حتما حرفی هست. حرفی که در عدم وجود داره. که پیامبرانِ کلمات میتونن احضارش کنن. حرفی که میتونه معجزه کنه.
۲۹ اسفند ۱۳۹۵
۱۶ خرداد ۱۳۹۴
هامون کفشاشو یکی اینوری یکی اونوری شوت میکنه به طرف دریا میدوه
داد میزنه چی میخوای چی میخوای؟ مارسلوس والاس بش میگه از این شهر برو
لس آنجلس دیگه شهر تو نیست. من دارم آماده میشم برم سفر ولی نمیدونم کجا.
میرم ترمینال میگم هر اسمی که نمیشناسم همون. استرس میگیرم میرم جایی که میشناسم. تو رستوران بین راه سالک میگه گر بر سر من زبان شود هر مویی. دم اذون میرسم میرم مسجد امام. چشمامو میبندم یکی زیر گنبد داره آواز ترکی سوزناکی میخونه یه دختر پسر دارن همدیگه رو میبوسن پری میگه نزن ناکوکه. میرم تا سی و سه پل. عصر شده. کرت کوبین شلوار قرمزشو پایین کشیده داره تو رودخونه میشاشه. نمیتونم بمونم باید برم جایی که آدم نباشه. میرم ترمینال که بلیت یزد بگیرم بلیت نیست میرم خور. نصف شب هیچکس تو شهر نیست. به شهر شعر و آفتاب خوش آمدید. پیرمرده تو میدون شهر میگه هتل نود تومن تا دویست و پنجاه تومن. میگم سر به بیابون گذاشتن گرون شده؟ اتوبوس بعدی میاد دست تکون میدم. دست تکون دادن یه نشونهاس. میره مشهد. رودخونهها به جادهی مشهد میریزن. همه تو رودخونه شاشیدن. راننده ویراژ میده. یه اینوری یه اونوری. پشت در توالت رستوران بین راهی انارک کمک میرسه. ماه کامل شده. نیمه شعبانه. باد میاد. آزمایشا میگن باد باعث فراموشی میشه. هیجده ساعت تو راهم. اذون ظهر میرسم مشهد. مردم درو هل میدن میرن به سمت حرم. یکی داد میزنه بر غریب الغربا صلوات. رودخونهها میریزن تو حرم. یه بطری آب مقدس پر میکنم سوغاتی. کفشامو درمیارم دمپایی لاانگشتی میپوشم. با قطار برمیگردم. همه میگن خوب بلیت گیر آوردی. اعظم جون رو به دوربین میگه واحد دلتنگی زمان نیست، منم.
۲۹ اسفند ۱۳۹۳
شمارش معکوس به سمت شروع
امسال سختترین سال زندگیام بود. از همون اول سخت شروع شد. لحظه تحویل سال آرزو کردم سال بعد رو نبینم. سخت ادامه پیدا کرد. همه چیز رو از دست دادم. همهی چیزهای غیرقابل برگشت و غیرقابل شمردن. وقتی دربارهاش حرف میزنم انگار از یه عمر حرف میزنم. روزهای آخرش داشتم به آرزوی تحویل سال میرسیدم. به هر تقدیر نشد. وقتی داور داشت بالای سرم شمارش معکوس رو میگفت تا بازی تموم شه ورق برگشت. فکر میکردم زندگی دیگه نمیتونه از من باهوشتر باشه. ولی بود.
امسال سختترین سال زندگیام نبود. فکر میکردم سختترین، وقتیه که هیچ انگیزهای نداشته باشی در حالی که برعکس بود. سال دیگه شاید سختترین باشه. انگیزه لزومن معنیاش امید نیست، انگیزه میتونه فقط سوال باشه. سوالی که از خودت میپرسی و ماجرا رو شروع میکنی. یه سوال بزرگ که باعث میشه آسمان مکث کنه. "در فلق بود که پرسید سوار / آسمان مکثی کرد".
