۰۶ مهر ۱۴۰۱

تو از کجا شکفتی، تو از کجای قصه؟

 تو گردبادی از عواطف و احساساتم. از صبح تا شب گریه می‌کنم، می‌خندم، می‌ترسم، شجاع میشم، شک می‌کنم و مطمئن میشم. چیزی که از زندگی می‌خواستم همین بود. راستش با اینکه خیلی روزهای سختیه ولی از ته دل شعف و سرخوشی دارم. از اینکه بالاخره بیرون شبیه درونم شده. که انقدر این قصه رو پیگیری کردم که به جای جالبش رسیدم بالاخره. حالا بعدش چی میشه؟ نمی‌دونم. تمام چرخش‌های این داستان از هوش و شجاعت من فراتر بوده. پس خودم رو بش می‌سپارم. به قول بهروز افخمی جالب‌ترین داستان، داستان زن زجرکشیده‌ است.

۳۰ شهریور ۱۴۰۱

 با ویدئوهایی که امشب دیدم از خودم خجالت می‌کشم. این همه آدم شجاع و قوی که دارند با دست خالی مبارزه می‌کنند بدون اینکه کسی اونا رو بشناسه. دو روز دیگه سهمی از هیچ قدرتی نخواهند داشت ولی ما شاهد بودیم که این‌ها خط‌شکن بودند. این‌ها پوشالی بودن قدرت حاکم رو به بقیه نشون دادند. این‌ها شجاعت رو از مبارزان قبل از خودشون گرفتند و یه قدم جلو بردند. امیدوارم امشب سالم به خونه‌هاشون برگشته باشند. درود به بدن‌های خسته‌شان.

۲۹ شهریور ۱۴۰۱

محافظت از شعله‌های خشم

 مادرم سه روزه داره با دوستاش تلفنی حرف می‌زنه و قانعشون می‌کنه که تقصیر گشت ارشاد نبوده. می‌شینه پای بیست و سی و اونها هر چی میگن رو تایید می‌کنه و وقتی بخشی از حرف‌های تلویزیون‌های ضدانقلاب رو پخش می‌کنن بهشون پوزخند می‌زنه. من فقط هدفون تو گوشمه که نشنوم. اومده میگه باز بیرون نری بگیرنت دوباره ماجرا درست کنی. من هیچی نمیگم. این چند روز هیچی نگفتم. هیچی ننوشتم. فقط دارم از خشمم محافظت می‌کنم. حتی امروز تجمع هم نرفتم. حس می‌کنم اینها منو راضی نمی‌کنه. مثل انفجار وسط صحراست. فقط شنبه رفتم بیرون و تو خیابون گریه کردم. ولی یه قدرتی می‌خواست اشک‌هام رو به چشمم برگردونه. نباید خالی بشم. تا همین جاش هم خیلی اشتباهات کرده‌ام. وقت عصبانیت به خودم گفته‌م که الان وقت تصمیم گرفتن نیست. الان وقت حرف زدن نیست. بذار آروم شی که منطقی باشی. چقدر به عصبانیت‌هام خیانت کرده‌ام. مادرم چند ساله که روز به روز تندروتر میشه. امروز پشت تلفن داشت می‌گفت اینها به هیچی راضی نمی‌شن فقط می‌خوان ما رو بکشن. اینها یعنی کسانی که امروز رفته بودند تو خیابون برای اعتراض. بعد فکر کردم من و مادرم دیگه کاملا به روبروی هم رسیدیم. چون خودش رو اونور ماجرا می‌دونه و من هم اینورم. فکر می‌کنم این رویارویی به گردن حکومت و دینه. تمام ماجرا جز اینه که یه عده دارن میگن به کار ما کاری نداشته باشید؟ انقدر ساده. بعد کار به جایی برسه که یه طرف جونش به لبش برسه و حاضر شه بمیره ولی تن به این وضعیت نده. 

هی برمی‌گردم به عقب همه چی رو مرور می‌کنم. یعنی از مهسا امینی به قبل به قبل به قبل‌تر. همزمان ارتباط خودم و مادرم رو مرور می‌کنم. هی میگم چرا نمی‌فهمم؟ چرا اینجوری شد؟ چرا همه چی مثل یه فیلم بده؟ چرا امروز بدتر از اون روزیه که بش می‌گفتم بدترین روز زندگیم؟ چرا مادرم به چشمش نابودی بچه‌اش رو دید و پرید تو بغل شکنجه‌گرش؟ 

دوستم چند سال پیش داشت می‌رفت آمریکا و قبلش می‌گفت دوست دارم اون روز که برسه تو خیابون‌های تهران باشم. منم دوست داشتم باشم ولی اگه بم بگن دو تا گزینه داری یکی اینکه رفتن اینا و آزادی رو ببینی و اینکه بری جایی که دیگه اسمی از این کشور نشنوی من دومی رو انتخاب می‌کردم. حالا ولی هیچکدوم از این دو گزینه روی میز نیست. تنها چیزی که هست و بهش امیدوارم اینه که یه روز این عصبانیت من بد کاری دستشون بده.

۲۳ شهریور ۱۴۰۱

خلاصه چون می‌ترسم مهربونم

 خوابی دیدم که بصورت نمادینی زندگی این روزهام رو شرح می‌داد. خواب دیدم جایی تو جنگل با یه ببر و چند تا توله‌اش مواجه شده‌م و در لحظه فکر کردم می‌گن اگه نترسی و باشون مهربون باشی کاری بت ندارن. آروم شدم و اونا هم خیلی آروم دورم می‌گشتن و گاهی روی سر و کولم می‌اومدن. بعد فکر کردم نه این کافی نیست اونا می‌فهمن که دارم تظاهر به مهربونی می‌کنم باید عمیق‌تر و واقعی‌تر باهاشون خوب باشم. تلاشم نتیجه داده بود و بام راحت بودن که یکهو داد زدم «من از اینا می‌ترسم» و خودمو از خواب بیدار کردم.