساشون رو تو کامپیوتر و موبایلش دیده بودم. دوست داشتم برگردم و ببینمش و بچه‌هاشو ماچ کنم ولی رفتم یه گوشه و رو به دیوار نشستم. تیکه‌های پراکنده‌ی صورتم رو تو آینه‌کاری دیوار نگاه می‌کردم. به احمد فکر کردم که چطور مهربون بود بدون اینکه حرف بزنه و چشمای بزرگی داشت که جور زبونش رو می‌کشید. به محبوبه فکر کردم که چقدر بش حسودی می‌کنم. نمی‌دونم چی شد که انقدر جلو افتاد. حالا وقتی دارم بش فکر می‌کنم حس آدمی رو دارم که تو سرما ماشین گیرش نیومده و پاهاش از سرما بی‌حس شده و داره به کسی نگاه می‌کنه که تو ماشینش نشسته و انقدر دما براش مناسبه که ممکنه با بغل دستی‌اش دعوا هم بکنه. هوای بیرون سرد بود. از اون روزهای سرد بود که اگه مستقیم جلوی آفتاب باشی گرمت میشه و اگه تو سایه باشی یخ می‌زنی. من برگشتم خونه. تو راه تو اتوبوس یه مردی کنارم نشسته بود که هی چرت می‌زد و هی بیدار می‌شد می‌گفت به چهاراه ولیعصر نرسیدیم؟ لهجه غلیظ ترکی داشت. گفتم منم همونجا پیاده میشم شما بخواب من بیدارت می‌کنم. گفت باشه. آخه دیشب پیش پدرم بودم بیمارستان نخوابیدم. وقتی رسیدیم گفت می‌خوام برم آزادی. گفتم بیا بت میگم کجاست. چون کشیک کشیده بودم که بخوابه می‌خواست کرایه‌ام رو حساب کنه نذاشتم. تو راه بش گفتم پدرت چی شده؟ گفت قلبشو عمل کرده. آقا بچه‌های کوچیک میارن قلبشون ناراحته. ناراحتی خودم یادم رفت اینا رو دیدم. نزدیک بود موقع سوار پله برقی شدن بخوره زمین. فهمیدم یه ترسی از پله برقی داره. از اینکه تو قضیه پله برقی مهارت بیشتری داشتم خجالت کشیدم. گفت حال پدرش بهتر شده و دیشب خودش کاراشو کرده اینم گفته پس من دیگه میرم. به انتهای پله برقی که رسیدیم حرفشو قطع کرد که تمرکز داشته باشه واسه پیاده شدن. از زیرگذر چهاراه ولیعصر راهنماییش کردم به سمت اتوبوس‌های آزادی. باز باید از پله برقی بالا می‌رفت. ازم تشکر کرد و جلوی پله‌ها ایستاد تمرکز کرد برای سوار شدن.

۱۳ آبان ۱۳۹۳

بازی تحقیر

تو مجله 24 ماه پیش گفتگوی حامد بهداد و حمید نعمت الله چاپ شده بود. یکی از چیزهایی که درباره‌اش حرف می‌زدند "تایم تحمل حقارت" بود. اینکه هر کدام چقدر تحمل حقارت دارند و بعد از چقدر "می‌زنند زیر میز". من فکر می‌کنم تایم تحمل حقارت من نزدیک صفره. بلافاصله می‌زنم زیر میز. اول که به این موضوع فکر می‌کردم فکر کردم بخاطر اتفاق‌های اخیره. بعد که عقب‌تر رفتم دیدم همیشه همینطور بودم. از مدرسه بدم می‌اومد ولی درسخون بودم چون نمی‌خواستم از معلمی چیزی بشنوم. از خانواده و جامعه بدم می‌اومد ولی ساکت بودم و گوشه‌گیر چون نمی‌خواستم باشون سرشاخ شم. چون زورم بشون نمی‌رسید. خیلی زود مذهب رو کنار گذاشتم. دانشگاه نرفتم چون از سیستم آموزشی مملکت بدم می‌اومد. از اینکه جامعه برات یه الگوی زندگی تعیین کرده باشه و طبق اون اگه پیش بری تأیید بقیه رو می‌گیری و اگه پیش نری اذیتت می‌کنن. فکر می‌کنم از همون زمان بود که جنگم رو علنی کردم. درس نخوندم و سر کار که می‌رفتم با اینکه کارمند جزئی بودم ولی کسی با تحکم بام صحبت نمی‌کرد. هر لحظه‌ای که بود می‌زدم زیر میز. این وسط تو روابطم تحقیر نمی‌کردم و اجازه تحقیر هم نمی‌دادم. برای کار، برای فیلم ساختن، برای پول درآوردن آویزون کسی نمی‌شدم و هر جا رفتار بدی می‌دیدم ول می‌کردم و می‌رفتم. بدون دعوا فقط ول می‌کردم. تو خونه همش مشکل داشتم. بعد هم که قضیه زندان پیش اومد که تمامش بازی تحقیر بود که شرحش طولانیه که مقداریش رو نوشته‌م. به نظرم خیلی جاها تو تاریخ مملکت بوده که اگه یه آدمهای کمی حقارت رو تحمل نمی‌کردند کار به جایی نمی‌رسید که یه ملت تو یه تاریخ طولانی اون وضعیت رو تحمل کنه. اطلاعات تاریخی زیادی هم ندارم ولی مثلن درباره حجاب یا سانسور یا خیلی چیزهای دیگه یه آدمهایی بودند که تو یه بزنگاهی این حقارت رو تحمل کردند و ما دیگه حالا نمی‌تونیم کاریشون بکنیم. 
حالا تو این سالها من هنوز به همون نسبت تایم تحمل حقارتم کمه ولی دیگه زوری برای زدن زیر میز ندارم. وقتی اسمش رو می‌ذاریم حقارت خیلی واضح میشه ولی تو زندگی روزمره نمیشه خیلی مشخصش کرد. اینکه چقدر این کم‌تحملی درسته چقدر نادرست خیلی مبهم و پیچیده است. اینکه اگه یکم تحمل کنی در گذر زمان به یه دستاوردهایی می‌رسی که اگه بزنی زیر میز همش از بین میره. اینکه بالاخره اگه بخوای با آدمها رابطه داشته باشی، بخوای کار کنی، بخوای تو جامعه باشی باید یه چیزهایی رو تحمل کنی وگرنه اونها زورشون بیشتره و تو رو به انزوا می‌برن. اتفاقی که همین الان درباره‌ی من افتاده. ولی باز تو همین زندگی محدود، تو همین روابط کم باز هم از جایی که فکرشم نمی‌کنی این بازی سر می‌رسه. فکر اینکه مگه چند تا دوست برام مونده که سر این قضیه اینم از دست بدم؟ مگه آدم چقدر تنها می‌تونه زندگی کنه؟ مگه چقدر ته چاه می‌تونه دووم بیاره؟ همش به خودم میگم پس بقیه چجوری زندگی می‌کنن که من نمی‌تونم؟
تو این مدت که خلاف جهت شنا کردم تحقیر مثل ویروس هر بار ضعیف‌ترم کرده. وقتی آزاد شده بودم ازم درباره رفتار بازجوها می‌پرسیدن و می‌گفتم هیچ کار عجیب‌تری از کاری که ما هر روز با هم می‌کنیم نمی‌کردن. دست گذاشتن رو نقاط ضعف و فشار دادن تا به زانو درومدن طرف. همین که می‌دونی کسی دوستت داره تلفنش رو دیر و زود جواب میدی و تعادل روانی‌اش رو به هم می‌زنی و این برات لذت‌بخشه. همین که زیردست‌ی داری و به محض اولین اشتباه اونجوری که همیشه دوست داشتی سرش داد می‌زنی و تهدید به اخراجش می‌کنی و از خواهش و التماسش لذت می‌بری. کاری که هر روز مادرها با بچه‌هاشون می‌کنن. اصلن این بازی قدرت چیز عجیبی نیست. تو زندان خیلی واضح‌تره مثل خود کلمه‌ی تحقیر. از خودم می‌ترسم که اگه یه روز اندازه‌ی یه کف دست به کسی برتری داشته باشم یا تسلطی داشته باشم باش چطور رفتار می‌کنم؟ می‌دونم تو گذشته بوده و من این کارو با بعضی آدمهای زندگیم کردم و چندین بار براش عذر خواستم و هر بار که یادش می‌افتم خودم رو لعنت می‌کنم. ولی حالا خودم اون پایین پایینم. نه زورم به کسی می‌رسه نه زورم به میز می‌رسه که بزنم زیرش. نمی‌دونم تا کجا ادامه داره.

بعد التحریر: این پست باید یه بار دیگه نوشته بشه و توش خیلی چیزها تغییر کنه. توش خیلی حق به جانبم در حالیکه خیلی اشتباهه. خودم باید متهم ردیف اول باشم. باید می‌نوشتمش که اینو بفهمم. ولی همینو دست نخورده می‌ذارم که جلوی چشمم باشه.  به هر حال می‌نویسم که با تناقض‌های خودم روبرو بشم.

۲۲ شهریور ۱۳۹۳

تو آشپزخونه داشتم نون و پنیر درست می‌کردم. مامانم داشت با تلفن حرف می‌زد. از خنده‌های خجالت‌زده‌اش می‌تونستم حدس بزنم داره درباره چی حرف می‌زنه. می‌گفت: «نمی‌دونم والا. بش میگم ولی...» طرف یه چیزی می‌گفت باز مامانم می‌خندید می‌گفت: «نه قصد ادامه تحصیل نداره. حالا بش میگم بتون خبر میدم» قطع کرد یکم پای تلفن نشست بعد اومد سمت آشپزخونه تو راه با همون خنده‌ی خجالت‌زده گفت: «برات خواستگار پیدا شده. دختر خوبیه» گفتم: «فقط دخترای بد» خندید و شروع کرد مشخصات دختره رو بگه با نون و پنیر توی دهنم و خنده از آشپزخونه خواستم برم بیرون دست گذاشت رو سینه‌ام که نرو نمیگم. دوست نداشتم تو اون موقعیت خجالت‌زده ببینمش. گفت: «هر کی میگه قصد ادامه تحصیل داره میگم نه فقط قصد ادامه زندگی داره» گفتم: «همونم ندارم» گفت: «از اینکه داری نون و پنیر می‌خوری معلومه داری». هر دومون خندیدیم.

۳۱ مرداد ۱۳۹۳

جمعه آخر مرداد

دیشب خواب دیدم تو هواپیما نشستم و دارم یه کوکتلی می‌خورم که خیلی سرخوشم می‌کنه. با تکون‌های هواپیما مستی‌ام بیشتر می‌شد. با حال خیلی خوبی بیدار شدم. جدیدن بلد شدم رد خوابم رو تو روزهای قبل بزنم. فهمیدم این چند باری که با مترو رفتم، قبل از رسیدن به ایستگاه ارم سبز همیشه چراغ‌های مترو خاموش میشه و تو یه مسیر مارپیچی قطار قوس برمی‌داره و اگه به واگن‌های عقب‌ترت نگاه کنی خیلی منظره قشنگی می‌بینی و من هر بار بی‌اختیار با خودم گفتم «چون کشتی بی‌لنگر، کژ می‌شد و مژ می‌شد». خوابم از اونجا می‌اومد. فاصله بیدار شدنم و وارد مترو شدنم انقدر کم بود که حال خوبم ادامه داشت. مترو خلوت بود و رادیو پیام داشت «تنها ماندم» بنان رو پخش می‌کرد. دوست داشتم دست همه رو ببوسم که تو اون لحظه قرار دارم. حتی قطار وقتی رسید که آهنگ تموم شده بود. 
نمی‌دونم آدمای عجیب اول صبحها و آخر شبها میان بیرون یا اون موقع‌ها فقط خودشون رو بروز میدن. انقدر پشت سر هم سر می‌رسیدن که اگه فیلم بود خیلی فحش می‌خوردم بخاطر اغراقی که توش قرار دارم. یه پسر حزب الهی که می‌گفت جوونا دارن پرپر میشن، یه سرآشپز که تو تاکسی ازم پرسید سیگاری نیستی که؟ گفتم نه. گفت خدا رو شکر، بدون قبل و بعد. یه پیرمرد نشئه هم بود که می‌خواست بره هشتگرد قدیم ولی فاز نشستن تو تاکسی اشتباه گرفته بود از این تاکسی می‌رفت یه تاکسی دیگه و راننده‌ها دنبالش. و خیلی چیزهای دیگه که باید فیلم باشه تا باور کنید که اونم میگید اغراقه.
کار از روز پیش بیشتر بود و خیلی خسته‌کننده. خسته‌کننده‌ی خوب. وسط روز رفتم تو حیاط نمایندگی نشستم و به جسد ماشین‌ها نگاه کردم. آفتاب خوبی بود و صدای کنتور برق می‌اومد و صدای دوچرخه دختر سرایه‌دار که تو حیاط دور می‌زد. سر ناهار بقیه شروع کردند از خاطرات مستی و بدمستی خودشون و اطرافیانشون حرف زدن. با توجه به خواب دیشبم این دیگه اوج اغراق بود. فردا روز آخره. کم بود ولی بس بود. در اوج خداحافظی می‌کنم.

