۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲

بلورک نازک‌دل

خانواده‌ی دایی عباسم که شیراز زندگی می‌کنن از بچگی برای من مظهر بچه‌پولدار سوسول بودن. منم از بچگی دوست داشتم بچه‌پولدار سوسول باشم. از اونایی بودند که از مرغ فقط رون می‌خوردن و مامان‌شون همون اول رون‌های غذا رو برای بچه‌هاش جدا می‌کرد ما هم با حیرت نگاه می‌کردیم که مگه اینجوری نیست که باید هر چی گذاشتن جلومون تا دونه آخر برنجش رو بخوریم و حرف نزنیم؟ اون‌ها بودند که عطر می‌خریدن و عطر می‌زدن و صورت‌شون رو تیغ می‌زدن و آهنگ خارجی گوش می‌کردن. خلاصه الگوی من بودند همیشه. امروز ظهر حالم خوب بود بعد یه نسیمی از یه خاطره‌ی بد حالم رو دگرگون کرد بعد یاد پیمان پسر همین دایی عباسم افتادم که دانشگاه آزاد قبول شده بود شهر لار و داشت از گرمای لار برای ما تعریف می‌کرد (برای ما که بچه اهواز بودیم!) می‌گفت ممد جون انقدر آفتابش تیزه که من زنگ خونه‌مون رو که می‌زنن تا در حیاط که می‌خوام برم که درو باز کنم عینک آفتابی می‌زنم. امروز فکر کردم مثل اون موقع پیمان، اندازه‌ی همون چند قدم تو آفتاب راه رفتن، کم‌تحمل شده‌ام.


*عنوان از دوبله‌ی فارسی پالپ فیکشن (ویدئو)

۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲

در این فیلم اتفاق بدی نمی‌افتد

 از مهمونی دیشب حس کردم هفت کیلو وزنم کم شده. انقدر که رقصیدم و داد زدم که سبک شده بودم. می‌دونستم که این چیزها سریع برام پشیمونی به بار میاره ولی گفتم مهم نیست. من که بابت هر کاری که می‌کنم سه ساعت خودم رو ملامت می‌کنم این هم روش. عوضش واقعا ظهر که بیدار شدم یه وزن زیادی ازم کم شده بود. با همون چشمای قرمز هنگ‌اوری رفتم اتاقی که تو دفتر فرهاد اینا بم دادند که بتونم بنویسم. همین حال سبک و باد ملایم امروز و آفتاب خوبی که تو اتاق بود باعث شد یه چیز ملایم لَشی بنویسم. عصر از انقلاب پیاده می‌اومدم به سمت چهارراه ولیعصر و همه چی به نظرم زیبا می‌اومد. خوش‌خوشان راه می‌اومدم و دخترهای بی‌حجاب تو پیاده‌رو به اندازه‌ی باد ملایم امروز، زیبا بودند. جلوتر برخوردم به این زن‌های چادری جدیدی که چند وقته خیابون انقلاب رو میرن و میان و به دخترها تذکر حجاب میدن. احساس کردم هر چی زده بودم پرید. دوباره کدر و عصبی شدم. هی می‌خواستم یه چیزی بشون بگم ولی تند تند میگن و فرار می‌کنن. منم نمی‌دونستم چی باید به اینا بگی و اصلا چرا باید بشون چیزی گفت ولی احساس بی‌فایدگی می‌کنم که این خیابون رو رد شم و هیچ کاری نکنم و بذارم اینا اعصاب زن‌های بی‌حجاب رو به هم بریزن. بعد فکر کردم چه راحت حال خوب آدم خراب میشه تو این مملکت. من البته یه شعبه‌ی خیلی پیشرفته از جمهوری اسلامی تو خونه دارم که اگه بیرون هم چیزی نشه داخل خونه زحمتش رو می‌کشن. بعد فکر کردم من اگه بعدا چیزی بنویسم یا فیلمی بسازم اصلا نمی‌خوام ردی از این‌ها توش باشه. برام اهمیتی نداره واقعیت چی بوده و چیه. هر جایی که دست من باشه حتی اندازه‌ی یه فیلم کوتاه یه عکس یه نوشته، می‌خوام اینا اصلا توش نباشن یجوری که انگار هیچوقت نبودند. داستان دیشب و امروز رو هم اگه یکی دوباره تدوین می‌کرد و زن چادری‌ها رو حذف می‌کرد خیلی زیبا می‌شد. قدیم‌ها وقتی یه فیلم آروم و مطبوعی می‌دیدم که هیچ اتفاق بدی توش نمی‌افتاد فکر می‌کرد «ولی دنیا اینجوری نیست» ولی الان فکر می‌کنم «مهم نیست دنیا چجوریه، خیال مال منه».

