۰۹ شهریور ۱۳۸۹

آقاي موبايل عزيز

از اينكه مدتي است در پست غيرتخصصي تان (mp3 player) از شما استفاده مي كنم عذرخواهي مي كنم. اميدوارم گردش روزگار به گونه اي شود كه شما هم به كار سابقتان برگرديد، رساندن عاشق به معشوق.
با تشكر

۰۸ شهریور ۱۳۸۹

چه دنیای بزرگی شده

تا چشم کار می کند

جای تو خالی است





پ ن: نشان به آن نشان که بهمن 88 از وسط خلیج. یادت آمد؟
کاری که می کنم

جای پیشرفت دارد

تا دیوانگی

۰۷ شهریور ۱۳۸۹

- دلمان براي هم تنگ مي شود، نه؟

سر عروسك را با دستش تكان مي دهد كه يعني آره
عشق در نگاه اول نبود
در نگاه آخر بود


۰۵ شهریور ۱۳۸۹

به موقعیت این آدم ها نگاه کنید:

مرد افتاده زندان. زنش دو تا مرد رو میاره خونه. همون موقع برادر شوهرش سر می رسه. در می زنه زنه در رو باز نمی کنه. انقدر لگد می زنه به در که زن در رو باز می کنه. خونه طبقه ششمه. یکی از مردها از پنجره فرار کرده، اون یکی به پنجره آویزونه. برادر شوهر پنجره رو می بنده، دست مرد ول میشه و می افته می میره.


ازش هم میشه یه فیلم کمدی ساخت، هم تراژدی. هم به همه حق داد هم گناهکار دونست. گاهی فکر می کنم همه داستان های تراژیک ما وقتی تو یه خط خلاصه می شن خنده دارن. نکنه دیگران دارن به زندگی ما می خندن؟


رونوشت: برادران کوئن
پ ن: داستان چند روز پیش در شیراز اتفاق افتاده.

۰۳ شهریور ۱۳۸۹

هذیانات سیال ذهنی متصل به روده ی بزرگ

باید بنویسم به مقصدی نامعلوم. نامه ای که خواننده اش صورت ندارد. باید بنویسم آنقدر زیاد که کسی حوصله خواندنش تا آخر را نداشته باشد. که آخرش خودم باشم تنها که می نویسم و خودم را می خوانم و حیرت می کنم از حال این روزهای خودم. مثل راننده کامیونی که همسایه ما بود و دشت ها را می رفت و می رفت و وقتی به شهر برمی گشت حرف می زد و حرف می زد و کسی به حرف هایش گوش نمی داد و همه از دستش فرار می کردند که فلانی بس که آفتاب به مخش خورده خل شده و بس که تنها جاده های خوزستان را رفته خیالاتی شده و ریتم حرف زدنش هر روز کندتر می شد که انگار عجله زیادی نداشت  برای آخر زندگی اش و ماشینش خب کامیون بود و فراری که نبود. باید بنویسم و بخندم و تعجب کنم و گریه کنم در خلالش و شاید روزها و شب ها بگذرد و من چای بنوشم در خلالش و یک بار دیگر از روزگار رفته حکایت کنم و شاید یک بار دیگر زندگی کنم باز در خلالش، شاید این بار بفهمم چه شد. باید بار فکر کردن شب و روزم را به نوشته ام بدهم تا ببینم که چه آشفته ام. باید از فکرهایم عکس رادیولوژی بگیرم. به مهتابی بچسبانم و سرم را تکان دهم که بدبخت شدی سرطان افکار ملتحمه گرفتی. باید بالاخره یک جا را خانه خودم بدانم و راحت باشم و حرف بزنم. لازم نیست نگران پس و پیش شدن فعل و فاعل و رساندن منظور باشم. بالاخره ما که با در و دیوار خانه مان این حرف ها را نداریم. باید از یک جایی شروع کنم و مثل داستان پریان از یک روز خوب و رویایی که آفتاب بر دشت جغرافیای ما تابیده باشد. بعد تیره روزی ها و شب ها و رعد و برق ها و ناامیدی ها و بعد لابد دوباره صبح روشن همان دشت مسخره. نه داستان که همان تکرار است. باید بداهه بگویم و امید داشته باشم که حرف حرف بیاورد و لکنتم درمان شود. بله همان جاده بهتر ازشهر است. پایت را روی گاز می گذاری و می روی و ترمز گاهی برای قضای حاجت. اصلاً تدوین می خواهی چه کار؟ پخش زنده می کنی که وسطش هر گندی که زدی بگویی بله شما که از مشکلات پخش زنده باخبرید. ببخشید، به بزرگی خودتان و تخم ما. بچه که بودیم در مدرسه بمان می گفتند که مومن باید هیچ دو روزش شبیه هم نباشد و حالا که برای خودمان به این درجه از عرفان رسیده ایم هیچ دو ساعتمان هم شبیه هم نیست و به قول آن دوستمان بی ثبات شخصیت و دمدمی مزاج. در زندان آن دوست چاقمان اسمم را گذاشته بود ایگوانا و به تخفیف ایگو. وجه تسمیه اسمم هم این بود که ساعت ها به یک جا زل می زدم و بعد یکهو سرم را تکان می دادم. از اسمم و مرام ایگواناها راضی بودم و فکر می کنم اگر ایگو به آفتاب پرست ربط داشته باشد که خود جنسم. قرار است بنویسم تا آرام بگیرم و خوابم بگیرد و دارم از نمودار سینوسی پر نوسان احوالاتم می نویسم و خاک بر سر متناقضت. امروز در پیاده رو به خودم می گفتم آخر مردک این چه وضع زندگی است؟ برت دارند بگذارند وسط یک داستان عشقی قهرمان بلامنازع رومنسی و عاشق پیشه. بروی در داستان بیگانه کامو باز هم کار می کنی. رومئوی قاتل. اصلاً من مانده ام که در کدام قصه نیستم؟ این یکی را می گذارم به حساب ساعت دو نیمه شب ولی فکر می کنم شاید همه آدم ها، داستان ها، حتی خواننده های این وبلاگ خود من باشم که تکثیر شده ام و مثل واتو واتو پخش شده ام. ما که به ضرورت عقل به همه چیز احتمال می دهیم به این هم می دهیم. انرژی ام تمام شده و هنوز شروع به نوشتن نکرده ام. باید بخوابم تا فردا به وظایفم نسبت به جامعه عمل کنم. حالا که فکر می کنم فردا با جامعه ای طرف می شوم که مثل فیلم محترم «جان مالکویچ بودن» همه خود من هستند.
پی نوشت: این ام آر آی من بود. بگیرید جلوی مهتابی دیوانگی ام مشخص است.

