۳۱ مرداد ۱۳۹۳

جمعه آخر مرداد

دیشب خواب دیدم تو هواپیما نشستم و دارم یه کوکتلی می‌خورم که خیلی سرخوشم می‌کنه. با تکون‌های هواپیما مستی‌ام بیشتر می‌شد. با حال خیلی خوبی بیدار شدم. جدیدن بلد شدم رد خوابم رو تو روزهای قبل بزنم. فهمیدم این چند باری که با مترو رفتم، قبل از رسیدن به ایستگاه ارم سبز همیشه چراغ‌های مترو خاموش میشه و تو یه مسیر مارپیچی قطار قوس برمی‌داره و اگه به واگن‌های عقب‌ترت نگاه کنی خیلی منظره قشنگی می‌بینی و من هر بار بی‌اختیار با خودم گفتم «چون کشتی بی‌لنگر، کژ می‌شد و مژ می‌شد». خوابم از اونجا می‌اومد. فاصله بیدار شدنم و وارد مترو شدنم انقدر کم بود که حال خوبم ادامه داشت. مترو خلوت بود و رادیو پیام داشت «تنها ماندم» بنان رو پخش می‌کرد. دوست داشتم دست همه رو ببوسم که تو اون لحظه قرار دارم. حتی قطار وقتی رسید که آهنگ تموم شده بود. 
نمی‌دونم آدمای عجیب اول صبحها و آخر شبها میان بیرون یا اون موقع‌ها فقط خودشون رو بروز میدن. انقدر پشت سر هم سر می‌رسیدن که اگه فیلم بود خیلی فحش می‌خوردم بخاطر اغراقی که توش قرار دارم. یه پسر حزب الهی که می‌گفت جوونا دارن پرپر میشن، یه سرآشپز که تو تاکسی ازم پرسید سیگاری نیستی که؟ گفتم نه. گفت خدا رو شکر، بدون قبل و بعد. یه پیرمرد نشئه هم بود که می‌خواست بره هشتگرد قدیم ولی فاز نشستن تو تاکسی اشتباه گرفته بود از این تاکسی می‌رفت یه تاکسی دیگه و راننده‌ها دنبالش. و خیلی چیزهای دیگه که باید فیلم باشه تا باور کنید که اونم میگید اغراقه.
کار از روز پیش بیشتر بود و خیلی خسته‌کننده. خسته‌کننده‌ی خوب. وسط روز رفتم تو حیاط نمایندگی نشستم و به جسد ماشین‌ها نگاه کردم. آفتاب خوبی بود و صدای کنتور برق می‌اومد و صدای دوچرخه دختر سرایه‌دار که تو حیاط دور می‌زد. سر ناهار بقیه شروع کردند از خاطرات مستی و بدمستی خودشون و اطرافیانشون حرف زدن. با توجه به خواب دیشبم این دیگه اوج اغراق بود. فردا روز آخره. کم بود ولی بس بود. در اوج خداحافظی می‌کنم.