۳۰ مرداد ۱۳۹۳

پنجشنبه سی مرداد

دیشب تو جمع خانوادگی داشتن دنبال یه نفر می‌گشتن که سه روز بره انبار یه کارخونه‌ای کار کنه. زنگ می‌زدن به دوست و آشنا و فامیل‌هایی که که سابقه نگهبانی و این چیزها داشتن. همه‌ش فکر می‌کردم خب من که اینجام چرا کسی به من نمیگه. آخرش گفتم آقا اگه کسیو پیدا نکردید من هستم. همه با تعجب نگاه کردن که تو؟ گفتم آره دیگه. طرف گفت آخه اونورِ کرجه تو انباره سختته. فکر می‌کردن در شأن من نیست. کی اینا فکر کردن من شأن خاصی دارم؟ گفتم میرم. تو حالت عادی شاید نمی‌گفتم ولی فکر می‌کنم واکنش طبیعی‌ام بود به این چند روز عصبی و باطلی که گذشت. باید با مترو می‌رفتم آخر خط گلشهر کرج بعد از اونجا با تاکسی‌های کمالشهر می‌رفتم تا به یه نمایندگی ایران خودرو برسم. ساعت شش و نیم راه افتادم. آدمهای اون موقعِ مترو خیلی جالبن. تصویرشون با آدمهای آخر شبِ مترو فرقی نمی‌کنه، همه خوابن. به پله‌های ایستگاه ارم سبز که رسیدم گفتم ای دل غافل. همین چند روز پیش نوشته بودم پاهام از بالا رفتن از پله‌هاش درد گرفته و کارگرهایی رو دیده بودم که روی پله‌ها می دویدن. حالا خودم کارگری بودم که می‌دویدم که به قطار برسم. انگار روزها رویای روزهای بعد خودشون شدند.
نور خیلی مایل و کم‌جون اون وقت صبح خیلی خوبه. با اینکه خوابم می‌اومد ولی نمی‌تونستم چشم از سایه‌های دراز بردارم. تصورم از کمالشهر بیابونی بود ولی نه تنها شهر بود بلکه فهمیدم داف‌ها همه جا همین رنگ‌اند. ولی انبار از دنیای بیرونش جدا بود. یه جای بسته بدون تهویه که ردیف‌های طولانی خاک گرفته قفسه‌ها پر از لوازم یدکی ماشین‌های ایران خودرو بود. من و چند نفر دیگه باید برای انبارگردانی همه این وسایل رو یک به یک می‌شمردیم و لیست می‌کردیم. کارگرهای داخل انبار یادآور کهن الگوی «مرد تعمیرکار و مشتری زن اغواگر» تو فیلم‌های پورن بودند. خوش‌قیافه با بدن‌های ورزیده و لباس‌های یه تیکه‌ای که دوبنده داشت و یقه‌های تا پایین باز و دستکش‌های تا مچ دست و ماسک‌های زیر چونه. با هم حرفی نمی‌زدند و اگر هم حرفی رد و بدل می‌شد اسم قطعات ماشین بود که من بلد نبودم. و از اونجایی که حشر کلمات نامأنوس دارم از این همه کلمه‌ی ناآشنا خوشم می‌اومد. 
کار رو شروع کردیم و من قطعه‌های ریز ماشین‌ها رو لیست می‌کردم. وضعیت عجیبی بود. من که رانندگی بلد نبودم و هیچی از ماشین سر درنمی‌آوردم داشتم قضیه رو برعکس می‌رفتم، از جزء به کل. هر قفسه مربوط به یه ماشین بود. یکی اومده بود تو انبار و داشت می‌گفت هر چی وسیله پیکان خواستید دور بریزید بدید به من، من استفاده می‌کنم. چقدر پیکان بدبخت شده که شما باش این رفتارو می‌کنید. خیلی دلسوز پیکان بود. مسئول اونجا بش گفت فقط تو حامی پیکانی. روزی که پراید بخری میگن دوره پیکان تموم شد. ماسک زده بودیم و تو اون دخمه تاریک و خاک گرفته یکی یکی وسایل رو تو سکوت لیست می‌کردیم. کار بیهوده و لذت‌بخشی بود. دم ظهر ناهار خوردیم و من و دو نفر دیگه بعد از ناهار کنار هم روی موکت وسط انبار دراز کشیده بودیم و خیره به سقف حرف‌های مفت می‌زدیم. دیشب وسط مهمونی فکرش رو هم نمی‌کردم که بعد از ناهار فردا این وضعیت رو داشته باشم. از کاری که کرده بودم راضی بودم. تو راه برگشت انقدر خسته بودم که هر کاری کردم که خوابم نبره که بتونم ایستگاه اکباتان پیاده شم نشد و تو آخرین لحظه‌ی بسته شدن در از قطار بیرون پریدم. به حق کارهای نکرده.

۲۵ مرداد ۱۳۹۳

شنبه 25 مرداد
شب خودمو به اتوبوس قرمز دراز کولردار رسوندم که بیام خونه. طبق عادت فکر کردم چون تابستونه باید با اتوبوس کولردار بیام ولی وقتی رو صندلی نشستم یادم اومد همچین شب گرمی نبوده و کولر اتوبوس سردتر از حد لازمه. ولی آدم از سردی که چیزیش کم نمیشه ولی از گرما چرا. فاصله زیادی با خونه داشتم و وقت زیادی داشتم که فکر کنم. تو فکرم داشتم یه صحنه از فیلمی که پارسال دوست داشتم بسازم رو مرور می‌کردم. مرور کردن فیلمی که دوست داری بسازی خیلی کار لذت بخشیه حتی اگه بدونی ساخته شدنش محاله. دو تا بچه دایره به دست قسمت زنونه سوار شدند و شروع کردند با صدای بلند مزخرفشون زدن و خوندن. یه روز بالاخره بلند داد می‌زنم که خفه شن. همیشه تو اتوبوس انقدر تو فکرم که تبدیل شدن به اون آدمی که با صدای بلند داد می‌زنه «خفه شید» خیلی انرژی می‌خواد. روی صندلی‌ای نشسته بودم که پشتم به مسیر اتوبوس بود و قسمت زنونه. یه دختر پشت سرم نشسته بود و داشت تلفنی به مامانش توضیح می‌داد که مانتو و روسری و "اینا"شو دویست و چهل پنجاه تومن خریده و مائده سر فاطمی پیاده میشه و خودش میره چهارراه ولیعصر. چند بار اینا رو تکرار کرد و آخرش می‌گفت مامان. مامانِ آخرو یجوری ادا می‌کرد که یعنی بکش بیرون دیگه. یه پسر گی اومد نشست پیشم. با دوستش داشت حرف می‌زد که صندلی ردیف کناری نشسته بود. یه مرد پیر هم اومد کنار ما ایستاد. بیشتر از هفتاد سالش بود. موهای کم‌پشتش رو از پشت بسته بود و ریشش رو تراشیده بود و شلوار جین پوشیده بود. کسی اینجور پیرمردها رو به رسمیت نمی‌شناسه که جاش رو بش بده. حتی می‌تونم فکر دیگران رو بخونم که میگن اگه بلند شم که جامو بش بدم بش برمی‌خوره. کنارم خالی شد و نشست. تا نشست شروع کرد به حرف زدن. همین‌طور که سرمو به سمتش می‌چرخوندم تو دلم گفتم نه جون مادرت زر نزن. داشت می‌گفت: «گوش کن صداشونو جیک جیک جیک مثل گنجشک. تو قفس گنجشکا دیدی چه صدایی میاد؟ تو پارک ساعی هست برو گوش کن. چقدر زر می‌زنن» زنها رو می‌گفت. دقت کردم دیدم همون صدایی که اداشو درمیاره داره از اونور میاد. از مدل حرف زدنش خنده‌ام گرفت. لحن شوخی کردنش و تند تند حرف زدنش به سنش نمی‌اومد. «چقد آخه حرف می‌زنید خارکسه‌ها؟ ببین تو رو خدا. مردا از خستگی خوابشون برده اینا یه سره دارن حرف می‌زنن. خدا هم فهمیده لازم نبوده اینا رو بسازه الان داره دوجنسه‌ها رو می‌سازه. دیدی؟» بقیه صدای اونو نمی‌شنیدن فقط صدای خنده منو می‌شنیدن و لبخند می‌زدن. «والا دیگه. الان مردا تو خودشون می‌تونن موضوعو حل کنن. اینا فقط زر زر می‌کنن. چه جونی هم دارن. یه ساک دستشون یه بچه بغلشون چادرشونم [چادر فرضی رو به دندونش گرفت] اینجوری، بعد کل بازارو سه دور می‌چرخن. من دیدما. دقت کن بشون. از اینجا تا راه‌آهن یه لحظه ساکت بشن جایزه داری» خودش پیاده شد و منم ایستگاه بعد پیاده شدم.

یکشنبه 26 مرداد
صبح جمشید صابخونه قبلی زنگ زد که قولنامه‌تو بیار بیا پولتو بگیر. تا برسم دو بار دیگه هم زنگ زد که پس چرا نمیای. تو راه فکر می‌کردم اگه دبه کنه، اگه بهانه بیاره یه بخشی از پولو نخواد بده چکار باید بکنم. کشتی‌گیر بوده و من زورم بش نمی‌رسید. من تو وزن 55 کیلوگرم می‌تونستم شرکت کنم و تو دور اول حذف بشم ولی اون هنوز بدنش رو حفظ کرده بود و تو پیشکسوتان می‌تونست قهرمان شه. مشکل البته وزنش نبود، این بود که یه روی خیلی نازکی داشت که خیلی مودب و خوش‌اخلاق بود و زیرش یه آدم خیلی عوضی بود. یه لحظه کافی بود این روش کنار بره که دردسر شه. تا دم در رسیدم درو زد. معلوم بود از بالا داشت نگاه می‌کرد. دم در یه قفل فرمون به در راهرو تکیه داده شده بود. مثل فیلما من به نشانه شر گرفتمش. در واحد ما باز بود و هنوز کسی توش نبود. یه لحظه جلوش مکث کردم و رفتم بالا. بلافاصله حساب کتاب کرد و پشت قولنامه رو نوشتم و امضا کردم. همون چیزی که باید می‌داد. گفتم پول آب و برق چی؟ گفت اون به ماهواره‌ات در. روز اثاث‌کشی گفته بود دیش‌ات رو بذار اینجا باشه کسی اومد استفاده کنه پولشو بات حساب می‌کنم. من که تلویزیونم رو هم رد کرده بودم رفته بود از خدام بود. رفتیم سر میدون که پولا رو کارت به کارت کنه. تو راه هی گفت من این پولو قرض گرفتم که به تو بدم. از موبایلش اس‌ام‌اس بانک رو درآورد که یه میلیون واریز شده به حسابش. منت می‌ذاشت واسه پولی که داشت با یه ماه تأخیر می‌داد. وقتی داشت مبلغ پول رو می‌زد تو عابر بانک پنجاه تومن کمتر زد. گفت این باشه واسه پول آب و برق. خودمو واسه بیشتر از اینا آماده کرده بودم. بلافاصله گفت البته ندارمم وگرنه اصلا قابل تو رو نداشت. دکمه آخرو که زد می‌خواستم تا جایی که می‌تونم بدوم و دور بشم. زود باش خدافظی کردم و گفت تا یه ماه دیگه هم اگه پولت جور شد برگرد. من می‌دونم تا یه سال دیگه هم خونه‌اش خالی می‌مونه. مثل خونه دو سال پیشمون که صابخونه‌اش کرایه رو گرون کرد و خونه‌اش از اون موقع تا حالا خالیه. رفتم از سوپر دم خونه آب بگیرم پول خرد نداشت گفت بعدا بیار. نگفتم از اینجا رفتم. آبُ گذاشتم سرجاش و رفتم. دیدم نه مسیرم نه کلاهم دیگه اینجا نمی‌افته.
با تاکسی که می‌اومدم پایین به میدون فلسطین که رسیدیم یه عده داشتند رو به بالا می‌اومدن. بقایای یه راهپیمایی بودن یا خود راهپیمایی بودن، معلوم نبود. یه عده پیرمرد و چند تا زن چادری و بچه. کاغذهای آچهاری دستشون بود که روش نوشته بود اسرائیل آدم کش و مرگ بر اسرائیل و پیروانش. از سمت پیرمردها یکی گفت مرگ بر بختیار. بقیه هن و هن کنان سربالایی فلسطین رو بالا می‌اومدن.