از سختی نمیترسم. از گیج شدن نمیترسم. دیگه تسلیم شدن و نشدن مسالهام نیست. میخوام تو این دنیا باشم. نمیدونم سال دیگه چی برام داره و این تنها دلیل ادامه دادنمه.
۱۹ اسفند ۱۳۹۳
دَم كشيدن
همکارم استاد تعریف کردن خاطرهاس. خیلی به این فکر کردم که چکار میکنه که انقدر خوب تعریف میکنه ولی چیزی نفهمیدم. خودش هم یه خاطره رو دو بار نمیتونه خوب تعریف کنه. نه جایی میشه خاطراتش رو نوشت نه میشه دوباره تعریفشون کرد، رسانهاش خودشه. باید باش آشنا شد و آشنا نه به قصد شنیدن حرفهاش، آشنا به هیچ قصدی. خیلی دوست دارم حالا که همکارشم جزئی از خاطراتش بشم بلکه روزی کسی یه فایل صوتی ازش برام بفرسته که ببین تو این خاطرهاش هستی. اینا رو گفتم که بگم این خاطرهای که میخوام ازش بگم، گفتنم به درد خودم میخوره. چون من اون نیستم. از بعدازظهر که یه چیزی رو تعریف کرده این یکی خاطرهاش داره هی پخش میشه و تعمیم پیدا میکنه به همه زندگی من. نمیتونم جلوی ذهن پخش کنندهام رو بگیرم. میدونم از سادگی و قشنگی داستان کم میکنه. تعریف میکرد که یه بار حالش بد بوده و نمیدونسته برای چی حالش بده. چیزی خورده بوده یا بخاطر هر چیز دیگهای حالش بدتر میشده بدون اینکه بفهمه چشه. دوستش که "خیلی به بردن آدمها به دکتر علاقه داشته" برش میداره میبرش بیمارستان. دکتری که پیشش میره یه پسر خیلی خوشگل و خوشتیپ بوده. خیلی خوشگل. جوری که وقتی جلوش میشینه میبینه حالش خوب شده. دکتر بش میگه خب چی شده؟ میگه والا آقای دکتر من حالم خوب نبود ولی الان که اومدم اینجا خوبم مشکلی ندارم. دکتر میگه آره آدم از خونه که بیرون میاد و یه بادی به کلهاش میخوره ممکنه خوب بشه. میره بیرون و به محض اینکه از بیمارستان میان بیرون دوباره حالش بد میشه. باز برمیگردن پیش دکتر خوشگله و باز میبینه حالش خوب شده. طوری که دست و پاشو گم میکنه که خب چی بگم الان؟ و جمله اسرارآمیزش این بود که "حتی یادم نبود چه نوع دردی داشتم که یه دروغی بش بگم". این دست اون دست میکنه باز میگه نمیدونم آقای دکتر من میام اینجا خوب میشم. دکتره یکم عصبانی میگه خانوم من مریض زیاد دارم میخوای همینجا کنار دستم بشینی حالت خوب باشه؟ اینم میگه نه مرسی من میرم. و این بار دیگه حالش خوب میمونه.
خاطره خودش عصاره گذشته هست، این یکی نمیدونم چجوری عصاره همه زندگیه برام. از بعدازظهر مثل چای کیسهای هی داره بیشتر پخش میشه توم. اینکه همیشه وقتی حالم بده نمیتونم بفهمم که از چی بدم و وقتی به یه حال خوبی میرسم چنان فراموشیای میگیرم که یادم نمیاد وقتی حالم بد بود چه شکلی بودم و چهم بود که مواظب باشم دیگه تکرار نشه. راهش اینه که کنار دکتر خوشگله بشینم تا شب یا یه بار دیدن خوشگلی کافیه؟ کلن چقدر در معرض ِ چی بودن حالمو خوب میکنه؟ نمیدونم. فقط همینو میدونم که باید در معرض قشنگی قرار بگیرم یا یه دوستی داشته باشم که عاشق بردن آدما به بیمارستان باشه.