۳۰ مرداد ۱۳۹۳

پنجشنبه سی مرداد

دیشب تو جمع خانوادگی داشتن دنبال یه نفر می‌گشتن که سه روز بره انبار یه کارخونه‌ای کار کنه. زنگ می‌زدن به دوست و آشنا و فامیل‌هایی که که سابقه نگهبانی و این چیزها داشتن. همه‌ش فکر می‌کردم خب من که اینجام چرا کسی به من نمیگه. آخرش گفتم آقا اگه کسیو پیدا نکردید من هستم. همه با تعجب نگاه کردن که تو؟ گفتم آره دیگه. طرف گفت آخه اونورِ کرجه تو انباره سختته. فکر می‌کردن در شأن من نیست. کی اینا فکر کردن من شأن خاصی دارم؟ گفتم میرم. تو حالت عادی شاید نمی‌گفتم ولی فکر می‌کنم واکنش طبیعی‌ام بود به این چند روز عصبی و باطلی که گذشت. باید با مترو می‌رفتم آخر خط گلشهر کرج بعد از اونجا با تاکسی‌های کمالشهر می‌رفتم تا به یه نمایندگی ایران خودرو برسم. ساعت شش و نیم راه افتادم. آدمهای اون موقعِ مترو خیلی جالبن. تصویرشون با آدمهای آخر شبِ مترو فرقی نمی‌کنه، همه خوابن. به پله‌های ایستگاه ارم سبز که رسیدم گفتم ای دل غافل. همین چند روز پیش نوشته بودم پاهام از بالا رفتن از پله‌هاش درد گرفته و کارگرهایی رو دیده بودم که روی پله‌ها می دویدن. حالا خودم کارگری بودم که می‌دویدم که به قطار برسم. انگار روزها رویای روزهای بعد خودشون شدند.
نور خیلی مایل و کم‌جون اون وقت صبح خیلی خوبه. با اینکه خوابم می‌اومد ولی نمی‌تونستم چشم از سایه‌های دراز بردارم. تصورم از کمالشهر بیابونی بود ولی نه تنها شهر بود بلکه فهمیدم داف‌ها همه جا همین رنگ‌اند. ولی انبار از دنیای بیرونش جدا بود. یه جای بسته بدون تهویه که ردیف‌های طولانی خاک گرفته قفسه‌ها پر از لوازم یدکی ماشین‌های ایران خودرو بود. من و چند نفر دیگه باید برای انبارگردانی همه این وسایل رو یک به یک می‌شمردیم و لیست می‌کردیم. کارگرهای داخل انبار یادآور کهن الگوی «مرد تعمیرکار و مشتری زن اغواگر» تو فیلم‌های پورن بودند. خوش‌قیافه با بدن‌های ورزیده و لباس‌های یه تیکه‌ای که دوبنده داشت و یقه‌های تا پایین باز و دستکش‌های تا مچ دست و ماسک‌های زیر چونه. با هم حرفی نمی‌زدند و اگر هم حرفی رد و بدل می‌شد اسم قطعات ماشین بود که من بلد نبودم. و از اونجایی که حشر کلمات نامأنوس دارم از این همه کلمه‌ی ناآشنا خوشم می‌اومد. 
کار رو شروع کردیم و من قطعه‌های ریز ماشین‌ها رو لیست می‌کردم. وضعیت عجیبی بود. من که رانندگی بلد نبودم و هیچی از ماشین سر درنمی‌آوردم داشتم قضیه رو برعکس می‌رفتم، از جزء به کل. هر قفسه مربوط به یه ماشین بود. یکی اومده بود تو انبار و داشت می‌گفت هر چی وسیله پیکان خواستید دور بریزید بدید به من، من استفاده می‌کنم. چقدر پیکان بدبخت شده که شما باش این رفتارو می‌کنید. خیلی دلسوز پیکان بود. مسئول اونجا بش گفت فقط تو حامی پیکانی. روزی که پراید بخری میگن دوره پیکان تموم شد. ماسک زده بودیم و تو اون دخمه تاریک و خاک گرفته یکی یکی وسایل رو تو سکوت لیست می‌کردیم. کار بیهوده و لذت‌بخشی بود. دم ظهر ناهار خوردیم و من و دو نفر دیگه بعد از ناهار کنار هم روی موکت وسط انبار دراز کشیده بودیم و خیره به سقف حرف‌های مفت می‌زدیم. دیشب وسط مهمونی فکرش رو هم نمی‌کردم که بعد از ناهار فردا این وضعیت رو داشته باشم. از کاری که کرده بودم راضی بودم. تو راه برگشت انقدر خسته بودم که هر کاری کردم که خوابم نبره که بتونم ایستگاه اکباتان پیاده شم نشد و تو آخرین لحظه‌ی بسته شدن در از قطار بیرون پریدم. به حق کارهای نکرده.