۲۲ مرداد ۱۳۹۳

راه طولانیِ مردن

راضی کردن دیگران به خودکشی کار سختیه. نمی‌تونم به تبعاتش فکر نکنم. مادرم و خواهر و برادرم رو دوست دارم. بعد از مردن بابام و دوران دیوانگی برادرم و دوران زندان من، خانواده‌ام ظرفیت روانی‌اش رو ندارن. انقدر بش فکر کردم که برای خودم نه تنها ناراحت کننده نیست بلکه خوشحالم می‌کنه. یه فکر رهایی بخشه. این که بالاخره یه راه خروج هست.
هیچ کاری ندارم تو این دنیا. اگه کاکتوسی تو صحرا بودم خوب بود ولی نیستم. برای زنده موندن باید کار کنم. نمی‌دونم برای زندگی‌ای که نمی‌خوام برای چی باید تلاش کنم؟ همه چی اذیتم می‌کنه. احساس می‌کنم افتادم تو یه کشور دیگه. نه زبون کسی رو می‌فهمم نه پولی دارم نه اصلا کاری دارم تو اون کشور. این خوابیه که خیلی می‌بینم. اینکه یهو تو یه کشور دیگه رها شدم. این وضعیتیه که هر روز دارم. وقتی حرفهای دیگران رو می‌شنوم یا می‌خونم، وقتی تو خیابون راه میرم، وقتی تلویزیون نگاه می‌کنم. هیچی، هیچی نمی‌فهمم. اسمش افسردگیه؟ خنگیه؟ ناتوانیه؟ هر چی هست برام مهم نیست. من اینجوری شدم. خیلی وقت بود که حالم این بود. تا قبل از زندان یه لذت‌هایی داشتم ولی زندان همون یه ذره رو هم کور کرد. طبعا درباره اینکه چرا کور کرد و میشه دوباره به زندگی برگشت و این مزخرفات به حرف کسی گوش نمی‌کنم. حالا فقط حسودی‌ام میشه به اونایی که سرطان دارن و کم کم دارن می‌میرن یا هر جور مرگ تدریجی دیگه‌ای. که خانواده‌ی اهل ایمان من به خودشون بگن تقدیر الهی این بوده.
دوست داشتم این چیزها رو به مادرم بگم نه که اینجا بنویسم ولی همینم دلم نمیاد. حتی فکر ناراحتی خواننده‌های این وبلاگم دارم می‌کنم و خیلی چیزها رو نمی‌نویسم. من چه بدبختی‌ام دیگه! خلاصه اینکه من دوست دارم نباشم و هر لحظه دوست دارم نباشم ولی باید زندگی کنم چون مادرم اینجور می‌خواد. حالا همه چیز، همه‌ی لذت‌ها و حتی کارهای روزمره در مقابل مردن قرار گرفتن و هر چیزی در مقابل مرگ قرار بگیره رنگ می‌بازه. اینا رو قبلا هم گفتم. شاید هم راهش همینه که انقدر زر بزنم که خودشون بگن برو بمیر.

۱۹ مرداد ۱۳۹۳

شنبه
تا حالا آبمیوه گیری نداشتم و امروز موفق شدم آب هویج بگیرم. چقدر دنگ و فنگ داره. فکر کردم هویج آبدار و کم‌آب هم داریم؟ یا با تفاله‌هاش چکار میشه کرد؟ احتمالا میشه مربا درست کرد. هر چیز جدیدی که درست می‌کنم بیشتر به ارزشش پی می‌برم. کم کم مثل ژاپنیا قبل از هر غذایی می‌شینم روی زمین و دولا راست میشم. 
امروز علی زنگ زد. هنوز تو بدترین حال هم جواب تلفن علی رو میدم. یکم شوخی کرد و گفت گوشی دستت باشه. تا گفت الو شناختم. حامد بود، اومده ایران. دوستم که رئیسمم بود ولی هیچیمون به رئیس و مرئوس نمی‌خورد. هنوز از شنیدن صدای داش‌مشتی‌‌اش کیف می‌کنم. همیشه برام سوال بود که با آمریکاییا چجوری انگلیسی حرف می‌زنه؟ قرار شد این روزها همدیگه رو ببینیم. وقتی قطع کردم خوشحالیم یهو خوابید چون فکر کردم باز باید مثل هر سال به سوال "چه خبرا چکار می‌کنی؟" جوابای گنگ و پرتی بدم. خب هیچ کاری نمی‌کنم. یعنی چیز قابل ذکری نیست وگرنه من که از داخل یه سره در حال تغییر فصلم، فصل‌های غیرتکراری. شاید بخاطر همین چیزاست که دارم خاطرات روزانه می‌نویسم. شاید بعد از مدتی این تغییرات قابل رویت بشه. الان دارم به فیلم یا کتابی فکر می‌کنم به اسم «چیزهای قابل ذکر».
یه کافه سر کوچه باز شده یکی دو بار از جلوش رد شدم روم نشده بپرسم کارگر می‌خوان یا نه. بدم میاد از کافه و آدماش ولی اگه بتونم تو آشپزخونه‌اش چیزی بپزم خوبه. شجاعتمو جمع کنم یه روز برم بگم. 
پُر از نگرانی‌ام. جرأت ندارم به هیچ طرفی نگاه کنم. انگار وسط جنگ دارم عکس پرسنلی می‌گیرم. سرم و نگاهم ثابت رو به قسمت خالی زندگیمه.

یکشنبه
باید زنگ بزنم به جمشید صابخونه قبلی‌ام که پولم رو ازش بگیرم. روزهای آخر خیلی اذیتم کرد. تمام اون یک سال خیلی آدم خوبی نشون می‌داد و یهو چند روز آخر از این رو به اون رو شد. همش به خودم می‌گفتم چطوری انقدر دروغ میگن. غر زدن نبود واقعا دوست داشتم بدونم چطوری از اون نقش یهو اومد تو این نقش؟ اون خونه‌ی قشنگ، اون خونه‌ای که دیگه مثلش رو پیدا نمی‌کنم چرا دست اون احمق بود؟ خونه خیلی قدیمی بود و می‌خواست بکوبه و بسازه. پای تلفن داشت به مشتری قیمت می‌داد و منم با موبایلم حساب کردم نزدیک سه میلیارد می‌شد. پشمام ریخته بود از این قیمت. بعد وقتی خواستم بلند شم گفت ندارم پولتو الان بدم. چقدر؟ پنج میلیون. گفت اول شهریور میدم. انقدر حالم بد بود که نمی‌تونستم مکالمه رو به سمت دعوا نکشونم. برای همین گفتم باشه اول شهریور. ولی حالا که باید بش زنگ بزنم فکر می‌کنم به این راحتیا پولو نمیده. شایدم راحت بده ولی من بعید می‌دونم اون آدم خسیس کثافت چیزی راحت از دستش دربیاد. خلاصه منتظرم یه وقتی برسه که اعصابش رو داشته باشم بش زنگ بزنم.
امروز یه هواپیما سقوط کرد. نزدیک خونه سابقمون. اون روزها همیشه منتظر این اتفاق بودم. چند بار هم خوابش رو دیدم که با چشم هواپیما رو دنبال می‌کنم و می‌خوره زمین. همین شکلی که امروز شد. مردم اون بیرون خیلی ریسک‌پذیرند. من که هر روز از اینکه غذایی برای خوردن دارم و کولر خراب نمیشه خدا رو صدهزار مرتبه شکر می‌کنم.

دوشنبه
 خارجم.

سه‌شنبه
صدای اندی از خونه همسایه‌ی پر سر و صدا میاد. "چه احساس قشنگی تو قلبم تو رو دارم ببین چه خوبه ای گل تویی تو روزگارم". خیلی آدمای جالبی باید باشن. آخرین خاندان سرخوشی که با هم با صدای بلند اندی گوش می‌دادن دایی‌ام اینا بودن زمانی که پسراش ازدواج نکرده بودن. فعلن دوست دارم با صداها بشناسمشون.
تو خواب ده دقیقه اول یه فیلم بلند رو دیدم که خیلی خوب ساخته شده بود. تو خواب می‌دونستم فیلم رو من نساختم. درباره یه راننده آژانس بود که چند تا پسر نوجوون پولدار رو از مدرسه می‌آورد خونه. هر کدوم از پسرا داشت با آیفونش یه کاری می‌کرد، یکی فیلم می‌گرفت و دوربین مثل آیفون زردی که دست پسره بود روی هوا خیلی ملایم در حرکت بود. می‌دونستیم این فیلم و حرف‌های معمولی که تو تاکسی زده میشه موضوع فیلمه. درباره دخترا، درباره اینکه هر کدوم امروز میرن چکار می‌کنن و درباره راننده تاکسی که کارش جمع و جور کردن گندکاری پسرها هم بود.
اینجا هم مثل خونه قبلی و قبل‌تری موقع خواب سرم می‌خوره به دیوار. باید وسط اتاق بخوابم؟ این دیگه چجور مشکلیه؟

چهارشنبه
 تو ایران فیلم نشسته بودم و منتظر بودم عکسام ظاهر شه. داشتم به پدیده‌ی «دخترهای ایران فیلم» فکر می‌کردم. وقتی وارد میشی سرشونو کردن تو کون هم و دارن یه چیزهایی رو خیلی جدی برای هم تعریف می‌کنن. فکر می‌کنی باید وایسی تا حرفشون تموم شه بعد حرف بزنی. ولی هیچ‌وقت تموم نمیشه. کم کم متوجه میشی دارن درباره آدمهای فامیلشون یا سریال یا همچین چیزهایی حرف می‌زنن. مجبور میشی وسط حرفشون بپری و اونا هم با یه مکث و پشت چشمهای نازک سرشون رو برمی‌گردونن و جوابتو میدن. صندوقدار با دختری که روی زمین نشسته بود داشت حرف می‌زد و بدون اینکه به من نگاه کنه کارای منم می‌کرد. داشتن درباره جدایی آزاده نامداری و فرزاد حسنی حرف می‌زدن. خوب که همه‌ی جوانب بحث رو سنجیدن و ساکت شدن یکیشون برگشت به متصدی ظهور فیلم گفت «منا آزاده نامداری از فرزاد حسنی جدا شده؟» منا نگاهش کرد. ادامه داد «مث اینکه قبلن جدا شدن و تازگیا رسانه‌ای شده» منا لب و چونه  و شونه رو با هم بالا انداخت که یعنی نه می‌دونم چی میگی نه مهمه برام. و باز تمام اون یک ساعت حرف حرف حرف. چه اسم برازنده‌ای: ایران فیلم.