۲۳ دی ۱۳۹۳
۲۹ آذر ۱۳۹۳
دارم خفه میشم از حرف نزدن. کلمه اش، فونت اش، حتی صدای کلمه ی خفه شدن شکل چیزی نیست که من تجربه می کنم. هیچ آدمی هم نمی بینم که صداش دربیاد تو این زندگی. نه که شبیه من باشه. هر چیزیش باشه و بگه آقا من دارم خفه میشم. شده ام مثل آدمی که تو یه مهمونی شلوغ حالش بده و فکر می کنه خب بقیه که خوب ان پس نباید چیزی بگم. حداقل گفتن اینکه من خسته شدم خسته شدم خسته شدم دارم خفه میشم از زندگی کردن که دیگه حق آدمه. یه نفر محض رضای خدا یه نفر باشه بگه چه مرگته. یعنی همه ی این آدما با زندگیشون کنار اومدن؟ یعنی هیچکس به این وضع نرسیده؟ به کی بگم من بقیه این زندگیمو نمی خوام. فردا صبح چی می خواد پیش بیاد؟ هر چیزی، هر چیزی که به مغز منم نرسه که ممکنه پیش بیاد رو هم نمی خوام. این چه کثافتیه توش گیر کردم. دست خودم نیست که تمومش کنم دست منم نباشه که صدام دربیاد؟ کاش حرف زدن بلد نبودم. کاش سواد خوندن نوشتن نداشتم. کاش زبان درست نشده بود مثل سگ صدا می دادم بهتر از این همه حرف مفته که من اینجا نوشتم و این همه حرفه که تو کله مه و داره دیوونه ام می کنه.
۱۷ آذر ۱۳۹۳
"دعا کن پامون به زمین سفت برسه"
مسخرهاس که همه چیز به گفتن دو سه جمله بستگی داره. یعنی میشه با گفتن دو سه جمله روابطتت رو با هر کسی خراب کنی. یا کلن زندگیت رو خراب کنی. یا اینکه اون جملات تو کلهات باشه و نگی و راحت زندگی کنی. خیلی راحت و خوشحال. به نفس قضیه فکر کنید. جمله، کلمه، حرف، باد هوا، یه چیز نامرئی. مثلن فرض کن سیصد صفحه داستان زندگی یه نفر که وسطش اون دو سه جملهی مهم هست. که همه چی رو عوض میکنه. کتاب رو میفرستی ارشاد و سانسورچی میگه اینا نباید باشه. نصف بقیهی کتاب که شامل داغون شدن زندگی طرفه یهو مجبوره درست بشه. درستی زورکی. اون سانسورچی هم که خود ماییم. مصلحت در خوشبختی است.