۲۵ مرداد ۱۳۹۳

شنبه 25 مرداد
شب خودمو به اتوبوس قرمز دراز کولردار رسوندم که بیام خونه. طبق عادت فکر کردم چون تابستونه باید با اتوبوس کولردار بیام ولی وقتی رو صندلی نشستم یادم اومد همچین شب گرمی نبوده و کولر اتوبوس سردتر از حد لازمه. ولی آدم از سردی که چیزیش کم نمیشه ولی از گرما چرا. فاصله زیادی با خونه داشتم و وقت زیادی داشتم که فکر کنم. تو فکرم داشتم یه صحنه از فیلمی که پارسال دوست داشتم بسازم رو مرور می‌کردم. مرور کردن فیلمی که دوست داری بسازی خیلی کار لذت بخشیه حتی اگه بدونی ساخته شدنش محاله. دو تا بچه دایره به دست قسمت زنونه سوار شدند و شروع کردند با صدای بلند مزخرفشون زدن و خوندن. یه روز بالاخره بلند داد می‌زنم که خفه شن. همیشه تو اتوبوس انقدر تو فکرم که تبدیل شدن به اون آدمی که با صدای بلند داد می‌زنه «خفه شید» خیلی انرژی می‌خواد. روی صندلی‌ای نشسته بودم که پشتم به مسیر اتوبوس بود و قسمت زنونه. یه دختر پشت سرم نشسته بود و داشت تلفنی به مامانش توضیح می‌داد که مانتو و روسری و "اینا"شو دویست و چهل پنجاه تومن خریده و مائده سر فاطمی پیاده میشه و خودش میره چهارراه ولیعصر. چند بار اینا رو تکرار کرد و آخرش می‌گفت مامان. مامانِ آخرو یجوری ادا می‌کرد که یعنی بکش بیرون دیگه. یه پسر گی اومد نشست پیشم. با دوستش داشت حرف می‌زد که صندلی ردیف کناری نشسته بود. یه مرد پیر هم اومد کنار ما ایستاد. بیشتر از هفتاد سالش بود. موهای کم‌پشتش رو از پشت بسته بود و ریشش رو تراشیده بود و شلوار جین پوشیده بود. کسی اینجور پیرمردها رو به رسمیت نمی‌شناسه که جاش رو بش بده. حتی می‌تونم فکر دیگران رو بخونم که میگن اگه بلند شم که جامو بش بدم بش برمی‌خوره. کنارم خالی شد و نشست. تا نشست شروع کرد به حرف زدن. همین‌طور که سرمو به سمتش می‌چرخوندم تو دلم گفتم نه جون مادرت زر نزن. داشت می‌گفت: «گوش کن صداشونو جیک جیک جیک مثل گنجشک. تو قفس گنجشکا دیدی چه صدایی میاد؟ تو پارک ساعی هست برو گوش کن. چقدر زر می‌زنن» زنها رو می‌گفت. دقت کردم دیدم همون صدایی که اداشو درمیاره داره از اونور میاد. از مدل حرف زدنش خنده‌ام گرفت. لحن شوخی کردنش و تند تند حرف زدنش به سنش نمی‌اومد. «چقد آخه حرف می‌زنید خارکسه‌ها؟ ببین تو رو خدا. مردا از خستگی خوابشون برده اینا یه سره دارن حرف می‌زنن. خدا هم فهمیده لازم نبوده اینا رو بسازه الان داره دوجنسه‌ها رو می‌سازه. دیدی؟» بقیه صدای اونو نمی‌شنیدن فقط صدای خنده منو می‌شنیدن و لبخند می‌زدن. «والا دیگه. الان مردا تو خودشون می‌تونن موضوعو حل کنن. اینا فقط زر زر می‌کنن. چه جونی هم دارن. یه ساک دستشون یه بچه بغلشون چادرشونم [چادر فرضی رو به دندونش گرفت] اینجوری، بعد کل بازارو سه دور می‌چرخن. من دیدما. دقت کن بشون. از اینجا تا راه‌آهن یه لحظه ساکت بشن جایزه داری» خودش پیاده شد و منم ایستگاه بعد پیاده شدم.

یکشنبه 26 مرداد
صبح جمشید صابخونه قبلی زنگ زد که قولنامه‌تو بیار بیا پولتو بگیر. تا برسم دو بار دیگه هم زنگ زد که پس چرا نمیای. تو راه فکر می‌کردم اگه دبه کنه، اگه بهانه بیاره یه بخشی از پولو نخواد بده چکار باید بکنم. کشتی‌گیر بوده و من زورم بش نمی‌رسید. من تو وزن 55 کیلوگرم می‌تونستم شرکت کنم و تو دور اول حذف بشم ولی اون هنوز بدنش رو حفظ کرده بود و تو پیشکسوتان می‌تونست قهرمان شه. مشکل البته وزنش نبود، این بود که یه روی خیلی نازکی داشت که خیلی مودب و خوش‌اخلاق بود و زیرش یه آدم خیلی عوضی بود. یه لحظه کافی بود این روش کنار بره که دردسر شه. تا دم در رسیدم درو زد. معلوم بود از بالا داشت نگاه می‌کرد. دم در یه قفل فرمون به در راهرو تکیه داده شده بود. مثل فیلما من به نشانه شر گرفتمش. در واحد ما باز بود و هنوز کسی توش نبود. یه لحظه جلوش مکث کردم و رفتم بالا. بلافاصله حساب کتاب کرد و پشت قولنامه رو نوشتم و امضا کردم. همون چیزی که باید می‌داد. گفتم پول آب و برق چی؟ گفت اون به ماهواره‌ات در. روز اثاث‌کشی گفته بود دیش‌ات رو بذار اینجا باشه کسی اومد استفاده کنه پولشو بات حساب می‌کنم. من که تلویزیونم رو هم رد کرده بودم رفته بود از خدام بود. رفتیم سر میدون که پولا رو کارت به کارت کنه. تو راه هی گفت من این پولو قرض گرفتم که به تو بدم. از موبایلش اس‌ام‌اس بانک رو درآورد که یه میلیون واریز شده به حسابش. منت می‌ذاشت واسه پولی که داشت با یه ماه تأخیر می‌داد. وقتی داشت مبلغ پول رو می‌زد تو عابر بانک پنجاه تومن کمتر زد. گفت این باشه واسه پول آب و برق. خودمو واسه بیشتر از اینا آماده کرده بودم. بلافاصله گفت البته ندارمم وگرنه اصلا قابل تو رو نداشت. دکمه آخرو که زد می‌خواستم تا جایی که می‌تونم بدوم و دور بشم. زود باش خدافظی کردم و گفت تا یه ماه دیگه هم اگه پولت جور شد برگرد. من می‌دونم تا یه سال دیگه هم خونه‌اش خالی می‌مونه. مثل خونه دو سال پیشمون که صابخونه‌اش کرایه رو گرون کرد و خونه‌اش از اون موقع تا حالا خالیه. رفتم از سوپر دم خونه آب بگیرم پول خرد نداشت گفت بعدا بیار. نگفتم از اینجا رفتم. آبُ گذاشتم سرجاش و رفتم. دیدم نه مسیرم نه کلاهم دیگه اینجا نمی‌افته.
با تاکسی که می‌اومدم پایین به میدون فلسطین که رسیدیم یه عده داشتند رو به بالا می‌اومدن. بقایای یه راهپیمایی بودن یا خود راهپیمایی بودن، معلوم نبود. یه عده پیرمرد و چند تا زن چادری و بچه. کاغذهای آچهاری دستشون بود که روش نوشته بود اسرائیل آدم کش و مرگ بر اسرائیل و پیروانش. از سمت پیرمردها یکی گفت مرگ بر بختیار. بقیه هن و هن کنان سربالایی فلسطین رو بالا می‌اومدن.