پنجشنبه
خواب دیدم تو یه هواپیمام. با آدمای داخل هواپیما که اغلب آشناهای دور و نزدیکن رودرباسی دارم. دم در توالت همه‌ش در حال تعارفیم. کاپیتان اعلام می‌کنه که مجبور به فرود اضطراری هستیم. معلوم میشه تو منطقه فقیرنشینی تو هند باید فرود بیایم. کاپیتان اعلام می‌کنه که ما رو مجبور به فرود کردن. ما و یه هواپیمای آمریکایی رو تا توجه جامعه جهانی رو به عوض اون منطقه و مخصوصا مشکل بی‌آبی‌شون جلب کنن. من خیلی خوشحال بودم از این اتفاق. دیگران از خوشحالی من عصبانی شده بودن. وقتی پیاده شدیم صحنه‌های خیلی دلخراشی دیدم از آدمهای لاغری که از بی‌آبی روی زمین دراز به دراز افتاده بودن. ولی باز خوشحال بودم که این یه چیز «متفاوته».

جمعه
 با عاطفه رفتیم کافه گرامافون. حداقل یه سالی بود که کافه نرفته بودم. یه چیزی سفارش دادم به اسم یلو سامر که توش زعفرون و کاسنی و یه سبزی طعم‌دار بود که یادم نیست چی بود. با اینکه خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم حرف‌هامون داره کم‌تر از قبل میشه چون همه چیزمون داره شبیه هم میشه. همون اول گفت چاق‌تر شدی گفتم چرت نگو. شب که خودمو وزن کردم یه کیلو اضافه کرده بودم، 56 کیلو.
شب از شیرینی فروشی نرسیده به تجریش خواستم نیم کیلو شیرینی کشمشی و ربع کیلو دالاس بگیرم. دالاس یه شیرینی کوچیک نارگیلی با طعم نسکافه است که گردو و زرشک هم داره. دختر شیرینی فروش خیلی هول بود. وسط ماجرا یه پسری که اونجا قدیمی‌تر بود اومد گفت این خانوم الان یکم هول شدن و الا خیلی مسلطن‌ان. دختره خودش گفت تازه اومده هنوز خیلی چزا رو بلد نیست. گفتم عوضش خوشرویید. به پسره چشم و ابرو اومد که بفرما. گفت بعضیا (با چشم به پسره اشاره کرد) میگن بداخلاقی. پسره گفت نه یکی از بهترین پرسنل ما هستن ایشون. دختره گفت خوشم میاد تعریق کن ازم. موقع کشیدن و حساب کردن دستگاهشون خراب شد. دختره باز هول کرد و هی می‌گفت وای خیلی بد شد. بالاخره حساب کرد و من بیرون رفتم و به تجریش که رسیدم فهمیدم اشتباه حساب کرده و من باید بیشتر بشون پول می‌دادم. برگشتم و گفتم اینجوری شده. باز دختره گفت وای خاک تو سرم خراب کاری کردم. پسره سریع پرید و دوباره حساب کرد و گفت شما سه تومن دیگه باید بدید. ژان والژان برعکسی شده بودم. بم گفت شما خیلی آدم شریفی هستید. من حواسم یش دختره بود می‌خواستم بش بگم بی‌خیال بابا سخت نگیر ولی نشد دیگه.

۱۸ مرداد ۱۳۹۳

پاهام درد می‌کنه. چون صد و خورده‌ای پله‌ی ایستگاه ارم سبز رو بالا رفتم. چون پله برقی خراب بود. وسطاش به هن و هن افتاده بودم و می‌خواستم بشینم رو زمین. خجالت‌آور بود اگه می‌نشستم. همه داشتن مثل بز دو تا یکی پله‌ها رو می‌رفتن بالا. کوفتگی پاهام حس خوبی داره. بالاخره یه «چیز»یه. البته از پیری و اینا نیست چون خیلی وقته بازی نکردم. همیشه جلسات اولی که می‌رفتم فوتبال همین وضع رو داشتم و از جلسه دوم درست می‌شد. رفتم استادیوم و دیدم بخاطر این بلیت الکترونیک یه قشری آدم کم شده. سربازها و شهرستانی‌ها و کارگرها. سربازها رو از لباسشون، شهرستانی‌ها رو از لهجه‌شون و کارگرها رو همینجوری شهودی میشه شناخت. عوضش آدم‌های متوسط الهمه‌چیز که بازی رو از توی موبایل‌های اندازه اسکوربورد نگاه می‌کردن (از چی فیلم می‌گیرن؟ به صدا و سیما اعتقادی ندارن؟) صندلی‌های روبروی جایگاه رو پر کرده بودن. بغل دستی‌ام اسم بازیکنا رو می‌پرسید در حالیکه با پیرهن تیم اومده بود. اینا دیگه کی‌ان؟ کارخونه مودب‌سازی جامعه داره چی می‌رینه؟ بازی ملال‌آوری بود. من اینجور بازی‌ها رو میرم استادیوم. بیشتر از 25 ساله که میرم استادیوم ولی تقریبا هیچ بازی مهمی رو نرفتم چون حوصله استرس زیاد ندارم. بیشتر حوصله حرص خوردن بجای بازیکن رو ندارم. نمی‌فهمم چرا از لحظه اول تا ثانیه آخر مثل خر نمی‌دون؟ یه بار یکی از دوستام از فوتبال بازی کردنم فیلم گرفته بود توش همه داشتن تو زمین راه می‌رفتن من از اینور می‌دویم اونور زمین می‌خوردم به یکی گنده‌ترخودم و پخش زمین می‌شدم و دوباره می‌رفتم تو شکمش. یه بار به فینال رسیده بودیم و پنج هیچ عقب بودم. همه بی‌خیال شده بودن ولی من ول نمی‌کردم. مضحکه تماشاچی شده بودم. بازی برام خیلی جدیه. خلاصه بازی امروز خیلی بد بود و من دو تا حالت داشتم، لم داده در حالی که خمیازه می‌کشیدم و ایستاده در حال فحشِ یک نفری. صدام مثل پام زود می‌گیره. مامانم وسط دو نیمه زنگ زد به زور تونستم برسونم که استادیومم. افتخاری می‌گفت جوون که بوده می‌رفته لب زاینده‌رود یا یه جای دیگه و می‌خونده تا صداش باز شده. فکر کنم یه بار باز بشه باز می‌مونه، ها؟ منم دوست دارم یه صدای استثنایی داشتم که داد می‌زدم یهو بازی متوقف می‌شد و بازیکنا برمی‌گشتن منو نگاه می‌کردن. ولی هیچ وقت صدام نرسیده. دو تا سعی اساسی داشتم. یکی بچه بودم نزدیک زمین بودم شاهرخ بیانی اومد توپ رو برداره که اوت دستی بندازه داد زدم صدام نرسید ولی یه تجربه موفق هم دارم هفت هشت سال پیش یه داوری به ضرر تیممون گرفت انقدر موندم تو ورزشگاه تا داور بیاد از جایی که هستم رد شه و بش فحش دادم و سرشو چرخوند سمتم و شنید. حقش بود.

۱۷ مرداد ۱۳۹۳

قدرت خدایی لازم دارم. یه لحظاتی هست که می‌تونم یه قرآن رو به قلب یه پیامبر نازل کنم. ولی فقط یه لحظه است. یه حکایتی داره سعدی که به نظرم شاه حکایت‌های گلستانه. میگه یه صاحب کرامتی داشته وضو می‌گرفته. پاش لیز می‌خوره و می‌افته تو حوض و به مشقت درمیاد. نماز رو می‌خونه و یکی از اصحاب میگه یه سوالی دارم. من شما رو دیدم که روی دریای مغرب راه می‌رفتید و قدمتون تر نمی‌شد حالا چی شد که با سر افتادید تو حوض؟ شیخ میگه نشنیدی که خواجه عالم پیامبر میگه من یه زمان‌هایی دارم که در اون ملائکه و پیامبران راه ندارن؟ میگه یه زمان‌هایی نمیگه همیشه، نمیگه علی الدوام. یه وقتایی هم به عایشه پناه می‌بره میگه کلمینی یا حمیرا. برای خواجه عالم این لحظات تقریبن تمام عمرشونه و واسه من همین یه لحظه‌اس که امروز زیر دوش فکر کردم اگه قدرتی داشتم و همین الان یه فیلم می‌ساختم چه فیلمی می‌شد. این حکایت سعدی رو هزار جا می‌تونم استفاده کنم و منظورم رو برسونم. خلاصه اینکه یه لحظه‌اس دیگه که آدم فکر می‌کنه اگه تخم بذارم تخم دو زرده می‌ذارم. امروزم همش همین بود. چرا یه چیزای دیگه‌ای هم بود: چای کیسه‌ای طلا سه تا لیوان رو جواب میده. دارم سعی می‌کنم به خوردن چیزهای تند عادت کنم. دو روزه در و پنجره‌های خونه باز نشدن برای همین تعداد پشه‌ها داره صفر میشه. امروز هم هیچ آدمی ندیدم.

۱۶ مرداد ۱۳۹۳

از فکر بلیت الکترونیکی که برای بازی جمعه گرفتم و کسی نمی‌تونه جامو بگیره و خودم هم نمی‌تونم در لحظات آخر پشیمون بشم خیلی خوشحالم. بارها همچین هفته‌هایی رو گذروندم و به خودم گفتم آخر هفته میرم استادیوم یا هر روز گفتم میرم سینما یا هر چی ولی نرفتم. حتی لباس پوشیدم و نرفتم. اگه هر تصمیم دیگه‌ای رزرو داشت و مثل استادیوم آزادی «در گیشه فروش نداشت» برای من یکی خیلی خوب می‌شد. امروز بی‌دلیل خوشحال از خواب بیدار شدم. شاید بخاطر اینکه شب قبل رو هر جوری بود گذرونده بودم. صبحونه مفصلی درست کردم. املت با سوسیس و فلفل دلمه‌ای. از دیدن ماهیتابه رنگ وارنگ جلوم غمگین شدم. صدای جیغ زن همسایه می‌اومد که داشت سر بچه‌هاش داد می‌زد سر ناهار. کلمات معلوم نبودند فقط نوک تیز جیغش شنیده می‌شد. تصویر صبحانه منو صدای ناهار همسایه پر می‌کرد. به این فکر می‌کردم که هیچ وقت صدای من به این دسیبل نرسیده.
تا بعدازظهر هیچ کاری نکردم. روی تخت دراز کشیدم و اینترنت و بالا پایین کردم. یه تیکه از مستند زندگی وودی آلن نگاه کردم. تیکه به تیکه نگه می‌داشتم از حسادت. مستند سوال‌های منو جواب که نمی‌داد هیچ، سوال‌هام رو بیشتر می‌کرد. همیشه برام سوال بود که چطوری با همه چی شوخی می‌کنه؟ پدر و مادرش، زن سابقش، آدمای اطرافش و بیشتر از همه خودش. البته چیزهایی که باشون شوخی می‌کنه یا رازهایی که برملا می‌کنه چیز خاصی نیستن. ده سال پیش اینجوری فکر نمی‌کردم ولی این مدت انقدر زندگیم لایه به لایه پنهان و پنهان‌تر شده که فکر می‌کنم اگه جای من بود چجوری این همه رو باز می‌کرد؟ این میل به خودافشاگری از کجا میاد؟ از تأثیر زیاد آنی هال؟ نمی‌دونم.
شب غذایی که تو یخچال مونده بود رو خوردم. امروزم بدون دیدن هیچ انسانی گذشت. فقط صدای اون زن بود. ظرف‌های این چند روز نشُسته مونده. حمام هم نرفتم. باید بذارم یه وقتی که «تغییر را احساس کنید» بشه. ریشم بلند شده. اونم یه فرصت دیگه‌اس. ریش و ظرف و خونه به هم ریخته و بلیت استادیوم همه رو رزرو کردم که یه کاری در آینده داشته باشم.
یه چیز دیگه. شب سعی کردم صدام رو ببرم بالا. در واقع از یه خنده کوچک شروع شد و هی بلندترش کردم ولی از یه حدی بالاتر نرفت. دروغ گفتم که صدام تا حالا به دسیبل زن همسایه نرسیده. تو خونه نرسیده ولی تو استادیوم که مطمئنم رسیده. مخصوصا وقتی فحش میدم.