۱۴ آذر ۱۳۹۳
از آب و هوا
امروز با محبوبه رفتیم امامزاده صالح. تو حیاط نشسته بودیم و به نوبت برامون خرمای نذری میآوردن و یکی هم اون وسط لقمه نون و پنیر و سبزی و خرما آورد. چهار تا هسته خرما تو جیبم گذاشتم. یه گدا اومد شروع کرد به داستان بافتن. سرم پایین بود. کارت گواهینامه پایه یکش دستش بود. به عکس کارتش زل زده بودم. یه مرد جوون با سیبیل. انقدر حرف زد که به گریه افتاد. یا ادای گریه. سر بلند کردم دیدم جوون تو عکس خیلی وضعش خرابه. تو جیبم دو تا پنج تومنی داشتم یکیشو دادم بش. یه مرد مسنی کنارم نشسته بود که با چشم پنج تومنی رو تعقیب کرد. بعد شروع کرد به حرف زدن و حرف رو کشوند به اینکه باید به کسی کمک کرد که مناعت طبع داشته باشه. نیم ساعت از آدم و حوا و نوح و بقیه حرف زد. کاری نداشت که من بش نگاه هم نمیکنم. محبوب منتظر دخترعمهاش بود. من رفتم تو امامزاده. شلوغ بود. از بین مردم رد شدم و رفتم سمت ضریح. یه گوشهای ایستادم و به مردمی که به ضریح دست میکشیدن نگاه میکردم. منتظر بودم یکیشون نقش منو بازی کنه. یه پسر هیکلی بود که یه چشمش رو چسبونده بود به ضریح. بش زل زدم و یهو گریهاش گرفت. از اینکه لحظهی شروع گریهاش رو دیده بودم تحت تأثیر قرار گرفتم. آدما با صورتهای عادی میاومدن و همین که نزدیک ضریح میشدن تغییر میکردن و باز وقتی جدا میشدن عادی میشدن. یه لحظه دیدم احمد و دختراش اومدن تو. من بیاراده از یه در دیگه رفتم بیرون. احمد همکار سابقم بود، انباردار شرکت. سالها با هم همکار بودیم. تخمش رو با مهربونی گذاشته بودن. بدون اضافهکاری مهربون بود. احمد رو از وقتی مجرد بود میشناختم و زن گرفتنش و به دنیا اومدن دختر اولش و بزرگ شدنش و به دنیا اومدن دختر دومش رو کنارش بودم. همیشه عکساشون رو تو کامپیوتر و موبایلش دیده بودم. دوست داشتم برگردم و ببینمش و بچههاشو ماچ کنم ولی رفتم یه گوشه و رو به دیوار نشستم. تیکههای پراکندهی صورتم رو تو آینهکاری دیوار نگاه میکردم. به احمد فکر کردم که چطور مهربون بود بدون اینکه حرف بزنه و چشمای بزرگی داشت که جور زبونش رو میکشید. به محبوبه فکر کردم که چقدر بش حسودی میکنم. نمیدونم چی شد که انقدر جلو افتاد. حالا وقتی دارم بش فکر میکنم حس آدمی رو دارم که تو سرما ماشین گیرش نیومده و پاهاش از سرما بیحس شده و داره به کسی نگاه میکنه که تو ماشینش نشسته و انقدر دما براش مناسبه که ممکنه با بغل دستیاش دعوا هم بکنه. هوای بیرون سرد بود. از اون روزهای سرد بود که اگه مستقیم جلوی آفتاب باشی گرمت میشه و اگه تو سایه باشی یخ میزنی. من برگشتم خونه. تو راه تو اتوبوس یه مردی کنارم نشسته بود که هی چرت میزد و هی بیدار میشد میگفت به چهاراه ولیعصر نرسیدیم؟ لهجه غلیظ ترکی داشت. گفتم منم همونجا پیاده میشم شما بخواب من بیدارت میکنم. گفت باشه. آخه دیشب پیش پدرم بودم بیمارستان نخوابیدم. وقتی رسیدیم گفت میخوام برم آزادی. گفتم بیا بت میگم کجاست. چون کشیک کشیده بودم که بخوابه میخواست کرایهام رو حساب کنه نذاشتم. تو راه بش گفتم پدرت چی شده؟ گفت قلبشو عمل کرده. آقا بچههای کوچیک میارن قلبشون ناراحته. ناراحتی خودم یادم رفت اینا رو دیدم. نزدیک بود موقع سوار پله برقی شدن بخوره زمین. فهمیدم یه ترسی از پله برقی داره. از اینکه تو قضیه پله برقی مهارت بیشتری داشتم خجالت کشیدم. گفت حال پدرش بهتر شده و دیشب خودش کاراشو کرده اینم گفته پس من دیگه میرم. به انتهای پله برقی که رسیدیم حرفشو قطع کرد که تمرکز داشته باشه واسه پیاده شدن. از زیرگذر چهاراه ولیعصر راهنماییش کردم به سمت اتوبوسهای آزادی. باز باید از پله برقی بالا میرفت. ازم تشکر کرد و جلوی پلهها ایستاد تمرکز کرد برای سوار شدن.