۱۷ اسفند ۱۴۰۱

انگار تمام بازی‌ها مساوی بشه

 چند ماهه خواب‌هام درباره‌ی بیهودگیه. خواب‌های طولانی بدون هیچ اتفاق و نتیجه‌ای. انتظار طولانی برای هیچی. مثلا دیشب خواب دیدم رفته‌ام یه مغازه شیرینی‌فروشی و می‌خوام یه قهوه سفارش بدم و انقدر اونجا پشت دخل می‌ایستم و دیگران میان و میرن که شب میشه و کسی به من توجهی نمی‌کنه و بعد فکر می‌کنم اگه قهوه بخورم شب خوابم نمی‌بره و از سفارش منصرف میشم ولی هنوز اونجا ایستاده‌ام. تمام اون خواب طولانی همین بود. یا خواب ‌می‌بینم تمام وسایلم رو دنبال چیزی زیر و رو می‌کنم و آخر پیدا نمی‌کنم. یا تمام شب خواب می‌بینم کنار جاده‌ای منتظر مسافری ایستاده‌ام و کسی نمیاد. تمام خوا‌ب‌ها هم با زمان واقعی می‌گذره. یا تو یه مهمونی می‌خوام به یکی بگم یقه‌ی لباسش رو درست کنه و هر بار که باش مواجه میشم نمی‌تونم حرف بزنم و توی ذهنم فقط یه چیزه، اینکه بش بگم یقه‌اش رو درست کنه و آخر نمیگم. من ارتباط مستقیم و بی‌واسطه‌ای با خواب‌هام دارم. نیازی به تعبیر خواب ندارم. خواب‌هام مستقیما بام حرف می‌زنن. نکته‌ی مهم اینه که وقتی از خواب بیدار میشم احساس بدی ندارم. در واقع خوشحالم که خوابم هیچی نداشت. به هیچی هم ختم نشد. هیچ حرفی هم نزدم. وقتی هیچی نباشه از هیچی هم پشیمون نیستی.

۲۳ دی ۱۴۰۱

دروغ زیاد، محبت زیاد، سرمای شدید

 امشب دو تا چیز منو نجات دادند. یکی یه پیرمردی تو خیابون و یکی هم مراسم گلدن گلوب. حالم خیلی بد بود داشتم تو سرمای خیلی زیاد برمی‌گشتم خونه که یه پیرمرد نه چندان ژنده پوش با صدایی خیلی آروم اومد جلو گفت میشه یه چایی نبات برای من بخری؟ گفتم البته. به صاحب دکه گفتم یه چایی بده بعد به پیرمرده گفتم چیزی می‌خواید باش بخورید؟ خجالت‌زده گفت گرون میشه. داشت گریه‌ام می‌گرفت. گفتم نه بگید. یه کیک نشون داد. اونم گرفتم و قبل از اینکه اشکم بریزه رفتم. خیلی تشکر کرد. خواستم بگم بابا من سگ کی باشم که ازم تشکر کنی. خاک بر سر من که تو برای چایی نبات تشکر کنی. تو قلب منو رئوف کردی.

بعد هم اومدم خونه دیدم مراسم گلدن گلوب برای دانلود اومده. من عاشق مراسم‌های سینمایی‌ام. امی و گلدن گلوب و اسکار. همه دوره‌ها رو دیده‌ام. عاشق لباس‌ها و لبخندها و دروغ‌ها و اداهایی‌ام که تو این مراسم‌هاست. اون روشنایی زیاد و خوشگلی غیرمعمولی. خود سینماست. چیزی که تمام عمر عاشقش بودم. ادای اینو درمیارن انگار خبر ندارن دنیا چه کثافتیه. حتی برای فیلم‌های اغلب تخمی دست می‌زنن و به ساختن‌شون افتخار می‌کنن. من باشون خوشحال میشم و به حرف‌های تکراری‌شون گوش میدم. امیدوارم هیچکس تو مراسم امسال اشاره‌ای به مسائل ایران نکرده باشه. بذار فکر کنیم ما وجود نداریم. ما کابوس این دنیاییم. بقیه خوبن. اصلا خوبی وجود داره. مهم نیست دروغ باشه یا نه. 

نیاز دارم یکی به پوستم دست بزنه.