۲۲ مرداد ۱۳۹۳

راه طولانیِ مردن

راضی کردن دیگران به خودکشی کار سختیه. نمی‌تونم به تبعاتش فکر نکنم. مادرم و خواهر و برادرم رو دوست دارم. بعد از مردن بابام و دوران دیوانگی برادرم و دوران زندان من، خانواده‌ام ظرفیت روانی‌اش رو ندارن. انقدر بش فکر کردم که برای خودم نه تنها ناراحت کننده نیست بلکه خوشحالم می‌کنه. یه فکر رهایی بخشه. این که بالاخره یه راه خروج هست.
هیچ کاری ندارم تو این دنیا. اگه کاکتوسی تو صحرا بودم خوب بود ولی نیستم. برای زنده موندن باید کار کنم. نمی‌دونم برای زندگی‌ای که نمی‌خوام برای چی باید تلاش کنم؟ همه چی اذیتم می‌کنه. احساس می‌کنم افتادم تو یه کشور دیگه. نه زبون کسی رو می‌فهمم نه پولی دارم نه اصلا کاری دارم تو اون کشور. این خوابیه که خیلی می‌بینم. اینکه یهو تو یه کشور دیگه رها شدم. این وضعیتیه که هر روز دارم. وقتی حرفهای دیگران رو می‌شنوم یا می‌خونم، وقتی تو خیابون راه میرم، وقتی تلویزیون نگاه می‌کنم. هیچی، هیچی نمی‌فهمم. اسمش افسردگیه؟ خنگیه؟ ناتوانیه؟ هر چی هست برام مهم نیست. من اینجوری شدم. خیلی وقت بود که حالم این بود. تا قبل از زندان یه لذت‌هایی داشتم ولی زندان همون یه ذره رو هم کور کرد. طبعا درباره اینکه چرا کور کرد و میشه دوباره به زندگی برگشت و این مزخرفات به حرف کسی گوش نمی‌کنم. حالا فقط حسودی‌ام میشه به اونایی که سرطان دارن و کم کم دارن می‌میرن یا هر جور مرگ تدریجی دیگه‌ای. که خانواده‌ی اهل ایمان من به خودشون بگن تقدیر الهی این بوده.
دوست داشتم این چیزها رو به مادرم بگم نه که اینجا بنویسم ولی همینم دلم نمیاد. حتی فکر ناراحتی خواننده‌های این وبلاگم دارم می‌کنم و خیلی چیزها رو نمی‌نویسم. من چه بدبختی‌ام دیگه! خلاصه اینکه من دوست دارم نباشم و هر لحظه دوست دارم نباشم ولی باید زندگی کنم چون مادرم اینجور می‌خواد. حالا همه چیز، همه‌ی لذت‌ها و حتی کارهای روزمره در مقابل مردن قرار گرفتن و هر چیزی در مقابل مرگ قرار بگیره رنگ می‌بازه. اینا رو قبلا هم گفتم. شاید هم راهش همینه که انقدر زر بزنم که خودشون بگن برو بمیر.