۳۰ مرداد ۱۳۸۹

زن و راننده بيرون تاكسي در حال بحث درباره مسير تاكسي هستند. بالاخره سوار مي شوند و راه مي افتيم. زن با همان صداي بلند مي گويد شيشه را بكش پايين. زير لب مي گويم موهايم خيس است. دستي به پشت موهايم مي كشد. مكث مي كند و ديگر چيزي نمي گويد.

۲۵ مرداد ۱۳۸۹

از جلوی این گربه هایی که تو پیاده رو لم می دن رد می شم بیچاره ها بلند می شن می رن اونورتر

خیلی معذب می شم

هيچكس تنها نيست

فرض كنيد كه اين متن پست آخر وبلاگ صادق هدايت است در سال 89:
«در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به‌کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخندي شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند؛ زيرا بشر هنوز چاره و دوائي برايش پيدا نكرده و تنها داروي آن فراموشي به توسط شراب و خواب مصنوعي به وسيله افيون و مواد مخدره است؛ ولي افسوس كه تأثير اين گونه داروها موقت است و به جاي تسكين پس از مدتي بر شدت درد مي افزايد.»


خودتان باقي ماجرا را حدس مي زنيد. كامنت هايي كه برايش گذاشته مي شود، نسخه هايي كه براي دردش پيچيده مي شود، از عيزم :* گرفته تا بيا بريم دركه حالت سرجاش بياد و بي خيال بابا و سعي كن بش فكر نكني و چي مي زني؟ و چيزي كه زياده دوست دختر! و دردتو مي فهمم  منم تنهام به وب منم سر بزن، تا كامنت هاي خصوصي اعلام آمادگي جهت هرگونه همكاري!
به نظرم در دسترس بودن همه چيز و همه كس و «هيچكس تنها نيست»ِ اين سال ها بهترين راه شناخت آدم ها و افكار آن هاست كه پيش از اين ناقص بودنِ مكانيزم ارتباط باعث مي شد جاذبه ها و دافعه ها نه بر اساس فهم كامل كه بر اساس وهم و  افسانه هاي دهان به دهان باشد. اما اين نزديكي امروز ما بيشتر به نزديكي ناگزير مسافران تاكسي و اتوبوس شبيه شده؛ اگر هم حرفي پيش بيايد براي گذران وقت است و حرف ها چيزي شبيه همان كامنت هاست، كلي و موعظه گر.
وقتي به نشيب زندگي مي رسي مي فهمي كه واكنش هاي آني و بي فكر و نسخه پيچيدن براي ديگران از سكوت بدتر است. تنهاييِ آدم، تنها دارايي اش است: شخصيت، احساس، آرزوها و هويتش. اگر به رسميت شناخته نشود هيچ فرقي با ديگران ندارد. تنها نگذاشتن ديگران به معني گرفتن تنهايي شان نيست. يك بار ديگر بخوانيد! آغاز بوف كور درباره همين است: مردم هنوز برسبیل عقاید جاری ...

۲۱ مرداد ۱۳۸۹

راهی به خانه نیست

کابوسی که همیشه تکرار می شود این است که می خواهم از طبقه ای به طبقه بالاتر بروم. جایی که خانه ام است. بین دو طبقه هیچ پله ای نیست. باید از دیوار بالا بکشم یا از دریچه تنگی وارد شوم که هر آن امکان سقوطم است. آدم هایی جلوی من به راحتی این راه را می روند و به من می گویند این که کاری ندارد زود باش و کسانی که پشت سر من می آیند غر می زنند که چقدر ترسویی.
به این فکر می کنم که کسانی که در خواب می میرند لابد دیگر تاب وحشت کابوس هایشان را ندارند.

۱۲ مرداد ۱۳۸۹

هنر كشته شدن

تا حالا به مقتول ها فكر كرديد؟ نه اونايي كه اتفاقي كشته مي شن و اينا. اونايي كه قاتل با تصميم قبلي و با اراده خودش بياد و بكشتش. يعني يه نفر ديگه رو به اونجا برسونن كه از زندگي اش بگذره و بياد بزنه ناكارش كنه. يعني دنياي دور و برش رو به عكس العمل وادار كنه. كه انقدري زندگي رو جدي بگيره كه باعث تنفر ديگران بشه. براي خودش هنريه. افسرده ها هيچ وقت كشته نمي شن.