۱۳ دی ۱۴۰۱

بعیده هانا آرنت هم بدونه

 اگه چیزی بعنوان ذات بشر وجود داشته باشه، چیزی که تو همه مشترکه، لابد همینه که جمهوری اسلامی داره. یه رذالت کامل و خلل‌ناپذیر. مدت‌هاست یه دستگاه عریض و طویل با کلی آدم در حال کشتن و شکنجه و سرکوب و خفقان و وحشی‌گری‌ان و هیچ موقعی صدایی نمیاد که یکی‌شون پشیمون شده باشه یا خودش رو جدا کنه. نه این سه ماه، بلکه کل این چهل و چند سال. بعد ما با یکی حرف‌مون میشه تا نیم ساعت بعدش می‌گیم حقش بود، یه ساعت بعد می‌گیم زیاده‌روی کردم و بعد از دو ساعت دیگه می‌افتیم به گه‌خوری که این چه رفتاری بود کردم. حالا این‌ها صبح به قصد شکنجه کردن بیرون میرن، کارت می‌زنن، شوخی می‌کنن، چایی می‌خورن، شکنجه می‌کنن و برمی‌گردن خونه با بچه‌شون بازی می‌کنن. فردا از اول. شاید ذات بشر همینه. ماییم که تو یه قرارداد صلح تصمیم گرفته‌ایم به کسی کاری نداشته باشیم. یا حداقل زورمون نمی‌رسه. چرا ما تو همه چیزمون مرددیم و اون‌ها تو این وحشی‌گری مداوم و سازمان‌یافته انقدر مطمئنن؟ اگه یه گروه کوچیک بودن یه توجیهی داشت ولی این همه آدم از شرق تا غرب، همه با اسلحه‌های یکسان، با روش‌های هماهنگ تو دروغ گفتن و آزار مداوم. اصلا نمی‌فهمم چطور ممکنه. یه فامیل داشتیم که سپاهی بود. امنیت پرواز بود خونه‌اش پر از صنایع دستی کشورهای مختلف بود. خودش تعریف می‌کرد یه بار تو تهران دم سحر رفته کله‌پاچه بخوره، میز کناری‌اش دو نفر داشته‌ان حرف می‌زدن یکی‌شون یه فحشی به خامنه‌ای داده. فامیل ما هم دستاشو پاک کرده اسلحه رو کشیده گذاشته رو سر یارو که به رهبر مملکت فحش میدی؟ پاشو بریم. یارو کله صبح افتاده به پاش که گه خوردم ولم کن. یعنی می‌خوام بگم فرق ما تو اینه که اسلحه تو جیب کدوم‌مونه؟ واقعا نمی‌دونم.

۱۵ آذر ۱۴۰۱

 زندایی‌ام به مادرم میگه: «حالا اینا که روسری‌هاشون رو درآوردن دیگه کی می‌تونه سرشون کنه؟»

۱۲ آذر ۱۴۰۱

ثبت احوال

 نمی‌دونم کار درستیه که تو این روزها از زندگی شخصیم بنویسم یا نه ولی فکر کردم حالا که اینجا نوار مغز و نوار قلب من تو این سال‌ها بوده این روزها رو هم بنویسم. امشب خاله و دو تا زندایی‌ام اومده بودند خونه ما. من توی اتاق کلاس آنلاین داشتم. اون‌ها تو پذیرایی داشتند از ماجراهای این روزها حرف می‌زدند. یه لحظه به خودم اومدم دیدم با اینکه میکروفونم بسته بود ولی نگران بودم نکنه بقیه بفهمن که خانواده‌ی من چقدر احمقند. و کاش فقط احمق بودند. مادرم می‌گفت قراره اونایی که این بسیجی رو "شهید" کرده‌ان اعدام بشن بعد اینا راه افتاده‌ان که اعدام نکنید. خاله‌ام می‌گفت نباید گوش کنن. مادرم می‌گفت نه اینا که گوش نمی‌کنن و اعدامشون می‌کنن ولی ببین چه رویی دارن. بعد هم میگن چهارصد نفر از مردم کشته شده‌ان، به دروغ. بیان ثابت کنن. اون یکی زندایی‌ام می‌گفت انقدر می‌شینم گریه می‌کنم برای این بسیجی‌هایی که کشته شده‌ان. می‌دونید کلمات لحن آدم‌ها رو منتقل نمی‌کنن. اون تمسخری که تو کلام مادرم بود یا حرصی که تو حرف زدن خاله‌ام بود که اینا رو باید بکشن خیلی وحشتناک بود. می‌تونست یکی از "این‌ها" من باشم. و هنوز هم می‌تونه. نفهمیدم سر کلاس چی می‌گفتن. دوربینم رو هم خاموش کردم که قیافه‌ام معلوم نباشه. این حرف‌ها ظاهرش چیزی نیست ولی وقتی یه عمر زندگی مشترک پشتش باشه خیلی ترسناک و وحشتناکه. از اینکه هر کسی که کشته میشه یا زندانی میشه، از شهرهای بزرگ تا هر روستایی، خانواده‌اش دادخواه بچه‌شون می‌شن و محکم‌ و شجاع جلوی ظلم می‌ایستن حسرت می‌خورم. اخیرا هم یکی بم تیکه انداخت که تو اگه می‌تونی خانواده‌ات رو جمع کن نمی‌خواد مبارزه کنی. من ناامید نیستم که بالاخره از شر این حکومت میشه خلاص شد ولی از شر این حماقت چی؟ و این خانواده‌ای که روزی تو بچگی با هم خوش بودیم حالا سعی می‌کنیم نفرت‌مون رو از هم پنهان کنیم تا مرگ این صورت مساله رو یکی یکی برامون پاک کنه.