۱۹ مرداد ۱۳۹۳

شنبه
تا حالا آبمیوه گیری نداشتم و امروز موفق شدم آب هویج بگیرم. چقدر دنگ و فنگ داره. فکر کردم هویج آبدار و کم‌آب هم داریم؟ یا با تفاله‌هاش چکار میشه کرد؟ احتمالا میشه مربا درست کرد. هر چیز جدیدی که درست می‌کنم بیشتر به ارزشش پی می‌برم. کم کم مثل ژاپنیا قبل از هر غذایی می‌شینم روی زمین و دولا راست میشم. 
امروز علی زنگ زد. هنوز تو بدترین حال هم جواب تلفن علی رو میدم. یکم شوخی کرد و گفت گوشی دستت باشه. تا گفت الو شناختم. حامد بود، اومده ایران. دوستم که رئیسمم بود ولی هیچیمون به رئیس و مرئوس نمی‌خورد. هنوز از شنیدن صدای داش‌مشتی‌‌اش کیف می‌کنم. همیشه برام سوال بود که با آمریکاییا چجوری انگلیسی حرف می‌زنه؟ قرار شد این روزها همدیگه رو ببینیم. وقتی قطع کردم خوشحالیم یهو خوابید چون فکر کردم باز باید مثل هر سال به سوال "چه خبرا چکار می‌کنی؟" جوابای گنگ و پرتی بدم. خب هیچ کاری نمی‌کنم. یعنی چیز قابل ذکری نیست وگرنه من که از داخل یه سره در حال تغییر فصلم، فصل‌های غیرتکراری. شاید بخاطر همین چیزاست که دارم خاطرات روزانه می‌نویسم. شاید بعد از مدتی این تغییرات قابل رویت بشه. الان دارم به فیلم یا کتابی فکر می‌کنم به اسم «چیزهای قابل ذکر».
یه کافه سر کوچه باز شده یکی دو بار از جلوش رد شدم روم نشده بپرسم کارگر می‌خوان یا نه. بدم میاد از کافه و آدماش ولی اگه بتونم تو آشپزخونه‌اش چیزی بپزم خوبه. شجاعتمو جمع کنم یه روز برم بگم. 
پُر از نگرانی‌ام. جرأت ندارم به هیچ طرفی نگاه کنم. انگار وسط جنگ دارم عکس پرسنلی می‌گیرم. سرم و نگاهم ثابت رو به قسمت خالی زندگیمه.

یکشنبه
باید زنگ بزنم به جمشید صابخونه قبلی‌ام که پولم رو ازش بگیرم. روزهای آخر خیلی اذیتم کرد. تمام اون یک سال خیلی آدم خوبی نشون می‌داد و یهو چند روز آخر از این رو به اون رو شد. همش به خودم می‌گفتم چطوری انقدر دروغ میگن. غر زدن نبود واقعا دوست داشتم بدونم چطوری از اون نقش یهو اومد تو این نقش؟ اون خونه‌ی قشنگ، اون خونه‌ای که دیگه مثلش رو پیدا نمی‌کنم چرا دست اون احمق بود؟ خونه خیلی قدیمی بود و می‌خواست بکوبه و بسازه. پای تلفن داشت به مشتری قیمت می‌داد و منم با موبایلم حساب کردم نزدیک سه میلیارد می‌شد. پشمام ریخته بود از این قیمت. بعد وقتی خواستم بلند شم گفت ندارم پولتو الان بدم. چقدر؟ پنج میلیون. گفت اول شهریور میدم. انقدر حالم بد بود که نمی‌تونستم مکالمه رو به سمت دعوا نکشونم. برای همین گفتم باشه اول شهریور. ولی حالا که باید بش زنگ بزنم فکر می‌کنم به این راحتیا پولو نمیده. شایدم راحت بده ولی من بعید می‌دونم اون آدم خسیس کثافت چیزی راحت از دستش دربیاد. خلاصه منتظرم یه وقتی برسه که اعصابش رو داشته باشم بش زنگ بزنم.
امروز یه هواپیما سقوط کرد. نزدیک خونه سابقمون. اون روزها همیشه منتظر این اتفاق بودم. چند بار هم خوابش رو دیدم که با چشم هواپیما رو دنبال می‌کنم و می‌خوره زمین. همین شکلی که امروز شد. مردم اون بیرون خیلی ریسک‌پذیرند. من که هر روز از اینکه غذایی برای خوردن دارم و کولر خراب نمیشه خدا رو صدهزار مرتبه شکر می‌کنم.

دوشنبه
 خارجم.

سه‌شنبه
صدای اندی از خونه همسایه‌ی پر سر و صدا میاد. "چه احساس قشنگی تو قلبم تو رو دارم ببین چه خوبه ای گل تویی تو روزگارم". خیلی آدمای جالبی باید باشن. آخرین خاندان سرخوشی که با هم با صدای بلند اندی گوش می‌دادن دایی‌ام اینا بودن زمانی که پسراش ازدواج نکرده بودن. فعلن دوست دارم با صداها بشناسمشون.
تو خواب ده دقیقه اول یه فیلم بلند رو دیدم که خیلی خوب ساخته شده بود. تو خواب می‌دونستم فیلم رو من نساختم. درباره یه راننده آژانس بود که چند تا پسر نوجوون پولدار رو از مدرسه می‌آورد خونه. هر کدوم از پسرا داشت با آیفونش یه کاری می‌کرد، یکی فیلم می‌گرفت و دوربین مثل آیفون زردی که دست پسره بود روی هوا خیلی ملایم در حرکت بود. می‌دونستیم این فیلم و حرف‌های معمولی که تو تاکسی زده میشه موضوع فیلمه. درباره دخترا، درباره اینکه هر کدوم امروز میرن چکار می‌کنن و درباره راننده تاکسی که کارش جمع و جور کردن گندکاری پسرها هم بود.
اینجا هم مثل خونه قبلی و قبل‌تری موقع خواب سرم می‌خوره به دیوار. باید وسط اتاق بخوابم؟ این دیگه چجور مشکلیه؟

