۰۵ فروردین ۱۴۰۰

تو که اسمت شین داشت

 یاد اون عید شیراز افتادم. اون عید عجیب که پر از اتفاق بود. گاهی اینجوری میشه. اتفاقها میان و مثل یه رقص جمعی دورت میگردن و میرن. من اول دبیرستان بودم. اول دبیرستان میشه چند ساله؟ شاید پونزده. ها؟ ما اهواز بودیم و عروسی دخترداییام دعوت بودیم شیراز. شیراز برای ما جای عشق و حال بود. البته هنوز مرزهای عشق و حال کوچک بود. سال قبلش که رفته بودیم شیراز برای اولین بار رفته بودیم رستوران. برای اولین بار پیتزا خورده بودیم و چقدر خوشمزه بود. همان موقع دخترداییام چیزبرگز سفارش داده بود و ما سهتایی خندیده بودیم و فکر کرده بودیم اسم همبرگر یادش رفته که میگه چیزبرگر. و خانهی دوست داییام رفته بودیم که مست بود و کسشرهای نابی تعریف می‌کرد و من خیلی خوشم می‌اومد و زل زده بودم به این شل و ول بودن و ملنگ بودنش که داشت تعریف می‌کرد چطور با زنش آشنا شده. که در آبادان با کادیلاکش از جلوی دادگاه خانواده رد می‌شده و زنش که همان موقع از شوهر قبلش طلاق گرفته بوده را «بلند کرده» و من خیلی خوشم آمده بود که او زن خودش را بلند کرده بوده. خلاصه مشتاق شیراز بودم. می‌خواستم برای اولین بار سیبیلم را بزنم و چون رویم نمی‌شد ترتیبی داده بودیم که پسردایی‌هایم مثلا دست و پای مرا بگیرند و سیبیلم را بزنند که یعنی آنها زده‌اند. و خیلی خوشم آمده بود از قیافه‌ی بی‌سیبیلم و دوربین زنیتی که چهل هزار تومان خریده بودم را فیلم کرده بودم که از شیراز عکس بگیرم و از خودم بی‌سیبیل. ترس داشتیم که پدربزرگم که خیلی وقت بود منتظر مردنش بودیم بمیرد و عروسی کنسل شود یا حداقل ما قبل از عروسی مجبور شویم برگردیم اهواز. پسردایی‌هایم در شیراز دوست‌دختر داشتند و پینک فلوید گوش می‌دادند و من خیلی از دنیای آنها هیجان‌زده می‌شدم. شب‌های قبل از عروسی هر شب بزن و برقص بود و خوشگذرانی. شب به شب مهمان‌های جدیدی از شهرهای مختلف وارد خانه‌ی دایی‌ام می‌شدند و بیشتر خوش می‌گذشت. یک شب موقع شام دایی‌ام به من اشاره کرد به آشپزخانه بروم. رفتم و آرام گفت تا حالا عرق خوردی؟ گفتم نه. یک استکان برایم ریخت و برای خودش هم. یک سطل ماست هم بود گفت بعد از اینکه خوردی از این ماست بخور. من هم برای اولین بار عرق خوردم و آتش گرفتم. عجب چیز جالبی بود. دایی‌ام گفت بابات آخرین باری که دیدمش همین جای تو بام عرق خورد. ماشالا یک لیوان رو می‌رفت بالا و آخ نمی‌گفت. گفتم مگه بابای من عرق می‌خورد؟ گفت اوه چجورم. مامانت نمی‌دونست بهش نگو. خیلی گیج و ویج شده بودم و از حال مستی خیلی خوشم اومده بود. قیلی ویلی خوران رفتم و افتادم روی مبل و هی می‌خندیدم. آنجا با سیامک هم آشنا شدم که بچه تهران بود و من از بچه تهران بودن خوشم می‌آمد و خودم را بابت سالهای بچگی که تهران زندگی کرده بودیم همشهری سیامک می‌دونستم. با دوربینم از همه چیز عکس می گرفتم. مامانم خیلی ناراحت بود که ما رو بین این لامذهب‌ها رها کرده بود ولی ما دیگه قابل کنترل نبودیم. 

