۰۵ مهر ۱۳۸۹

یکی از مشکلاتم اینه که مورچه هایی که تو توالت تو مسیر آب هستن رو به روش مسالمت‏آمیزی به یه جای امن برسونم.

۰۲ مهر ۱۳۸۹

جدیدن با حیوونها بیشتر همذات‏پنداری می کنم تا آدمها

۲۸ شهریور ۱۳۸۹

در بهترين وقتي از اوقات

اين قسمتي از سند ازدواج يكي از اجداد ماست كه در اين سفر اخيرم به ده كشف كردم:


   در بهترين وقتي از اوقات و خوش ترين ساعتي از ساعات كه كواكب فلكي به ميمنت ميخراميد و قمر غيرمتقرن به عقرب با اجتماع سورين و افتراق نحسين عقد مناكحت و ربط مزاوجت و خلط موانست واقع شد فيمابين عليا مخدره قمر نقاب خورشيد احتجاب سارا سيرت هاجر مرتبت العفيفه الصالحه النجيبه عفت و عصمت پناه نازنين خانم صبيه مرضيه اشرف الحاج دين العمار حاجي الحرمين الشريفين حاجي فضلعلي مرحوم غفراله له و عاليحضرت رفيع منزلت الشاب الاعز الاكرم شيخ احمد خلف صدق ارجمند كهف الحاج و العمار حاجي علي بن مرحوم غفراله له بصداق مبلغ معين معلوم القدر يكصد و هشتاد و پنج تومان ...




۲۷ شهریور ۱۳۸۹

۲۶ شهریور ۱۳۸۹

بس که بدقولی کردم به خودم قول می دم به کسی قول ندم. مشکل اینه که همینم یادم میره!

نخم را گم کرده ام

غمگین می شوی و از غمت بادبادکی درست می کنی و هوایش می کنی و بالاتر می بری‏اش
حواست پرت می شود و نخش از دستت خارج می شود

از غم از دست دادن نخ بادبادکت، بادبادکی می سازی و هوایش می کنی و ...

۲۲ شهریور ۱۳۸۹

خواب آلود

لوس

بی خیال

مثل گربه ی ظهر تابستان

در آغوشم باش
روی قلبم یک GPS پیدا شده که هی آلارم می دهد داری از تهران دور می شوی

از شهری که عشقت آنجاست

دستم را می گذارم رویش که

می دانم عزیزم می دانم
باید یک شمانده ای چیزی روی آدم ها نصب شود که بفهمند در این لحظه چه کسی به فکرشان است. نه فقط زنده ها که مرده ها.

پ ن: باور نکن که به فکر بشریتم. دلم برایت تنگ شده.

کتاب مکاشفات، من و محبوبم

صدای باد از بیرون می آمد. روی زمین دراز کشیده بودم کتاب می خواندم. آمدی قدم زنان. مثل گربه بی هدف. نزدیکم شدی. کتاب را با یک دست گرفتم و بی اینکه نگاهت کنم دستت را گرفتم. کنارم لم دادی. صورتت را آوردی روی خط نگاهم به کتاب. دستم را با کتاب دور صورتت حلقه کردم. لبت را بوسیدم. خودت را کشاندی روی بدنم. مثل گربه بدنت کش آمد. دستت را به امتداد دستم کشیدی و کتاب را انداختی. انگشت هایمان حلقه شد. صورتت را به صورتم کشیدی. ظهر دلپذیر تابستان بود. ییلاق. در خیال.

۱۶ شهریور ۱۳۸۹

به هدفون خود به تنهايي اعتماد كنيد

به سكوت گوش كنيد
هیچ دلیلی، هیچ حسی، هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی وجود نداره. جایی برای زندگی نباتی هم پیدا نمیشه. ولی من به حقیرترین و پست ترین شکل ممکن به زندگی خودم ادامه می دم. هم از تنهایی می ترسم هم از جمع. از هر مکان بسته ای احساس حبس دارم و از هرجای بازی احساس بی پناهی می کنم. از شکنندگی خوشبختی بیشتر از هر فلاکتی می ترسم.
مولانا خودش رو لوس نکرده بود که به حسام گفت رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن. نباید دید. نباید دید.

۱۱ شهریور ۱۳۸۹

دارم فکر می کنم

آیا فرهیختگی فضیلت است؟

من اینجا دارم فیلم می بینم و کتاب می خوانم و کنسرت می روم و در جریان اتفاق های دنیای هنر قرار می گیرم و دوربین می خرم و کار هنری می کنم و ستایش می شوم و پیشرفت می کنم و نقد می شوم و هر روز کارم بهتر می شود و بزرگ می شوم و فرهیخته تر می شوم.
موازی با من کسی دوست دارد اینطور زندگی کند ولی باید بقیه عمرش را در زندان بگذراند یا  در جنگ باشد یا زمین گیر شود یا در فقر کامل باشد، معلول شود، جای پرت و دورافتاده ای زندگی کند یا هر چیز دیگر. که نشود آن آدم. مهارت های بیانی را یاد نگیرد. فکر کردن را یاد نگیرد، نتواند کتاب بنویسد، شعر بگوید، فیلم بسازد، حتی با جامعه ارتباط برقرار کند. حتی، حتی بلد نباشد درست تاکسی بگیرد و طوری بنشیند که دیگران اذیت نشوند و کی بگوید به راننده که بایستد و در را چه جور ببندد.
بعد یک روزی من به او برسم مثلا در چهل و پنج سالگی. من شده ام آدم بافرهنگ هنرشناس خوش صحبت متفکر خوش پوش دانای کل و او یک انسان بدوی. بی هیچ درک پیچیدگی روابط انسانی و عاطفی و رموز دنیای زنان و بار هستی و این ها.
من چرا مورد احترامم و او نه؟ چرا من تحسین های بیشتری در زندگی ام دریافت می کنم و از زندگی ام رضایت بیشتری دارم و او نه؟ چرا حتی وقتی حقوق اولیه انسانی اش رعایت می شود برای من رعایت تر می شود؟ چرا به او می خندند که چه وضع لباس پوشیدن و غذا خوردن و حرف زدن است؟ خود من همین نسبت را دارم با ممالک مترقی!
ما از اساس اساس اساسمان مشکل ندارد؟


پ ن: من سواد فلسفی که هیچ، مطالعه فلسفی هم ندارم. شاید جواب های من قرن ها پیش کشف شده و الان بدیهی شده باشد ولی من نمی دانم. حداقل جوابش به دنیای روزمره ما آدم های معمولی راه نیافته.

۱۰ شهریور ۱۳۸۹

«امیدوارم تو زندگی ات به هرچی می خوای برسی»

جمله متناقضی بود برای ترک عاشقت

ولی من هم امیدوارم