چهارشنبه
 تو ایران فیلم نشسته بودم و منتظر بودم عکسام ظاهر شه. داشتم به پدیده‌ی «دخترهای ایران فیلم» فکر می‌کردم. وقتی وارد میشی سرشونو کردن تو کون هم و دارن یه چیزهایی رو خیلی جدی برای هم تعریف می‌کنن. فکر می‌کنی باید وایسی تا حرفشون تموم شه بعد حرف بزنی. ولی هیچ‌وقت تموم نمیشه. کم کم متوجه میشی دارن درباره آدمهای فامیلشون یا سریال یا همچین چیزهایی حرف می‌زنن. مجبور میشی وسط حرفشون بپری و اونا هم با یه مکث و پشت چشمهای نازک سرشون رو برمی‌گردونن و جوابتو میدن. صندوقدار با دختری که روی زمین نشسته بود داشت حرف می‌زد و بدون اینکه به من نگاه کنه کارای منم می‌کرد. داشتن درباره جدایی آزاده نامداری و فرزاد حسنی حرف می‌زدن. خوب که همه‌ی جوانب بحث رو سنجیدن و ساکت شدن یکیشون برگشت به متصدی ظهور فیلم گفت «منا آزاده نامداری از فرزاد حسنی جدا شده؟» منا نگاهش کرد. ادامه داد «مث اینکه قبلن جدا شدن و تازگیا رسانه‌ای شده» منا لب و چونه  و شونه رو با هم بالا انداخت که یعنی نه می‌دونم چی میگی نه مهمه برام. و باز تمام اون یک ساعت حرف حرف حرف. چه اسم برازنده‌ای: ایران فیلم.

پنجشنبه
خواب دیدم تو یه هواپیمام. با آدمای داخل هواپیما که اغلب آشناهای دور و نزدیکن رودرباسی دارم. دم در توالت همه‌ش در حال تعارفیم. کاپیتان اعلام می‌کنه که مجبور به فرود اضطراری هستیم. معلوم میشه تو منطقه فقیرنشینی تو هند باید فرود بیایم. کاپیتان اعلام می‌کنه که ما رو مجبور به فرود کردن. ما و یه هواپیمای آمریکایی رو تا توجه جامعه جهانی رو به عوض اون منطقه و مخصوصا مشکل بی‌آبی‌شون جلب کنن. من خیلی خوشحال بودم از این اتفاق. دیگران از خوشحالی من عصبانی شده بودن. وقتی پیاده شدیم صحنه‌های خیلی دلخراشی دیدم از آدمهای لاغری که از بی‌آبی روی زمین دراز به دراز افتاده بودن. ولی باز خوشحال بودم که این یه چیز «متفاوته».

جمعه
 با عاطفه رفتیم کافه گرامافون. حداقل یه سالی بود که کافه نرفته بودم. یه چیزی سفارش دادم به اسم یلو سامر که توش زعفرون و کاسنی و یه سبزی طعم‌دار بود که یادم نیست چی بود. با اینکه خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم حرف‌هامون داره کم‌تر از قبل میشه چون همه چیزمون داره شبیه هم میشه. همون اول گفت چاق‌تر شدی گفتم چرت نگو. شب که خودمو وزن کردم یه کیلو اضافه کرده بودم، 56 کیلو.
شب از شیرینی فروشی نرسیده به تجریش خواستم نیم کیلو شیرینی کشمشی و ربع کیلو دالاس بگیرم. دالاس یه شیرینی کوچیک نارگیلی با طعم نسکافه است که گردو و زرشک هم داره. دختر شیرینی فروش خیلی هول بود. وسط ماجرا یه پسری که اونجا قدیمی‌تر بود اومد گفت این خانوم الان یکم هول شدن و الا خیلی مسلطن‌ان. دختره خودش گفت تازه اومده هنوز خیلی چزا رو بلد نیست. گفتم عوضش خوشرویید. به پسره چشم و ابرو اومد که بفرما. گفت بعضیا (با چشم به پسره اشاره کرد) میگن بداخلاقی. پسره گفت نه یکی از بهترین پرسنل ما هستن ایشون. دختره گفت خوشم میاد تعریق کن ازم. موقع کشیدن و حساب کردن دستگاهشون خراب شد. دختره باز هول کرد و هی می‌گفت وای خیلی بد شد. بالاخره حساب کرد و من بیرون رفتم و به تجریش که رسیدم فهمیدم اشتباه حساب کرده و من باید بیشتر بشون پول می‌دادم. برگشتم و گفتم اینجوری شده. باز دختره گفت وای خاک تو سرم خراب کاری کردم. پسره سریع پرید و دوباره حساب کرد و گفت شما سه تومن دیگه باید بدید. ژان والژان برعکسی شده بودم. بم گفت شما خیلی آدم شریفی هستید. من حواسم یش دختره بود می‌خواستم بش بگم بی‌خیال بابا سخت نگیر ولی نشد دیگه.