۰۴ تیر ۱۳۹۳

پنج‌شنبه و جمعه

نوشتن چند پست قبلی خیلی سخت بود. مجبور شدم از خیلی جزئیات رد بشم. به نوشتن تسلطی نداشتم و فقط می‌خواستم از روی اتفاق‌ها بدوم. فهمیدم حتی اگه تو آزادی مطلق باشم هم نمیشه همه چیز رو تعریف کرد. نوشتن بقیه ماجرا خیلی برام سخت شده. از طرفی هم فکر می‌کنم اگر الان ننویسم هیچ وقت نخواهم نوشت. بین رها کردن و خلاصه کردن ماجرا، دومی رو انتخاب کردم. تو این مدت عده‌ای ازم پرسیدن نمی‌ترسی اینا رو می‌نویسی؟ البته که می‌ترسم ولی مجبورم از این مرحله بگذرم، امیدوارم به سلامت.
این آخرین قسمت از این سری پست‌هاست و آخرین بار که خواهش می‌کنم این نوشته‌ها رو جایی منتشر نکنید و لینک ندید.
.............................
از لحظه دستگیری تا پنجشنبه صبح چیزی نخورده بودم. فقط آب بود که به شکل طعنه‌آمیزی فاصله‌ی کتک خوردن‌ها رو پر می‌کرد. و همون یک بار دستشویی. هوا خیلی گرم بود و تهویه هوایی وجود نداشت. انقدر عرق کرده بودم که دیگه متوجه عرق کردن خودم نبودم. پنجشنبه صبح تا ظهر یکی یکی وارد اتاقی که ما سه نفر توش بودیم می‌شدند و من و پسر کناریم رو کتک می‌زدند و می‌رفتند. از اینکه ما دو نفر بودیم و وقتشون بین ما تقسیم می‌شد و تمام مدت منو نمی‌زدند خوشحال می‌شدم و از این خوشحالی احساس شرمندگی می‌کردم. نزدیک ظهر دیگه نای بلند شدن نداشتم. هوا به شدت گرم بود. روی زمین مچاله شده بودم. همه زندگیم رو داشتم مرور می‌کردم. هیچ امیدی نداشتم که از اینجا نجات پیدا کنم. بدنم رو شروع کردم خیلی آروم تکون دادن. مثل اینکه روی آب دریا شناور باشم. این مدتی که چشمام بسته بود باعث شده بود که تصویرهای ذهنی‌ام شفاف‌تر و پررنگ‌تر بشه. خودم رو روی آب دریای آرومی شناور می‌دیدم. دوست داشتم اینجوری تموم شه. نذر کردم اگه از اینجا نجات پیدا کنم برم دریا. 

یه نفر اومد دست گذاشت روی شونه‌ام با لحن آرومی گفت بلند شو. برای اولین بار یکی بدون تشر بام حرف می‌زد. به سختی بلند شدم. دستشو گذاشت دور کمرم گفت بیا. آروم باش راه اومدم. پرسید خوبی؟ چه سوال عجیبی بود و جواب منم، خوبم. اسمت چیه؟ محمد. کجا میریم؟ همینجوری یکم راه بریم. از خودم تعجب می‌کردم که اون لحظه مثل یه دوست بش احساس نزدیکی می‌کردم، فقط چون منو نمی‌زد. همون دستی که پشت کمرم بود روی ستون فقراتم کشید و گفت کمرتم که خالیه شیطون. ساکت شدم. گفت همون دختره؟ آره؟ مثل شوخیای بچه‌های دبیرستانی بود ولی تحقیرآمیز. از این که تا یه دقیقه قبلش بش اعتماد کرده بودم از خودم بدم می‌اومد. روانم مثل خمیری شده بود که تو دست اونا هر لحظه یه جوری می‌شد. مثل حباب بودم که با یه فوت جابجا می‌شدم و شاید با یه تلنگر دیگه می‌ترکیدم. یه درو باز کرد و منو فرستاد تو. درو بست. عقب عقب رفتم و پام رفت تو یه چاله. گفتم اینجا کجاست؟ گفت توالت دیگه. کارتو بکن بیا بیرون.

وقتی به اتاق برگشتم کسی اونجا نبود. بم یه ظرف یه بار مصرف دادن که توش قورمه سبزی بود. نخوردم و گذاشتمش کنار. کمی بعد دوباره یکی یکی اومدن. توی این یکی دو روز هزار بار اسمم رو گفته بودم. چه کاره‌ام. واسه چی دستگیر شدم. کجا کار می‌کنم. به کی رای دادم. واسه چی فیلم گرفتم. واسه کی کار می‌کنم. چقدر پول می‌گیرم. بارها و بارها. و به سوالات آخر که می‌رسید کتک زدن شروع می‌شد. یکی می‌رفت یکی دیگه می‌اومد تا اینکه اون کسی که دستور داده بود من بیام تو این اتاق، همون که بشین پاشو می‌داد اومد. بدون سوال فقط می‌زد. فقط بم می‌گفت موش‌مرده واسه من فیلم بازی می‌کنی؟ روی زمین افتاده بودم و یه پاش رو روی زانوم گذاشته بود و با دستش پام رو از جهت مخالف می‌کشد. هر لحظه منتظر صدای شکستن پام بودم. داد می‌زدم و ول می‌کرد و دوباره. مکث می‌کرد و تو لحظه‌ای که انتظار نداشتم محکم‌ترین ضربه‌اش رو می‌زد. ضربه‌های محکم‌ش تداوم داشت و از شدتش کم نمی‌شد. هر بار که می‌رفت بیرون و برمی‌گشت دلم می‌خواست بجای اون یه سگ وحشی ول می‌کردند تو اتاق. حداقل کارش رو می‌کرد و می‌رفت. این تحقیر می‌کرد. از چشم‌های بسته‌ام استفاده می‌کرد و جهت‌هاش رو عوض می‌کرد. طوری رفتار می‌کرد که دیگه نمی‌زنه و می‌زد. بدون صدا وارد می‌شد و یکهو از سکوت و تاریکی یه سیلی محکم تو صورتم می‌خورد. یا یه لگد به شکمم. انگار تو یه جنگل تاریک رها شدم و هر لحظه ممکنه یه حیوونی بم حمله کنه. ترسش بیشتر از حرف‌هاش و کتک‌هاش آدمو شکنجه می‌کرد.

چند دقیقه‌ای بود که بم کاری نداشتن. روی زمین افتاده بودم و از نوار خیلی باریک زیر چشم بند موکت قهوه‌ای رو می‌دیدم. صدای ضجه‌ی آدمی از دور می‌اومد. کم کم نزدیک‌تر و واضح‌تر می‌شد. داشت التماس می‌کرد که کاری نکرده. یه نفر داشت با صدای بلند بش می‌گفت خفه شه و فقط بگه اون کارو کرده. سرم رو چرخوندم که ببینم از همون نوار باریک زیر چشم‌بند چیزی می‌بینم؟ معمولا اگه کسی اونجا بود به همین یه ذره تحرکم هم واکنش نشون می‌داد. مطمئن شدم کسی نیست. خیلی سرم رو بالا گرفتم و بالاخره یه راهروی طولانی جلوی خودم دیدم که یه میز وسطش قرار گرفته. از صداها حس می‌کردم این یه راهروی ال مانند باید باشه که سلول من سر نبش قرار گرفته. صداها که نزدیک شدند من سرم رو برگردوندم. از ترس اینکه بفهمند که من دارم سعی می‌کنم ببینم. پسر بیچاره چنان گریه می‌کرد و ضجه می‌زد که صداش هنوز تو گوشمه. کسی که این صدا رو بشنوه دیگه زندگیش زندگی قبلی نیست. کسی که باش بود داشت می‌گفت راه بیا خودتو نکشون رو زمین. احساس می‌کردم داره به زمین التماس می‌کنه که جلوی رفتنش رو بگیره. داشتن بش می‌گفتن که طناب دار آماده‌ است. شاید بالای همون میز بود. لحظه به لحظه صدای گریه‌اش شدت می‌گرفت. منم گریه می‌کردم. تا دم میز بردنش و برش گردوندند. قلبم داشت از دهنم می‌زد بیرون.

دوباره سراغ من اومدن و این بار یه نفر بلندم کرد و وسط اتاق نگه‌ام داشت. فهمیدم که چهار نفر چهار طرف اتاق ایستادن. یه نفر با لگد به کمرم می‌زد و به جلو که پرت می‌شدم یکی دیگه به شکمم می‌زد. مثل توپ بینشون جابجا می‌شدم و اگه زمین می‌افتادم با باتوم می‌زدن. هیچ تصویر روشنی از اون لحظات نداشتم. هیچ رمقی برام نمونده بود. حتی نمی‌تونستم گریه کنم. اونها هم چیزی ازم نمی‌پرسیدن. فقط انگار یه جور بازی بود. باید شب جمعه اونطور می‎‌گذشت. وقتی که رفتند روی زمین افتاده بودم. دیگه هر چه هم صداشون رو بالاتر می‌بردن که پاشو وایسا، هر چه هم بم لگد می‌زدند از جام تکون نمی‌خوردم. همه جام به شدت درد می‌کرد و نمی‌دونستم کجام سالمه کجام نیست. به هر طرفی که می‌خوابیدم درد داشتم. چطور زنده بودم هنوز؟

صبح یکی پاش رو روی شونه‌ام گذاشته بود و تکون می‌داد. می‌گفت موش‌مرده پاشو ببینم. صداهایی می‌اومد که انگار یه عده دارن جابجا می‌شن. همون صدا شروع کرد به بشین پاشو دادن. من روی زمین بودم و داشتم عق می‌زدم. چیزی توی معده‌ام نبود ولی حالت تهوع شدیدی داشتم. هر کاری کرد بلند نشدم که بشین پاشو رو انجام بدم. شلوارم از پام می‌افتاد. هوا خیلی گرم بود. بوی گند خودم رو نمی‌تونستم تحمل کنم. نزدیک ظهر یه صدایی یه لیستی از اسامی رو می‌خوند و می‌گفت دستتون رو بلند کنید. صدا از من دور بود. گوش تیز کرده بودم و درست نمی‌تونستم مطمئن باشم که اسمی که خونده میشه اسم منه یا نه. بالاخره اسم خودم رو تشخیص دادم. گفتم منم. صدام خیلی ضعیف و آروم بود. دوباره صدا زد و من با صدای بلندتر گفتم منم منم. اینجام. یکی نزدیک شد و گفت این؟ اینو می‌خواید ببرید؟ نمیشه. کسی که اسم‌ها رو می‌خوند گفت هر کیو می‌خونم باید بره. بش بگو بیاد. همون صدای نزدیک گفت پس بذار این موش‌مرده رو من بیارم. اومد بالا سرم گفت پس صداتم درمیاد آره؟ راهم می‌تونی بری؟ یقه‌ام رو گرفت و کشید بالا. شروع کرد به زدن و بردن. از پشت می‌زد توی صورتم و با پوتین می‌زدم پشتم. می‌افتادم و دوباره بلندم می‌کرد و با خودش می‌برد. یه جا رسیدم گفت دستتو بذار رو شونه‌ی جلویی‌ات. اینجا صفه. همینجا بایست. ایستادم. با پوتین پاهامو از هم باز کرد و با یه لگد محکم از پشت زد تو تخم‌ام. افتادم زمین. گفت همینجا خوبه هنوز تو صفی.

دست‌بندم رو باز کردن. با بقیه رو به دیوار ایستاده بودیم. تا همین چند دقیقه پیش نمی‌تونستم از جام تکون بخورم ولی حالا سر پا ایستاده بودم. برام خلاص شدن از اون آدمها و اونجا مثل معجزه بود. یه نفر اومد ما رو شمرد و گفت چهل و دو. یکی بلند گفت بذارید بشمرم ببینم کیا به موسوی رای دادن. بعد گفت دوازده. سه چهار نفر هم گفتن کروبی و بقیه اصلن دستشون رو بلند نکردن. بعد گفت شما که به موسوی رای دادید کدومتون از رای دادن به موسوی پشیمون نیستید؟ من دستم که به دیوار بود رو روی دیوار کشیدم رو به بالا. با لگد زد به کمرم گفت مثل اینکه تو هنوز آدم نشدی. اون لحظه برام موسوی و انتخابات مهم نبود. می‌خواستم از خودم محافظت کنم. از خودم در برابر تحقیر اون آدم.

