۰۶ آذر ۱۳۹۰

بلند نشو از رختخوابت

باید دوربین از روی مونیتوری که این کلمات رویش نوشته می شود آرام بیاد روی کیبوردی که دستهای مضطربی تند تند دارد تایپ می کند و کم کم بیاد بالا و صورت برآشفته ی پر اشکی که زیر نور مونیتور کمی ترسناک هم شده را نشان دهد و همه اش به این فکر کرد که این مرد چه می نویسد که چنین برآشفته است و مستاصل و کمی بعد داستان آغاز شود و بفهمیم که این مرد هیچ مرگش نیست فقط سرشب خوابش برده و حالا بیدار شده و دیده که چه عرض کنم به این شهود رسیده که چقدر بی کس است و این را نه بعنوان یکجور روضه بلکه بعنوان یک واقعیت از زندگی پر فراز و نشیبش دیده باشد و این هنر کسی است که داستان را تعریف می کند که بیننده اش باور کند که این کشف نه بعد از یک حادثه معجزه آسای رانندگی و نه بعد از یک طلاق پر کش و قوس که صرفن بعد از یک خواب بوده و کریستف کلمب درون این مرد بدون اینکه پا از چادرش بیرون بگذارد فهمیده سرزمینی هم هست که کشف نخواهد شد.
باید دید اولین نفری که در انیمیشن کشف کرد که از فضای اطراف کله آدمها می شود استفاده کرد و معرفی شان کرد که بوده. اگر من را در خیابان نگاه کنید یک سر دارم که به اندازه یکی از درخت های ولیعصر خرت و پرت دور و برش می چرخد. از اینجا به بعد قصه چون داریم وارد فضای ندیدنیها می شویم باید جمله به جمله قسم های عجیب و غریب بخورم که کسی باورش شود که فایده ای ندارد. راستش خودم فقط به چیزی که دیده می شود اعتقاد دارم، آن هم بخشی که خوشم می آید. حالا شما این درخت را روی سر من فرض کن و تویش هر چیزی که به ذهنت می رسد. ولی تمام چیزی که از من می بینی همین صورت و همین کلمات معمولی است که تازه اگر به حرف بیایم. یک زمانی یک کسی - که یادم نیست این نصف شبی - خوانش فلسفی از نیمرو ارائه داده بود که من سر کلاس ربطش دادم به باغ آلبالوی چخوف و تهش گفتم هر آدمی در بهترین حالت نیمی از چیزی است که وجود دارد. حالا دست بالا گرفتم همین را هم. حرفش را آن روز زده بودم و امروز کشفش کردم. اینکه باید بخش دست نخورده ی آدم ها را به رسمیت بشماریم.
و در همین راستا من که نسبتِ آن درخت دور کله ام به حرف های روزانه ام خیلی فاصله گرفته وقتش رسیده که قبول کنم که تنهایی گریزناپذیر است. که از بی تابی امشب معلوم است که هنوز قبول نکرده ام!

۱۱ آبان ۱۳۹۰

در ستایش قدیمی شدن

ما خیلی از تصمیم های مهم زندگیمون رو تحت تأثیر درکمون از زمان می گیریم. این که بدونیم چقدر یه چیز باید طول بکشه. کی باید بریم به مرحله جدید. کی همه ی پل های پشت سرمون رو خراب کنیم. کی چراغ از بهر خاموشی نگه داریم. کی رابطه مون رو قطع کنیم. کی به رابطه فرصت بدیم. کسی که خودش رو در معرض خطر تجربه کردن قرار میده می دونه که زمان / تداوم به هر چیزی که پایه ی درستی داره یه بعد جدید میده. به یه خونه و آدمهای توش، به یه رابطه، یه نحله فکری، حرکت اجتماعی، یه جریان فرهنگی، یه جمع، محله، پاتوق. یه بعد جدید به اون فضا میده که جای خیلی حرف های تکراری رو می گیره. زمان برای شما یک شُرت کات درست می کنه که خیلی زود به اصل مطلب بپردازید و انرژی برای «توضیح واضحات» نگذارید. ف گفتن و فرحزاد رفتن. آدم ها و به تبع اون حکومت ها و جوامع بر اساس درکشون از زمان مدل زندگیشون رو می سازن. هر جا سنتِ چیزی شکل گرفته از همین ناحیه بوده و هر جا تغییری. هنرِ تا چه حد قدیمی شدن و کی تغییر کردن.
از این دید که به قضیه نگاه کنیم تغییرات شبکه های اجتماعی مجازی که شاید جای انواع مکان ها و رابطه های پیش از خودشون رو گرفتن خیلی مهم باشه. این که وجه فرهنگی این شبکه ها باید اولویت صاحبانش باشه. نه فقط بخاطر جنبه های انسانی که حتی صرفه اقتصادی. گودر رو حتی اگه یه کافه کوچک در حاشیه شهر در نظر بگیریم باید قبول کنیم که مشتری های خودش رو داشت و حتی خرده فرهنگ خودش. از پیچ های مختلفی گذشته بود و زمان بعد جدیدش رو به فضای گودر اضافه کرده بود. چیزی که فکر می کنم مسئولان گوگل بهش فکر نکرده اند اینه که خود فضا و گرافیک و امکانات گودر دارای شخصیت مستقلی شده بود و به ادامه ی این جریان داشت کمک می کرد و هنوز پویا بود. واقعیت اینه که یه خونه قدیمی که هنوز آدم هاش زنده اند از دستشویی و حمام و چند اتاق خواب  تشکیل نشده، از خاطره آدم های اون خونه تشکیل شده.
فکر می کنم مسئولین گوگل فهم درستی از زمان ندارند و سوال من ازشون اینه که چطور می خوان که کاربرها به پلاس اعتماد کنند در حالیکه عدم ثبات تصمیمشون رو درباره گودر دیده اند؟