۱۸ مرداد ۱۳۹۳

پاهام درد می‌کنه. چون صد و خورده‌ای پله‌ی ایستگاه ارم سبز رو بالا رفتم. چون پله برقی خراب بود. وسطاش به هن و هن افتاده بودم و می‌خواستم بشینم رو زمین. خجالت‌آور بود اگه می‌نشستم. همه داشتن مثل بز دو تا یکی پله‌ها رو می‌رفتن بالا. کوفتگی پاهام حس خوبی داره. بالاخره یه «چیز»یه. البته از پیری و اینا نیست چون خیلی وقته بازی نکردم. همیشه جلسات اولی که می‌رفتم فوتبال همین وضع رو داشتم و از جلسه دوم درست می‌شد. رفتم استادیوم و دیدم بخاطر این بلیت الکترونیک یه قشری آدم کم شده. سربازها و شهرستانی‌ها و کارگرها. سربازها رو از لباسشون، شهرستانی‌ها رو از لهجه‌شون و کارگرها رو همینجوری شهودی میشه شناخت. عوضش آدم‌های متوسط الهمه‌چیز که بازی رو از توی موبایل‌های اندازه اسکوربورد نگاه می‌کردن (از چی فیلم می‌گیرن؟ به صدا و سیما اعتقادی ندارن؟) صندلی‌های روبروی جایگاه رو پر کرده بودن. بغل دستی‌ام اسم بازیکنا رو می‌پرسید در حالیکه با پیرهن تیم اومده بود. اینا دیگه کی‌ان؟ کارخونه مودب‌سازی جامعه داره چی می‌رینه؟ بازی ملال‌آوری بود. من اینجور بازی‌ها رو میرم استادیوم. بیشتر از 25 ساله که میرم استادیوم ولی تقریبا هیچ بازی مهمی رو نرفتم چون حوصله استرس زیاد ندارم. بیشتر حوصله حرص خوردن بجای بازیکن رو ندارم. نمی‌فهمم چرا از لحظه اول تا ثانیه آخر مثل خر نمی‌دون؟ یه بار یکی از دوستام از فوتبال بازی کردنم فیلم گرفته بود توش همه داشتن تو زمین راه می‌رفتن من از اینور می‌دویم اونور زمین می‌خوردم به یکی گنده‌ترخودم و پخش زمین می‌شدم و دوباره می‌رفتم تو شکمش. یه بار به فینال رسیده بودیم و پنج هیچ عقب بودم. همه بی‌خیال شده بودن ولی من ول نمی‌کردم. مضحکه تماشاچی شده بودم. بازی برام خیلی جدیه. خلاصه بازی امروز خیلی بد بود و من دو تا حالت داشتم، لم داده در حالی که خمیازه می‌کشیدم و ایستاده در حال فحشِ یک نفری. صدام مثل پام زود می‌گیره. مامانم وسط دو نیمه زنگ زد به زور تونستم برسونم که استادیومم. افتخاری می‌گفت جوون که بوده می‌رفته لب زاینده‌رود یا یه جای دیگه و می‌خونده تا صداش باز شده. فکر کنم یه بار باز بشه باز می‌مونه، ها؟ منم دوست دارم یه صدای استثنایی داشتم که داد می‌زدم یهو بازی متوقف می‌شد و بازیکنا برمی‌گشتن منو نگاه می‌کردن. ولی هیچ وقت صدام نرسیده. دو تا سعی اساسی داشتم. یکی بچه بودم نزدیک زمین بودم شاهرخ بیانی اومد توپ رو برداره که اوت دستی بندازه داد زدم صدام نرسید ولی یه تجربه موفق هم دارم هفت هشت سال پیش یه داوری به ضرر تیممون گرفت انقدر موندم تو ورزشگاه تا داور بیاد از جایی که هستم رد شه و بش فحش دادم و سرشو چرخوند سمتم و شنید. حقش بود.