رفتیم بیرون. هوا خیلی گرم بود. کسی که ما رو برده بود گفت همتون روی زمین به حالت سجده بشینید. زمین داغ بود. روی زمین نشستیم و همون لحظه اول کف دست‌ها و زانوها و پیشونی‌مون سوخت. همه صداشون درومده بود که داغه. بالای سرمون راه می‌رفت و نمی‌ذاشت کسی بلند شه. من تند تند یه دست رو برمی‌داشتم یه دست دیگه رو می‌ذاشتم. پاهام رو بلند می‌کردم و دوباره می‌ذاشتم. پیشونیم رو از روی زمین بلند می‌کردم و دوباره می‌ذاشتم. همون موقع یه پیرمرد اومد گفت اینا رو چرا اینجوری کردی؟ مگه حیوون‌ان؟ بلندشون کن. بلند شدیم و چند ساعتی روی زمین نشستیم. همین که کتک نمی‌خوردیم و منتظر بودیم که بریم خوب بود. کم کم به دلم افتاد نکنه پشیمون بشن. نکنه اینم بازی باشه که بخوان اذیتمون کنن. حالم هی بدتر می‌شد و از این که امیدوار شده بودم به خلاص شدن از اونجا، به خودم فحش می‌دادم. آفتاب تا مغز استخونم رو سوزونده بود. بالاخره یه نفر اومد و ما رو به خط کرد. من سر صف بودم. گفت دستاتون رو به هم بچسبونید و شست‌هاتون رو کنار هم بگیرید. با یه بست پلاستیکی شست دستها رو به هم گره دادن. من سر صف بودم و نفر پشت سری دستش روی شونه من بود. همین دستی که روی شونه‌ام بود بم دلگرمی می‌داد. یه نفر که جلوی من ایستاده بود داد زد خوب گوش کن ببین چی میگم. حاجی و سید و اینا تموم شد. من «مستر»ام. با هیچکس هم شوخی ندارم. کسی تکون بخوره پدرشو درمیارم. اینم اسلحه‌اس. یه اسلحه بیخ گوشم مسلح شد. گفت می‌زنم. فهمیدید؟ همه با صدای وحشت‌زده‌ای گفتیم بله. ما رو سوار اتوبوسی کرد و گفت باید تا وقتی که اون بگه سرمون لای پامون باشه. کسی سرش رو بلند می‌کرد با مستر طرف بود. اتوبوس ساعت‌ها راه اومد. کمرم خیلی درد می‌کرد. ولی فکر آزادی باعث می‌شد تحمل کنم.

بالاخره اتوبوس به جایی رسید. ما منتظر دستور مستر بودیم. در اتوبوس باز شده بود ولی اتفاقی نمی‌افتاد. یکی‌مون آروم گفت رسیدیم؟ کسی چیزی نگفت. گفت بچه‌ها چشم‌بندتونو بردارید کسی نیست. آروم سرمون رو بلند کردیم و چشم‌بند رو برداشتیم. اول چشمم درست نمی‌دید. کم کم دیدم یه اتوبوس بدون راننده وسط یه محوطه ول شده. یکی می‌گفت اوینه. یکی می‌گفت از کجا میگی معلوم نیست که. پیاده شدیم. شب بود. نسیم خنکی می‌زد. یکی از بهترین حس‌هایی بود که تجربه می‌کردم. چشمم می‌دید. کسی با کسی حرف نمی‌زد. حتی به چشم هم نگاه نمی‌کردیم. انگار نمی‌خواستیم چیزی که تجربه کردیم رو باور کنیم. یه نفر اومد و گفت منتظر باشیم. کم کم ما رو به اتاقک انگشت‌نگاری راهنمایی کردن. نوبت من که شد و رفتم که ازم عکس بگیرن از عکاس پرسیدم آقا اینجا کجاست؟ گفت نمی‌دونی؟ گفتم اوینه؟ گفت آره. یه نفس راحت کشیدم. گفت خوشحالی انگار. گفتم آره.

و این آغاز ماجراهای اوین بود.

۲۴ خرداد ۱۳۹۳

چهارشنبه صبح

تا صبح بین خواب و بیداری بودم. فکر می‌کردم چی بگم که کاری بم نداشته باشن. صدای یه افغانی رو شنیدم که داره داد می‌زنه یکی بیاد منو ببره توالت. کسی اینجا نیست؟ صداش اونجا می‌پیچید. تونستم چشم‌بندم رو کمی بالا بزنم. تو یه سلول انفرادی بودم. با دیوارها و کف سیمانی و در قدیمی زنگ زده. منم مثل افغانی دستشویی داشتم. یکی دو ساعتی گذشت و کسی نیومد. تمام بدنم درد می‌کرد. یه لیوان یه بار مصرف گوشه سلول بود. برش داشتم و توش شاشیدم. ازش بیرون زد و ریخت کف زمین. بوی گندش پیچید تو سلول. یه مدت گذشت و یه نفر اومد درو باز کرد. به سرعت چشم‌بندمو پایین کشیدم. گفت آماده‌ای حرف بزنی؟ گفتم آره.

از جایی رد می‌شدیم که صدای گریه چند تا پسر جوون می‌اومد. همشون داشتن التماس می‌کردن که کاری نکردن و ولشون کنن. وقتی روی صندلی نشستم و کمی چشم‌بندمو بالا زدن فهمیدم ما با پارتیشن‌هایی از هم جدا شدیم و همگی رو به دیوار نشستیم. برگه‌ای جلوم بود. دستم رو باز کردند و کسی که پشت سرم بود گفت همه چی رو بنویس. من همه چیزهایی که شب تا صبح بشون فکر کرده بودم رو نوشتم. یه اسم جعلی نوشتم که مثلا یکی از دوستام بوده و اون به من گفته فیلم بگیرم. بیشتر از این به ذهنم نمی‌رسید. طرف می‌پرسید این کیه؟ شماره تلفن؟ آدرس؟ من جواب‌های پرت می‌دادم. که فقط با تلفن باش در تماس بودم و شماره‌اش یادم نیست. موبایلمو آورد گفت شماره‌شو دربیار. فکر اینجاشو نکرده بودم. موبایل رو گرفتم و داشتم فکر می‌کردم چکار کنم که دیدم موبایل خاموشه. شارژش تموم شده بود. گفتم این خاموشه. عصبانی شد و ورقه رو از دستم گرفت. منو برد یه جا که یه عده زیاد دیگه هم بودن. همه رو مثل زمانی که تو مدرسه روی زمین می‌نشستیم و امتحان می‌دادیم روی زمین با فاصله از هم نشوندن. جلومون یه پوشه بود که باید مشخصات خودمون رو روش می‌نوشتیم. تصویر باریکی از زیر چشم‌بند پیدا بود و اگر کسی هم سرش رو برمی‌گردوند کتک می‌خورد. بعد همه رو گوشه یه دیوار کنار هم روی زمین نشوندن. یه نفر ما رو که مثل یه گله‌ی نابینا بودیم به اینور و اونور هدایت می‌کرد. با باتومش مثل چوب چوپان ما رو جمع کرد یه گوشه. بعد یکی یکی اسمها رو می‌خوند. اسم منو که خوند رفتم تو یه اتاق. کسی که منو آورد تو گوشم گفت چشم‌بندتو می‌زنم بالا فقط به روبروت نگاه می‌کنی. سرتو بچرخونی گردنتو می‌شکنم. چشم‌بند رو زد بالا و کسی که روبروم نشسته بود کسی بود که بعدها بارها توی دادگاه‌هایی که توش بودم دیدمش. پوشه من دستش بود. اونجا سر و صدا زیاد بود. داد زد: عمه‌ات مُرده؟ گفتم چی؟ گفت عمه‌ات مرده سیاه پوشیدی. به تی‌شرتم نگاه کردم. یادم نبود چی پوشیدم. گفتم نه. یه چیزی رو امضا کرد و گفت ببریدش. دوباره رفتم پیش بقیه. همه آروم آروم حرف می‌زدن و حدس می‌زدن که ما کجاییم و می‌خوان بامون چکار کنن. یکی خیلی مطمئن می‌گفت یه تعهد می‌گیرن و ولمون می‌کنن. اسم چند نفرو خوندن و در حین خوندن همون پسره می‌گفت دیدید گفتم؟ اسم منم خوند. داشتم همراه اون چند نفر بیرون می‌رفتم که همون کسی که اول ازم بازجویی کرده بود یقه‌ام رو گرفت گفت اینو کجا می‌برید؟ منو برگردوند پیش همونی که پوشه‌ام رو امضا کرده بود. گفت این فیلم گرفته فرستاده بی‌بی‌سی. گفتم من جایی نفرستادم. گفت خفه شو. منو از اون جمع برگردوندند.

به اتاقی رفتم که چند نفر دیگه هم بودن. همه باید روی پاهامون می‌نشستیم رو به دیوار. من از درد و خستگی نمی‌تونستم بشینم. تو بلاتکلیفی مطلق ولمون کرده بودن و فقط یه نفر مراقب بود کسی روی زمین نشینه یا حرف نزنه. بعد اومدن و به هر نفر یه لقمه نون و حلوا ارده دادن. من یه گاز زدم و دیگه نتوسنتم بخورم. حال تهوع داشتم. آروم دادمش به بغل دستیم. یه نفر اومد بلند گفت امروز چند شنبه‌اس؟ همه گفتن چهارشنبه. گفت نه اشتباه می‌کنید امروز شنبه‌اس. چون اشتباه گفتید باید صد تا بشین پاشو برید. می‌شمرد. هر کی نمی‌کرد با باتوم می‌زدن پشت پاش. هر بار نشستن و بلند شدن زجرآور بود برام. چند دقیقه‌ای استراحت داد و دوباره گفت امروز چند شنبه‌اس؟ همه گفتن شنبه. خندید گفت چقدر احمقید امروز چهارشنبه‌اس. صد تا دیگه. صد تا نمی‌شد چون هیچکس بیشتر از بیست سی تا نمی‌تونست. بالاخره گذاشتن روی زمین بشینیم. همونی که می‌گفت امروز چند شنبه‌اس اومد و بالای سرمون شروع کرد به روضه خوندن. گفت گریه کنید. گریه کنید تا گناهاتون بخشیده بشه. اکثرن گریه می‌کردن. من پهلوم بخاطر سیمی که دیشب بش کشیده بودن زخم شده بود و می‌سوخت. وقتی قوز می‌کردم بیشتر درد می‌گرفت. صاف نشسته بودم. اومد بالای سرم گفت تو یوگا کار می‌کنی؟ گفتم نه. گفت یوگا کار می‌کنی. دیگه چه ورزشی می‌کنی؟ گفتم ورزش نمی‌کنم. گقت این موش مرده رو ببرید اونور. یه نفر اومد منو برد یه اتاقی که دو نفر دیگه توش بودن. یه مرد میانسال که از وقتی شنید یکی اومده تو شروع کرد به التماس کردن که من دیسک کمر دارم من پیرمردو چکاردارید بذارید برم. و یکی دیگه که وقتی کسی نبود آروم پرسیدم که کسی اینجاس؟ پسره جواب داد آره داداش.

اینجا که اومده بودم نمی‌ذاشتن من بشینم. سر پا بودم و فقط می‌تونستم سرم رو به دیوار تکیه بدم. زمان خیلی خیلی سخت می‌گذشت. شب که شد و دیدم کسی سراغم نمیاد رو زمین نشستم. کم کم خوابم برد. تو طول شب یه نفر می‌اومد و با باتوم می‌زد به میله‌های در سلول و نمی‌ذاشت کسی بخوابه. داد می‌زد بلند شو. می‌ایستادم و دوباره بعد از چند دقیقه که می‌رفت روی زمین می‌افتادم.