شب عروسی وارد یک سوله‌ی بزرگ شدیم. برای ما که همیشه تو خونه عروسی گرفته بودیم عجیب بود. زنونه مردونه‌اش کجاست؟ هیچ‌جا. همه قاطی‌اند. زن‌ها روسری‌ها را درآوردند و لباس‌های لختی داشتند. مادرم سرخ شده بود و من هم. او از عصبانیت من از خوشحالی. دور تا دور صندلی بود و وسط خالی بود. یک گروه نوازنده‌ی جنوبی آمدند و نشستند. بچه‌های فامیل می‌گفتند آن پشت حسابی «ساخته بودندشان». شروع کردند به بندری زدن و صدا در سوله‌ی بزرگ پیچید. آدمها ریختند وسط به رقصیدن. زن و مرد. هاج و واج نگاه می‌کردم. بچه‌ها دستم را کشیدند و بردند وسط و من هم شروع کردم مثل بقیه رقصیدن. مثل خواب بود. به نوازنده‌های سیاهپوست نگاه می‌کردم که عرق می‌ریختند و به سازهایشان می‌کوبیدند و نی‌انبان چشمانش را بسته بود و می‌زد و می‌زد. با پسرهای طرف داماد دوست شده بودیم و آن‌ها آمار دخترهای ما را می‌گرفتند و ما آمار دخترهای آن‌ها را. یک دختر چاق و خندان بود که لباس توری سفیدی پوشیده بود و بدون استراحت می‌رقصید. کم‌کم توجهمان بهش جلب شد. از هم پرسیدیم این کیه و هیچکس نمی‌دونست. بچه‌ها منو شیر کردند که برم و ازش بپرسم. با همان رقص لق لقو بهش نزدیک شدم و گفتم شما طرف عروسید یا داماد؟ خندید گفت هیچکدوم. گفتم پس با کی اومدید؟ گفت با هیچکی تنها. و هی می‌خندید. شاید مست بود و شاید شاد بود. گفتم اسمتون چیه؟ یادم نیست گفت شهره یا شراره. اسمش ش داشت. تنها می‌رقصید، پرشور و خندان. گروه موزیک اعلام کرد چند دقیقه‌ای استراحت خواهند کرد. این وسط عمه‌ی من رفت و به خواننده‌ی گروه گفت پسر من استعدادی در خوانندگی داره میشه یکم پشت میکروفون بخونه؟ یارو گفت آره. پسرعمه‌ی ده ساله‌ی من که آواز سنتی می‌خوند رفت پشت میکروفون. ما احساس خجالت می‌کردیم که وسط بندری و بدن‌های عرق کرده و مست این چی میگه. پسرعمه شروع کرد به «های های های های دل تنگ من پیش دوست پیش دوست شده ننگ من» شجریان را خواندن. صدای شلیک خنده در سوله پیچید. یکی از نوازنده‌های تمپو شروع کرد با آواز پسرعمه رنگ گرفتن و در کمال تعجب شهره یا شراره یا هر اسمی که داشت از دور با لباس سفیدش رقص‌کنان و خرامان آمد وسط و به تنهایی با آواز شجریان شروع کرد به رقصیدن. برای من اون زمان کار اون دختر کسخلی بود و الان بیشتر برام لوطی‌گری و مشتی‌گری یه آدم باحاله.

بعد از عروسی با پسرهای فامیل و سیامک رفتیم باغ ارم و با هم عکس گرفتیم. آن آخرین عکس سیامک شد. در راه تهران تصادف کرد و مرد. یک روز بعد هم پدربزرگم مشتی‌گری کرد و مرد. بدون اینکه به سفر ما آسیبی برساند. عکس سیامک را چاپ کردم و برای خانواده‌اش فرستادم. سرنوشت آن دختردایی که عروسی‌اش بود، سرنوشت دایی و پسردایی‌ها، و سرنوشت ما هر کدام داستانیه جدا. بجز اون دختر چاق زیبای سفیدپوش که اسمش شین داشت که نمی‌دونم کی بود و کجاست. دیشب دلم می‌خواست جایی دعوت بودم و مست می‌رقصیدم و یاد اون دختر افتادم که بی‌دعوت مست می‌رقصید.

پ ن: تو آپدیت بلاگر نمی‌تونم نیم‌فاصله رو روی کیبورد پیدا کنم. کسی اگه بلده بم بگه.