۱۷ مرداد ۱۳۹۳

قدرت خدایی لازم دارم. یه لحظاتی هست که می‌تونم یه قرآن رو به قلب یه پیامبر نازل کنم. ولی فقط یه لحظه است. یه حکایتی داره سعدی که به نظرم شاه حکایت‌های گلستانه. میگه یه صاحب کرامتی داشته وضو می‌گرفته. پاش لیز می‌خوره و می‌افته تو حوض و به مشقت درمیاد. نماز رو می‌خونه و یکی از اصحاب میگه یه سوالی دارم. من شما رو دیدم که روی دریای مغرب راه می‌رفتید و قدمتون تر نمی‌شد حالا چی شد که با سر افتادید تو حوض؟ شیخ میگه نشنیدی که خواجه عالم پیامبر میگه من یه زمان‌هایی دارم که در اون ملائکه و پیامبران راه ندارن؟ میگه یه زمان‌هایی نمیگه همیشه، نمیگه علی الدوام. یه وقتایی هم به عایشه پناه می‌بره میگه کلمینی یا حمیرا. برای خواجه عالم این لحظات تقریبن تمام عمرشونه و واسه من همین یه لحظه‌اس که امروز زیر دوش فکر کردم اگه قدرتی داشتم و همین الان یه فیلم می‌ساختم چه فیلمی می‌شد. این حکایت سعدی رو هزار جا می‌تونم استفاده کنم و منظورم رو برسونم. خلاصه اینکه یه لحظه‌اس دیگه که آدم فکر می‌کنه اگه تخم بذارم تخم دو زرده می‌ذارم. امروزم همش همین بود. چرا یه چیزای دیگه‌ای هم بود: چای کیسه‌ای طلا سه تا لیوان رو جواب میده. دارم سعی می‌کنم به خوردن چیزهای تند عادت کنم. دو روزه در و پنجره‌های خونه باز نشدن برای همین تعداد پشه‌ها داره صفر میشه. امروز هم هیچ آدمی ندیدم.

۱۶ مرداد ۱۳۹۳

از فکر بلیت الکترونیکی که برای بازی جمعه گرفتم و کسی نمی‌تونه جامو بگیره و خودم هم نمی‌تونم در لحظات آخر پشیمون بشم خیلی خوشحالم. بارها همچین هفته‌هایی رو گذروندم و به خودم گفتم آخر هفته میرم استادیوم یا هر روز گفتم میرم سینما یا هر چی ولی نرفتم. حتی لباس پوشیدم و نرفتم. اگه هر تصمیم دیگه‌ای رزرو داشت و مثل استادیوم آزادی «در گیشه فروش نداشت» برای من یکی خیلی خوب می‌شد. امروز بی‌دلیل خوشحال از خواب بیدار شدم. شاید بخاطر اینکه شب قبل رو هر جوری بود گذرونده بودم. صبحونه مفصلی درست کردم. املت با سوسیس و فلفل دلمه‌ای. از دیدن ماهیتابه رنگ وارنگ جلوم غمگین شدم. صدای جیغ زن همسایه می‌اومد که داشت سر بچه‌هاش داد می‌زد سر ناهار. کلمات معلوم نبودند فقط نوک تیز جیغش شنیده می‌شد. تصویر صبحانه منو صدای ناهار همسایه پر می‌کرد. به این فکر می‌کردم که هیچ وقت صدای من به این دسیبل نرسیده.
تا بعدازظهر هیچ کاری نکردم. روی تخت دراز کشیدم و اینترنت و بالا پایین کردم. یه تیکه از مستند زندگی وودی آلن نگاه کردم. تیکه به تیکه نگه می‌داشتم از حسادت. مستند سوال‌های منو جواب که نمی‌داد هیچ، سوال‌هام رو بیشتر می‌کرد. همیشه برام سوال بود که چطوری با همه چی شوخی می‌کنه؟ پدر و مادرش، زن سابقش، آدمای اطرافش و بیشتر از همه خودش. البته چیزهایی که باشون شوخی می‌کنه یا رازهایی که برملا می‌کنه چیز خاصی نیستن. ده سال پیش اینجوری فکر نمی‌کردم ولی این مدت انقدر زندگیم لایه به لایه پنهان و پنهان‌تر شده که فکر می‌کنم اگه جای من بود چجوری این همه رو باز می‌کرد؟ این میل به خودافشاگری از کجا میاد؟ از تأثیر زیاد آنی هال؟ نمی‌دونم.
شب غذایی که تو یخچال مونده بود رو خوردم. امروزم بدون دیدن هیچ انسانی گذشت. فقط صدای اون زن بود. ظرف‌های این چند روز نشُسته مونده. حمام هم نرفتم. باید بذارم یه وقتی که «تغییر را احساس کنید» بشه. ریشم بلند شده. اونم یه فرصت دیگه‌اس. ریش و ظرف و خونه به هم ریخته و بلیت استادیوم همه رو رزرو کردم که یه کاری در آینده داشته باشم.
یه چیز دیگه. شب سعی کردم صدام رو ببرم بالا. در واقع از یه خنده کوچک شروع شد و هی بلندترش کردم ولی از یه حدی بالاتر نرفت. دروغ گفتم که صدام تا حالا به دسیبل زن همسایه نرسیده. تو خونه نرسیده ولی تو استادیوم که مطمئنم رسیده. مخصوصا وقتی فحش میدم.