سه‌شنبه یازده شب

باز هم خواهش می‌کنم این نوشته‌ها رو جایی منتشر نکنید و لینک هم ندهید.
.......................
ماشین حرکت کرد. هنوز نمی‌تونستم موقعیتی که توش بودم رو بفهمم. حتی پیش‌تر دوستی هم نداشتم که تو موقعیت مشابه قرار گرفته باشه و من بدونم چه اتفاقی ممکنه بیفته. تو اون شش ساعت بارها و بارها سوال‌های تکراری رو جواب داده بودم. سوال‌هایی که تو مهمونی‌های خانوادگی هم جواب صریحی براشون نداشتم. اینکه کارم چیه؟ اگه کارمندم چرا به سینما علاقه دارم؟ چجوری هم کارمندم هم فیلم می‌سازم؟ چرا از همه چیز فیلم می‌گیرم؟ و تهش همه چیز خلاصه می‌شد به انگیزه. که چه انگیزه‌ای دارم برای کارهایی که کرده‌ام. اونها برای سوال‌هاشون جواب‌های آماده‌ای داشتند که با حرف‌های من جور درنمی‌اومد. بدتر از هر چیز میل عجیبشون به تحقیر کردن بود. چیزی که یادآوریش خیلی آزاردهنده‌ است.

ماشین جایی ایستاد و منو پیاده کردند و به کسی سپردند و رفتند. از پس گردنم گرفت و دنبال خودش می‌کشوند. مدام می‌گفت سرتو پایین بگیر نخوره به میله. میله‌ای در کار نبود. نمی‌فهمیدم قصدش چیه. مطلقا هیچی نمی‌دیدم و اینور و اونور رفتنم عصبانیش کرده بود. یکم چشم‌بندم رو بالا کشید طوری که بتونم زیر پامو ببینم. از پله‌های باریک و قدیمی پایین رفتیم. منو دست دو نفر دیگه سپرد. پایین جایی مثل حمام بود. کف سرامیکی بود و صدا می‌پیچید. از همون اول هر دو شروع کردن به زدن. با پوتین‌ها و با دست. مثل اینکه به این نتیجه رسیده بودند که باید جواب دو تا سوال رو از من بگیرن: واسه کی کار می‌کنی؟ چقدر پول گرفتی؟ من هر بار می‌گفتم هیچکس، کدوم پول؟ بیشتر می‌زدند. روی زمین نشسته بودم و جمع شده بودم. یکیشون گفت دستتو بیار جلو. گفتم چرا؟ گفت بیار. دستمو جلو بردم. گفت اینو بگیر. یه سیم بود. به محض اینکه گرفتم برق بش وصل شد. مثل فنر از جام پریدم و سیمو ول کردم. دوباره گفت بگیر. نگرفتم. به اون یکی گفت ولتاژشو بیشتر کن. گفت نگیری آب می‌ریزم رو بدنت برقو بش وصل می‌کنم. وحشت کرده بودم. قلبم خیلی تند می‌زد. مثل حیوونی که قراره سرشو ببرن. گفت بگیر و باز نگرفتم. کشیدش به پهلوم. دوباره از جام پریدم. می‌خوردم به دیوار و عقب عقب می‌رفتم ولی جای زیادی برای فرار کردن نبود. باز می‌زد به بدنم و همون سوال‌ها رو تکرا می‌کرد. واسه کی کار می‌کنی؟ چقد پول گرفتی؟ بجای جواب التماس می‌کردم دیگه اون سیمو به بدنم نزنن. دست کشیدن. کمی بعد یه چیزی جلوی دهنم گرفتن. از زیر چشم‌بند دیدم یه فنجونه که توش آبه. باز از جا پریدم. گفت نمی‌ریزم، بخور. دوباره گفت و من جلو رفتم و آبو خوردم. باز مثل دفعه قبلی بدنم خشک خشک شده بود. یه نفر اومد و منو از اونجا برد طبقه بالا.

طبه بالا اتاقی بود که فرش داشت. کسی که منو می‌برد ازم خواست کفشمو دربیارم. وسط اتاق که رسیدم گفت بشین. پاهام رو جفت کرد و یه طناب دورش پیچید. یه طناب سفید کلفت بود. طناب بالا رفت و پاهای من همراهش. از پا از سقف آویزون شده بودم در حالی که صورتم هنوز روی زمین بود. یعنی طناب رو کامل بالا نکشید. گردنم کج شده بود. خیلی درد داشت. این یکی هم همون سوال‌ها رو می‌پرسید. دردش غیرقابل تحمل بود. نمی‌تونستم حرف بزنم. با طناب بازی می‌کرد. می‌برد بالای بالا. بعد ولش می‌کرد بیام پایین و باز تو همون وضعیت، روی گردنم نگهش می‌داشت. نمی‌دونم چطور تونستم تحمل کنم. با خونسردی این کارها رو می‌کرد. طناب رو باز کرد و یه پتو روم انداخت و با باتوم شروع کرد به زدن. یه نفر دیگه هم اضافه شد. انگار یه خط تولیدی بود که باید همه مراحلش طی می‌شد. من خودمو جمع کرده بودم که باتوم به سرم نخوره. چیزی که فهمیده بودم این بود که قراره طوری بزنن که جاش نمونه. انقدر همه چیز پشت سر هم و بدون وقفه اتفاق می‌افتاد که مغزم هیچ تحلیلی از موقعیتی که توش قرار داشتم نمی‌داد. اینجور شکنجه‌ها مال من نبود. مگه کیو گرفته بودن؟ فاصله من از وقتی که داشتم تو کتابفروشی کتاب می‌خریدم تا اون موقع شش هفت ساعت هم نمی‌شد. تو این مدت همه‎اش منتظر بودم که یکی بفهمه من کسی نیستم یا حداقل اونی که اونها فکر می‌کنن نیستم. ولی اون موقع دیگه فهمیده بودم که قرار نیست اونا بفهمن من کی‌ام. قراره نقشی که برام در نظر گرفتن رو بپذیرم. اونا بیرون رفتن و یه پسر جوونی اومد و کنارم نشست. فهمیدم این هم قراره نقش پلیس خوب رو بازی کنه. گفت چرا بشون نمیگی چقدر گرفتی؟ اینا زنده‌ات نمی‌ذارن ها. من دیدم اینا چکار می‌کنن. چیزی نمی‌گفتم. یعنی حوصله نداشتم بازیش رو ادامه بدم. رفت و باز یکی اومد و باتوم رو روی گردنم گذاشت و از پشت زانوش رو پشت گردنم گذاشت و فشار داد. تا دم خفگی می‌برد و ول می‌کرد و همون سوال‌ها رو می‌پرسید. دیگه از اون التماس‌های اول هم خبری نبود. اونها کار خودشون رو می‌کردن. وقتی پاشو برداشت دیگه افتادم روی زمین. یه نفر بلندم کرد و برد و گذاشت توی یه ماشین. مثل همون پراید اولی کف ماشین خوابوندم و حرکت کرد. یه مسیر طولانی رو رفت. جایی که نگه داشت سرد بود. مدت‌ها بود که ماشین داشت تو جاده خاکی می‌رفت و وقتی رسید هیچ صدایی اون اطراف نبود. پیاده به سمت ساختمونی منو می‌برد که صداهای گنگی ازش می‌اومد. هر چی نزدیک‌تر می‌شدیم صداها واضح‌تر می‌شد. صدای گریه یه سری آدم بود.

بعد از نوشتن مشخصات و تحویل دادن وسایلم منو دست یه نفر سپردن. دستی که منو تحویل گرفت انقدر بزرگ و پرزور بود که همون اول ترسیدم. با هر بار که منو دنبال خودش می‌کشید مثل عروسک تو دستش به جلو و عقب پرت می‌شدم. قد بلند بود و چیزی جز فحش نمی‌گفت. با دست‌های بزرگش می‌زد پس سرم و من تو تاریکی سکندری می‌خوردم. یه جا وایساد گفت بچه کونی می‌خوای همیجا بکنمت؟ من تمام بدنم می‌لرزید. دولام کرد و باتومی که دستش بود رو به پشتم می‌کشید و تهدید می‌کرد. سر باتوم رو به پشتم فشار می‌داد و می‌گفت حرف می‌زنی یا بکنمت؟ خیلی ترسیده بودم. زبونم بند اومده بود. یقه‌ام رو گرفت و دنبال خودش کشوند. هر چند لحظه یه بار می‌گفت مواظب باش نخوری به دیوار و منو محکم می‌کوبوند به دیوار. مواظب باش نخوری به در و منو محکم می‌کوبوند به در. همینطور چهار پنج بار این کارو کرد و بار آخر بدون اینکه چیزی بگه با سر کوبوندم به دیوار. درد وحشتناکی به سرعت داخل سرم شد و افتادم. گرمی خون رو روی صورتم احساس می‌کردم. از یقه‌ام گرفته بود و روی زمین می‌کشید. سرم رو تکیه داد به دیوار و با زانو روی قفسه سینه‌ام نشست. خیلی سنگین بود. نفسم بالا نمی‌اومد. گفت من میرم و برمی‌گردم. اگه اعتراف کردی که هیچی اگه اعتراف نکردی می‌کنمت. فهمیدی؟ با سر اشاره کردم که آره. گفت دارم نگات می‌کنم تکون نمی‌خوری. تا صبح تکون نخوردم.

۲۲ خرداد ۱۳۹۳

سه شنبه پنج بعدازظهر

روزهای اول بعد از آزادی می‌خواستم خاطراتم رو بنویسم. شروع هم کردم ولی نتونستم ادامه بدم. هنوز خیلی بشون نزدیک بودم و حالم بد می‌شد. گفتم بهتره ازش فاصله بگیرم. تو این چند سال حس کردم جزئیات داره فراموشم میشه و مثل هر چیز نگفته‌ی دیگه‌ای داره تو گلوم باد می‌کنه و نگفتنش آزارم میده. دوست داشتم بلد بودم بهتر بنویسم. به نظرم خود اتفاق از من بزرگتر بود. مثل بازیکنی‌ام که می‌دونه چجوری بازی کنه ولی بدنش باهاش همراهی نمی‌کنه. تو چند تا پست آینده خاطرات روزهای اول بازداشتم رو می‌نویسم. دلیل اینکه چرا حالا؟ چرا چند روز اول؟ طولانیه ولی شاید اصل کلام چیزی باشه که مهرجویی تو کتاب مصاحبه‌اش با مانی حقیقی میگه، درباره اینکه فیلم هامون از تجربیات زندگی خودش با زن سابقشه و علت ساخته شدنش میگه «می‌خواستم از خودم جن‌گیری کنم». 
یه خواهش هم دارم اینکه این پست‌ها رو جایی منتشر نکیند و لینک هم ندهید.
...............................................

سوم تیر داشتم از شرکت برمی‌گشتم. درگیری‌ها فروکش کرده بود و جرأت کرده بودم دوربین فیلمبرداریم‌وکه باش از راهپیمایی 25 خرداد فیلم گرفته بودم توی کوله‌ام بذارم و از شرکت بیارم خونه. از میدون ولیعصر رو به پایین می‌اومدم. اول رفتم کتابفروشی هاشمی و کتاب کودکی ناتمام کیومرث پوراحمد و جدال با جهل بیضایی و یه کتاب دیگه که یادم نیست رو گرفتم. بعد رفتم پاساژ ایران و چیزهایی که دوستم سفارش داده بود براش خریدم. با دو دست پر و کوله روی دوشم داشتم پایین می‌اومدم. نزدیک خونه چند نفر ایستاده بودن. یکیشون از اونور خیابون منو دید و اشاره کرد که بیام. رفتم و گفت کوله‌ات رو باز کن. باز کردم و دست کرد هندی‌کم رو درآورد و گفت بزن ببینم چی داره. پلی کردم. سریع پرید سمت فرمانده‌شون و نشونش داد و اونم دستور داد بازداشتم کنند. همه‌شون با نفرت بم نگاه می‌کردن. وسایلم رو گرفتن و به دستام دستبند زدن و روی لبه سیمانی کنار خیابون نشستم. به عابرهای ولیعصر نگاه می‌کردم که چشمشون رو از چشمم می‌دزدیدند. تا همین چند روز پیش اگه کسی دستگیر می‌شد مردم ممکن بود کمکش کنن که آزاد بشه ولی اون روز یه روز معمولی بود و کسی تو برنامه روزانه‌اش نبود که کسی رو آزاد کنه. زیاد نگران نبودم. فکر می‌کردم اینا که کاره‌ای نیستن و میرم با مسئولشون حرف می‌زنم و تموم میشه. یه پراید مشکی رسید و من روی صندلی عقب نشستم. یه نفر اومد گفت ببخشید من وظیفه دارم چشمای شما رو ببندم. پشتم رو بش کردم و اون با یه چفیه مشکی چشممو بست. یکی دیگه اومد و با لحنی که هیچ ربطی به نفر قبلی نداشت گفت دراز بکش. خوابیدم روی صندلی. گفت نه پایین. و با صورت منو خوابوند کف پراید و ماشین حرکت کرد.