۱۰ آبان ۱۴۰۱

حضور و غیاب در خیابان

 این روزها راه رفتن تو خیابون یه تجربه‌ی تاریخیه. تعداد زن‌هایی که بدون هیچ حجابی یعنی نه حتی شالی که روی شانه افتاده بدون هیچ حجابی تو خیابون راه میرن داره زیادتر میشه. من مرکز شهر زندگی می‌کنم نمی‌دونم جاهای دیگه‌ی تهران یا شهرستان‌ها چجوریه ولی برای من واقعا شگفت‌انگیزه. بارها این خیابون‌ها رو بدون حجاب تصور کرده بودم ولی دیدنش رو نه با تصور و نه با تصویر نمیشه مقایسه کرد. حالا ببین خودشون چه حسی دارن. حسادت‌انگیزه.

۰۷ آبان ۱۴۰۱

جزئیات کوچک نیستند

 باید یه عمر از خودت مراقبت کنی، ذهنت رو آلوده نکنی، بی‌مسئولیت و بی‌فکر نباشی، حساس باشی، چشمت رو به بد دیدن آلوده نکنی، قلبت رو به سنگدلی آموخته نکنی، تعهدت رو به حقیقت به هیچ چیزی نفروشی، فکر کنی، درست فکرکردن رو یاد بگیری، از هر چیزی سوال کنی و درست سوال کردن رو یاد بگیری، باید زمان رو لحظه به لحظه و حرف رو کلمه به کلمه مراقبت کنی تا وقتی یه لحظه فقط چند ثانیه وقت داری برای تصمیم گرفتن درست تصمیم بگیری. نمیشه یه عمر اشتباه زندگی کنی و یه لحظه درست تصمیم بگیری. این چهل روز پر از این لحظه‌ها بود.

۲۲ مهر ۱۴۰۱

گور بابای هر کی هر طوری خودشو نجات داد

 از بابام بزرگتر شدم. اون سی و هشت سالش بود که مرد. باورم نمیشه عمرم انقدر زیاد شده. همه‌ش فکر می‌کنم چندین سال پیش عمرم رو داده‌ام به کسی که اون ادامه‌اش بده. همه‌ش فکر می‌کنم به همه عذرخواهی بدهکارم. به دوستام، به دوست‌دخترهای سابقم، به خانواده‌ام، به اکسیژن در هوا، به جانوران و گیاهانی که خورده‌م. در کل خیلی ریده‌ام. هزار بار آبروی خودم رو برده‌ام. به قول احمد رنجه تو بی‌پولی همه همسن و سال‌هام اعم از دختر و پسر سر و سامون گرفته‌ان جز من. به قول نقی معمولی من در خانه مادرم سکونت دارم و هیچ ننگی از این بالاتر نیست. همه پولام رو به گا دادم. به گا. روابطمم همینطور. یه بازیگر زنی بود سر یکی از فیلمهایی که کار می‌کردم یه شب مست بود گفت بدبخت همین یه ذره مویی هم که داری بریزه دیگه هیچ دختری بت نمیده. حرفش برام مهم نبود ولی خیلی خوشم اومد که یکی اینجوری بام حرف زده. نهایتا باید یکی رو عصبانی کنم که بم یه حرف واقعی بزنه. همه اطرافیانم بام رودرباسی دارن. یا کلا تخمشون نیست. همه میگن خودت عقل داری زندگی خودته خودت می‌دونی باید چکار کنی. نه والا هیچوقت نمی‌دونستم باید چکار کنم. یعنی هیچکس نگفت مهمترین چیز تو زندگی پوله. الانم که می‌دونم مهمترین چیز پوله فکر می‌کنم عمرم که تموم شد دیگه لازم نیست. ناصر که گفته بودم تو نوجوونی استاد عرفانم بود با لهجه ترکی می‌گفت نوح داشته یه خونه می‌ساخته خیلی کند پیش می‌رفته. نصف خونه رو می‌سازه عزرائیل میاد میگه باید بریم. نوح میگه ای بابا اگه می‌دونستم انقدر زود تموم میشه همین نصفه رو هم نمی‌ساختم. واقعا انصاف نیست عمر همه یه اندازه باشه. کون‌گشادهایی مثل من و نوح باید عمرمون خیلی طولانی باشه تا به یه دستاوردی برسیم. بیچاره بابام که دستاورد زندگیش من بودم.