۱۳ آبان ۱۳۹۳
بازی تحقیر
تو مجله 24 ماه پیش گفتگوی حامد بهداد و حمید نعمت الله چاپ شده بود. یکی از چیزهایی که دربارهاش حرف میزدند "تایم تحمل حقارت" بود. اینکه هر کدام چقدر تحمل حقارت دارند و بعد از چقدر "میزنند زیر میز". من فکر میکنم تایم تحمل حقارت من نزدیک صفره. بلافاصله میزنم زیر میز. اول که به این موضوع فکر میکردم فکر کردم بخاطر اتفاقهای اخیره. بعد که عقبتر رفتم دیدم همیشه همینطور بودم. از مدرسه بدم میاومد ولی درسخون بودم چون نمیخواستم از معلمی چیزی بشنوم. از خانواده و جامعه بدم میاومد ولی ساکت بودم و گوشهگیر چون نمیخواستم باشون سرشاخ شم. چون زورم بشون نمیرسید. خیلی زود مذهب رو کنار گذاشتم. دانشگاه نرفتم چون از سیستم آموزشی مملکت بدم میاومد. از اینکه جامعه برات یه الگوی زندگی تعیین کرده باشه و طبق اون اگه پیش بری تأیید بقیه رو میگیری و اگه پیش نری اذیتت میکنن. فکر میکنم از همون زمان بود که جنگم رو علنی کردم. درس نخوندم و سر کار که میرفتم با اینکه کارمند جزئی بودم ولی کسی با تحکم بام صحبت نمیکرد. هر لحظهای که بود میزدم زیر میز. این وسط تو روابطم تحقیر نمیکردم و اجازه تحقیر هم نمیدادم. برای کار، برای فیلم ساختن، برای پول درآوردن آویزون کسی نمیشدم و هر جا رفتار بدی میدیدم ول میکردم و میرفتم. بدون دعوا فقط ول میکردم. تو خونه همش مشکل داشتم. بعد هم که قضیه زندان پیش اومد که تمامش بازی تحقیر بود که شرحش طولانیه که مقداریش رو نوشتهم. به نظرم خیلی جاها تو تاریخ مملکت بوده که اگه یه آدمهای کمی حقارت رو تحمل نمیکردند کار به جایی نمیرسید که یه ملت تو یه تاریخ طولانی اون وضعیت رو تحمل کنه. اطلاعات تاریخی زیادی هم ندارم ولی مثلن درباره حجاب یا سانسور یا خیلی چیزهای دیگه یه آدمهایی بودند که تو یه بزنگاهی این حقارت رو تحمل کردند و ما دیگه حالا نمیتونیم کاریشون بکنیم.
حالا تو این سالها من هنوز به همون نسبت تایم تحمل حقارتم کمه ولی دیگه
زوری برای زدن زیر میز ندارم. وقتی اسمش رو میذاریم حقارت خیلی واضح میشه
ولی تو زندگی روزمره نمیشه خیلی مشخصش کرد. اینکه چقدر این کمتحملی درسته
چقدر نادرست خیلی مبهم و پیچیده است. اینکه اگه یکم تحمل کنی در گذر زمان به یه دستاوردهایی میرسی که اگه بزنی زیر میز همش از بین میره. اینکه بالاخره اگه بخوای با آدمها رابطه داشته باشی، بخوای کار کنی، بخوای تو جامعه باشی باید یه چیزهایی رو تحمل کنی وگرنه اونها زورشون بیشتره و تو رو به انزوا میبرن. اتفاقی که همین الان دربارهی من افتاده. ولی باز تو همین زندگی محدود، تو همین روابط کم باز هم از جایی که فکرشم نمیکنی این بازی سر میرسه. فکر اینکه مگه چند تا دوست برام مونده که سر این قضیه اینم از دست بدم؟ مگه آدم چقدر تنها میتونه زندگی کنه؟ مگه چقدر ته چاه میتونه دووم بیاره؟ همش به خودم میگم پس بقیه چجوری زندگی میکنن که من نمیتونم؟