اول سعی کردم مسیر حرکت پراید رو تشخیص بدم ولی انقدر پیچ در پیچ حرکت کرد که بجاش سرگیجه و سردرد گرفتم. بالاخره جایی ایستاد و منو پیاده کرد و رفت. یه نفر دستمو گرفت، در کشویی ماشینی مثل مینی‌بوس رو باز کرد و گفت سوار شو. ارتفاع ماشین رو نمی‌دونستم و نمی‌دونستم که چقدر باید پام رو بلند کنم. عصبانی شد و هلم داد داخل. گفت روی زمین بخوابم، صورتم رو به زمین باشه. یه نفر دیگه اومد تو و درو بست. یکم بالای سرم راه رفت و یهو شوکر رو گذاشت روی کمرم. من تا اون لحظه نمی‌دونستم شوکر چی هست و چه شکلیه. یعنی هم فیزیکی هم ذهنی بم شوک وارد شد! با سوال‌های اولیه شروع کرد که اسمت چیه و کجا زندگی می‌کنی و این چیزها و با هر سوال یه بار هم با شوکر به بدنم می‌زد. گاهی کمرم گاهی پشت زانوها، گاهی شونه‌ها. دو نفر دیگه وارد مینی‌بوس شدند و یکیشون با موبایلم ور می‌رفت و یکی فیلم دوربین رو نگاه می‌کرد. کسی که بالای سر من بود رفت و همراه اون دو نفر فیلم رو نگاه می‌کرد. هر جای فیلم که عصبانی می‌شدند یکیشون می‌اومد و چند تا لگد به پاها و پهلوم می‌زد یا شوکر رو روی بدنم می‌گذاشت. هر چه جلوتر می‌رفت خشونتشون بیشتر می‌شد. هم بخاطر فیلمی که می‌دیدند هم بخاطر اینکه از من صدایی درنمی‌اومد. راستش اون لحظات فکر می‌کردم زندگی رودربایسیشو با من کنار گذاشته و شکل واقعیِ چیزی که تو ذهنم بوده رو داره بم نشون میده. اون جهنمی که تو ذهن من بود با ظاهر یه کارمند تمام وقت سر به زیر فرق داشت. من و اون آدمها باید یه جایی به هم می‌رسیدیم. از هیچ فحشی دریغ نمی‌کردند. کسی که شوکر دستش بود روی سرانگشت‌ها و بندهای انگشت دستم که از پشت بسته بود می‌کشید. این یکی خیلی درد داشت. روی قوزک پا و آرنج می‌کشید. من خودمو جمع می‌کردم و باز چیزی نمی‌گفتم. می‌پرسیدند که این فیلمو برای کی گرفتم و با کی‌ها کار می‌کنم. اسم همدست‌هام رو می‌خواستن و اینکه چقدر پول می‌گیرم. کسی بود که چیزهایی که پرسیده می‌شد رو می‌نوشت و کسی که سوال می‌کرد وقتی جوابی که می‌خواست نمی‌گرفت خودش جوابی که می‌خواست رو به کاتب می‌گفت و اون می‌نوشت. مرتب در ماشین باز می‌شد و آدمهای جدیدی وارد می‌شدند و بجای نفر قبلی همون سوال‌ها رو می‌پرسیدند و کتک می‌زدند. صدای همشون جوون بود و من هنوز منتظر یه مقام بالاتر بودم که بیاد و فیلم رو ببینه و متوجه بشه که چیز خاصی نیست و بذاره من برم. یکیشون بلندم کرد و یه بطری آب جلوم گرفت و گفت بخور آبه. تازه وقتی آب به دهانم خورد فهمیدم چقدر آب بدنم کم شده. از تشنگی لب‌هام رو حس نمی‌کردم. بدنم مثل اسفنج آب رو به خودش جذب می‌کرد. بقیه بیرون رفتند و همون یه نفر رفت و گوشه‌ای نشست. گفت پسر چرا با خودت اینجوری می‌کنی؟ می‌دونی من الان می‌تونم ولت کنم بری؟ گفتم خب بذار برم. گفت بگو واسه چی این فیلما رو گرفتی بذارم بری. گفتم واسه خودم گرفتم. می‌دونستم که قراره نقش پلیس خوب رو بازی کنه ولی باز امید داشتم بذاره برم. گفتم خانواده‌ام خبر ندارن بذار برم. گفت میری عجله نکن.

این یکی هم بیرون رفت و من مدتی توی ماشین تنها بودم. هیچ صدای ماشینی از بیرون نمی‌اومد. نمی‌تونستم حدس بزنم کجای تهرانم. هیچ‌جا انقدر بی‌صدا نیست. یه کشیده محکم خورد توی گوشم. سرم محکم خورد به بدنه ماشین. دستش خیلی بزرگ بود. گفت پدرسگ گوش میدی کی بت نزدیک میشه خودتو جمع می‌کنی؟ یکی دیگه زد. گوشم سوت می‌کشید. تا حالا کسی انقدر محکم منو نزده بود. خودمو جمع کردم. همینطور فحش می‌داد و تهدید می‌کرد. یکی کنار گوشم گفت چیزی نیست راحت بشین. دوباره نشستم و این بار هم بی‌هوا زد توی شکمم. شوکر رو گرفت کنار گوشم و فشار داد. ارتعاشش رو حس می‌کردم. گفت می‌دونی بزنم به صورتت چی میشه؟ حرف می‌زنی؟ گفتم چی باید بگم؟ گفت واسه چی فیلم گرفتی؟ یه بار دیگه بگی واسه خودم یه‌جوری می‌زنم مثل این جنازه باد کنی. مگه نگفتم این جنازه رو ببرید بیرون؟ داشت دروغ می‌گفت جنازه‌ای در کار نبود. خب واسه چی فیلم گرفتی؟ گفتم این فیلم خاصی نیست. دوباره زد. گفتم راهپیمایی بوده که تلویزیون هم نشونش داده. بقیه‌شون هم عصبانی شدن و یک به یک می‌زدن. من جمع شده بودم کف ماشین. صدای زنگ موبایلم اومد. یکیشون گفت دایی جواد. گفتم مادرمه اگه میشه بذارید باش حرف بزنم. قطعش کرد. گفت بذار ببینم چی داری این تو. گفتم اون وسیله شخصی منه توشو نگاه نکنید. گفت باشه. یکم گذشت گفت این عکس دختره کیه؟ من داد زدم مگه نگفتم نگاه نکنید؟ یکیشون با شوکر زد به پهلوم گفت خفه شو بابا. دوباره پرسید کیه؟ زیدته؟ دوباره موبایلم زنگ زد. گفت ای بابا. گفتم بذارید حرف بزنم. کمی ساکت شدند و طرف گفت می‌ذارم دم گوشت فقط نمیگی کجایی. چی میگی؟ گفتم میگم خونه دوستمم. گفت آفرین. همونطور که کف ماشین صورتم رو به زمین بود گوشی رو گرفت دم گوشم. مامانم بود. سعی کردم صدام عادی باشه. گفتم مامان من شب میرم خونه مهران کار دارم. گفت خوبی؟ گفت آره فقط یکم کار دارم. گفت باشه و خداحافظی کرد. اگر برای یه سرویس جاسوسی هم کار می‌کردم این پیغام دستگیریم بود چون مادرم می‌دونست من هیچوقت شب جایی نمی‌مونم.

داشتم به چشمهای بسته عادت می‌کردم. صداها اطرافم رد می‌شدند. چشم‌بند خیلی سفت بسته شده بود و حتی اجازه باز و بسته کردن پلک‌ها رو نمی‌داد. تاریکی مطلق بود. سوال پشت سر سوال. تکرار سوال‌ها. ولی تکرار جواب‌ها عصبانی‌ترشان می‌کرد. صدای فیلمی که از دوربینم پخش می‌شد. بارها عقب و جلو می‌شد. تصویر به جایی که کروبی رو نشون می‌داد که می‌رسید شروع به مسخره کردنش می‌کردند. ازم بابت تفریحی که برایشان فراهم کردم تشکر می‌کردند. فحش می‌دادند. خیلی زیاد. ولی هر بار به آخر فیلم که مردم به میدون آزادی می‌رسند می‌رسیدند عصبانی می‌شدند. من تمام مدت ساکت بودم تا اینکه یکی‌شون به مادرم فحش داد. داد زدم خفه شو جرأت داری دستمو باز کن بعد فحش بده. نمی‌دونم چرا عصبانی شدم صدای مادرم هنوز تو گوشم بود و فکر نگران شدنش داشت دییونه‌ام می‌کرد. انگار انتظار داد زدن منو نداشتن. یه لحظه ساکت شدند و بعد چند نفری شروع به زدن کردن. نمی‌دونم چند ساعت به همین روش گذشت. همه چی تکرار می‌شد، من خسته‌تر می‌شدم و اونها عصبانی‌تر. آخر یه نفر آتش بس داد. گفت وقت شامه چی‌ می‌خورید. من تازه متوجه شدم هفت نفر اطراف منند. انتخابشون بین همبرگر و چلوکباب یود. سفارش دادند و کسی که می‌خواست بگیره دم در گفت تو چیزی می‌خوری؟ گفتم نه. یکی گفت برو بابا از این می‌پرسی؟ زود بیا. طرف با غذاها برگشت. بوی غذا توی ماشین پیچیده بود. آروم با هم حرف می‌زدند و من تقریبا چیزی نمی‌شنیدم. بوی غذا بزاقم رو ترشح می‌داد. سعی می‌کردم موقع پایین دادن بزاقم اونا متوجه نشن. یکیشون همبرگرش رو جلوی دهانم گرفت و گفت بخور. گفتم نمی‌خورم.

کم کم حرف از اومدن حاجی می‌شد. خوشحال بودم که فرمانده‌شون میاد و تکلیفم رو روشن می‌کنه. حالا همین آدمها هم دیگه کاری بام نداشتند و منتظر رئیسشون بودند. در ماشین باز شد و ماشین یه تکون اساسی خورد. خیلی سنگین بود. همه سلام کردند. کمی آروم حرف زدند و حاجی رو به من گفت اسمت چیه جوون؟ گفتم. همون سوال‌های هزار بار جواب داده شده رو پرسید و منم همونا رو گفتم. به جواب‌ها توجهی نمی‌کرد و وسط حرفم سوال بعدی رو می‌پرسید. گفت می‌دونی من از صبح با چند تا مثل تو احمق سر و کله زدم؟ بدبخت الان موسوی ل.. رهنورد خوابیده بعد توی بچه ک... اینجایی. گوشی دستم اومد که رئیس یه چیز وحشتناک‌تری از همه اینهاست. گفت ببین پسر یه سوال ازت می‌پرسم اگه بتونی جواب درستشو بدی قسم می‌خورم همین الان آزادت کنم. گفتم باشه. گفت ببین جلوی اینا دارم قسم می‌خورما خوب گوش کن یه بار هم بیشتر نمی‌تونی جواب بدی. گفتم باشه. گفت اگه گفتی چرا کروبی وقتی حرف می‌زنه سرشو بالا می‌گیره؟ همه زدن زیر خنده. گذاشت خنده‌ها تموم بشه گفت خب بگو. من ساکت بودم. گفت همین یه فرصتو داریا اگه نگی دیگه برنمی‌گردی خونه. گفتم نمی‌دونم. گفت دیدید من بش شانس دادم خودش نتونست. هنوز داشتند می‌خندیدند. دستور داد ماشینو روشن کنند. گفتم منو کجا می‌برید؟ کسی جواب نداد. بقیه خداحافظی کردند و من و حاجی و دو سه نفر دیگه با ماشین حرکت کردیم. حاجی پرسید ساعت چنده؟ یکی گفت یازده.