تو این مدت که خلاف جهت شنا کردم تحقیر مثل ویروس هر بار ضعیفترم کرده. وقتی آزاد شده بودم ازم درباره رفتار بازجوها میپرسیدن و میگفتم هیچ کار عجیبتری از کاری که ما هر روز با هم میکنیم نمیکردن. دست گذاشتن رو نقاط ضعف و فشار دادن تا به زانو درومدن طرف. همین که میدونی کسی دوستت داره تلفنش رو دیر و زود جواب میدی و تعادل روانیاش رو به هم میزنی و این برات لذتبخشه. همین که زیردستی داری و به محض اولین اشتباه اونجوری که همیشه دوست داشتی سرش داد میزنی و تهدید به اخراجش میکنی و از خواهش و التماسش لذت میبری. کاری که هر روز مادرها با بچههاشون میکنن. اصلن این بازی قدرت چیز عجیبی نیست. تو زندان خیلی واضحتره مثل خود کلمهی تحقیر. از خودم میترسم که اگه یه روز اندازهی یه کف دست به کسی برتری داشته باشم یا تسلطی داشته باشم باش چطور رفتار میکنم؟ میدونم تو گذشته بوده و من این کارو با بعضی آدمهای زندگیم کردم و چندین بار براش عذر خواستم و هر بار که یادش میافتم خودم رو لعنت میکنم. ولی حالا خودم اون پایین پایینم. نه زورم به کسی میرسه نه زورم به میز میرسه که بزنم زیرش. نمیدونم تا کجا ادامه داره.
بعد التحریر: این پست باید یه بار دیگه نوشته بشه و توش خیلی چیزها تغییر کنه. توش خیلی حق به جانبم در حالیکه خیلی اشتباهه. خودم باید متهم ردیف اول باشم. باید مینوشتمش که اینو بفهمم. ولی همینو دست نخورده میذارم که جلوی چشمم باشه. به هر حال مینویسم که با تناقضهای خودم روبرو بشم.
بعد التحریر: این پست باید یه بار دیگه نوشته بشه و توش خیلی چیزها تغییر کنه. توش خیلی حق به جانبم در حالیکه خیلی اشتباهه. خودم باید متهم ردیف اول باشم. باید مینوشتمش که اینو بفهمم. ولی همینو دست نخورده میذارم که جلوی چشمم باشه. به هر حال مینویسم که با تناقضهای خودم روبرو بشم.
۲۲ شهریور ۱۳۹۳
تو آشپزخونه داشتم نون و پنیر درست میکردم. مامانم داشت با تلفن حرف میزد. از خندههای خجالتزدهاش میتونستم حدس بزنم داره درباره چی حرف میزنه. میگفت: «نمیدونم والا. بش میگم ولی...» طرف یه چیزی میگفت باز مامانم میخندید میگفت: «نه قصد ادامه تحصیل نداره. حالا بش میگم بتون خبر میدم» قطع کرد یکم پای تلفن نشست بعد اومد سمت آشپزخونه تو راه با همون خندهی خجالتزده گفت: «برات خواستگار پیدا شده. دختر خوبیه» گفتم: «فقط دخترای بد» خندید و شروع کرد مشخصات دختره رو بگه با نون و پنیر توی دهنم و خنده از آشپزخونه خواستم برم بیرون دست گذاشت رو سینهام که نرو نمیگم. دوست نداشتم تو اون موقعیت خجالتزده ببینمش. گفت: «هر کی میگه قصد ادامه تحصیل داره میگم نه فقط قصد ادامه زندگی داره» گفتم: «همونم ندارم» گفت: «از اینکه داری نون و پنیر میخوری معلومه داری». هر دومون خندیدیم.
اشتراک در:
پستها (Atom)